بهانه ی جدیدی به بهانه هایم …شهید احمدی روشن

2013-01-09
44 بازدید

ایمیل – یکی از کاربران محترم شعر و یادداشت سید حبیب نظاری زیاد گریه می‌کنم. گاهی با بهانه، گاهی بی‌بهانه. هر چند معتقدم که برای گریه همیشه بهانه هست، در روزگاری که هستیم.گاهی که بهانه کم دارم کافی است فقط به عکس کودکی کنار پدر شهیدش نگاه کنم تا چشم‌هایم تر شوند. به همین راحتی! […]

ایمیل – یکی از کاربران محترم

شعر و یادداشت سید حبیب نظاری


زیاد گریه می‌کنم. گاهی با بهانه، گاهی بی‌بهانه. هر چند معتقدم که برای گریه همیشه بهانه هست، در روزگاری که هستیم.گاهی که بهانه کم دارم کافی است فقط به عکس کودکی کنار پدر شهیدش نگاه کنم تا چشم‌هایم تر شوند. به همین راحتی!


این عکس و این عکس همیشه بهانه‌های خوب من بوده‌اند.


این روزها اما بهانه‌ی جدیدی به مجموعه‌ی بهانه‌های من افزوده شده است برای این که به حال خودم گریه کنم.


شهید احمدی روشن و گنجشکش
من و تکراری از «من، من…» مسافر!
من و آواری از ماندن مسافر!
تو و پرواز با بال شکسته
دل گنجشک‌ها روشن مسافر!


——————–


برای شهید مصطفی احمدی روشن و چشم روشنی خانواده اش:


امشب از داغی دوباره چشم ایران روشن است


یوسفی رفته است ،آری وضع کنعان، روشن است


گرچه در بزم حماسه ، هیچ جای گریه نیست


در هجوم شعله ها، تکلیف باران، روشن است


باز شمعی کشته شد با دست شب اما هنوز


این شبستان کهن ، با نورایمان روشن است


کی میان ابرهای تیره پنهان می شود؟


آسمان ما که با خون شهیدان ،روشن است


مصطفی هم رفت، آری! او هم اینجایی نبود


مردهای مرد را آغاز و پایان ، روشن است


میلاد عرفان پور


 


آقای مهدی جهاندار شاعر نامدار و خوش آوازه ی اصفهان با تضمین غزل فوق، مخمّسی زیبا سروده اند. برای شهید احمدی روشن


:تا چراغی در میان این شبستان روشن است
تا تنور نان گرم مرد چوپان روشن است
شک نکن قصد پلنگ تیز دندان روشن است
” امشب از داغی دوباره چشم تهران روشن است
یوسفی رفته است آری وضع کنعان روشن است”

تشنه اما مشک بر دوش آمدی نام تو چیست؟
خنده بر لب داشتی آقا و مولای تو کیست؟
بر مزار کشتگان عشق باید خون گریست
“گر چه در بزم حماسه هیچ جای گریه نیست
در هجوم شعله ها تکلیف باران روشن است”

تک سواران تیز می تازند در صحرا هنوز
از تلاطم باز ننشسته است این دریا هنوز
آتشی پیداست آنسوی بیابان ها هنوز
“باز شمعی کشته شد با دست شب اما هنوز
این شبستان کهن با نور ایمان روشن است”

کی به اندک بادی اقیانوس لرزان می شود؟
کوه کی با یک خراش ساده ویران می شود؟
عاشق رفتن کی از رفتن پشیمان می شود؟
“کی میان ابرهای تیره پنهان می شود؟
آسمان ما که با خون شهیدان روشن است”

مرتضی تا بود کارش غیر شیدایی نبود
مجتبی می گفت: دیدم غیر زیبایی نبود
شد پشیمان هر کسی اینجا زلیخایی نبود
“مصطفی هم رفت آری او هم اینجایی نبود
مردهای مرد را