پورمهدی ــ فضائل و کرامات امام موسی بن جعفر(ع)

2016-05-03
81 بازدید

بسم الله الرحمن الرحیم «یا اَبَاالحَسَنِ یا موُسَی بنَ جَعفَرٍ اَیُّهَا الکاظِمُ یَابنَ رَسوُلِ اللّهِ یا حُجَّهَ اللّهِ عَلی خَلقِهِ یا سَیِدَناوَ مَولانا اِنا تَوَجَّهنا وَستَشفَعنا وَ تَوَسَّلنا بِکَ اِلیَ اللّهِ وَ قَدَّمناکَ بَینَ یَدَی حاجاتِنا یا وَجیهاً عِندَاللّهِ اِشفَع لَنا عِندَاللّه یااَبَالحَسَنِ یا عَلِیَّ بنَ موُسَی الرِضا یَابنَ رَسوُلِ اللّهِ یا حُجَّهَ اللّهِ عَلی […]

photo_2016-04-20_05-54-09

بسم الله الرحمن الرحیم
«یا اَبَاالحَسَنِ یا موُسَی بنَ جَعفَرٍ اَیُّهَا الکاظِمُ یَابنَ رَسوُلِ اللّهِ یا حُجَّهَ اللّهِ عَلی خَلقِهِ یا سَیِدَناوَ مَولانا اِنا تَوَجَّهنا وَستَشفَعنا وَ تَوَسَّلنا بِکَ اِلیَ اللّهِ وَ قَدَّمناکَ بَینَ یَدَی حاجاتِنا یا وَجیهاً عِندَاللّهِ اِشفَع لَنا عِندَاللّه یااَبَالحَسَنِ یا عَلِیَّ بنَ موُسَی الرِضا یَابنَ رَسوُلِ اللّهِ یا حُجَّهَ اللّهِ عَلی خَلقِهِ یا سَیِدَناوَ مَولانا اِنا تَوَجَّهنا وَستَشفَعنا وَ تَوَسَّلنا بِکَ اِلیَ اللّهِ وَ قَدَّمناکَ بَینَ یَدَی حاجاتِنا یا وَجیهاً عِندَاللّهِ اِشفَع لَنا عِندَاللّه»
کرامت اوّل: کاظمیت مولا؛
مردی از اولاد عمربن خطاب در مدینه بود ٬ همواره موسی بن جعفر (ع) را می آزرد و هر وقت وی را می دید دشنامش می داد و به علی(ع) ناسزا می گفت٬ عدّه ای از اصحاب خدمت موسی بن جعفر (ع) عرض کردند : به ما اجازه دهید تا این فاجر را بُکُشیم! امام(ع) آن ها را نهی کرد و به شدّت از این کار باز داشت. روزی پرسید عمری کجاست؟ گفتند: به کشتزارش رفته است٬‌امام (ع) از شهر بیرون شد٬ سوار بر الاغش به مزرعهٔ او رفت ٬ مرد عمری فریاد برآورد٬ زراعت ما را پامال نکن٬ امّا ابوالحسن (ع) با الاغش همان طور می رفت تا به نزد وی رسید ٬ پیاده شد و نشست٬ با او خوشرویی کرد و وی را خنداند و فرمود : چقدر برای کشتزارت خرج کرده ای؟ گفت: صد د ینار . فرمود: چقدر امیدواری که محصول برداری؟ گفت : علم غیب ندارم. فرمود: گفتم: چقدر امیدواری که عایدت شود؟ گفت: امید دویست درهم عایدی دارم. امام(ع) کیسه ای را بیرون آورد که سیصد درهم داشت ٬ به او داد و فرمود: این را بگیر ٬ زراعتت هم به حال خودش باقی است و خداوند به قدری که انتظار داری نصیب تو خواهد کرد. می گوید : آن مرد عمری از جا برخاست سر حضرت را بوسید و تقاضا کرد از لغزش او بگذرد . امام (ع) لبخندی به او زد و برگشت و راهی مسجد شد ٬ دید عمری در مسجد نشسته است . همین که چشمش به امام افتاد ٬ عرض کرد : خدا می داند که رسالتش را در کجا قرار دهد . راوی می گوید: اصحاب امام(ع) جانب آن مرد شتافتند و گفتند : جریان تو چیست٬ تو که عقیدهٔ دیگری داشتی؟ جواب داد: شما هم اکنون شنیدید که من چه گفتم و همچنان امام(ع) را دعا می کرد ولی آن ها با وی و او با ایشان مخاصمه می کردند. همین که امام(ع) به منزلش برگشت به اصحابی که پیشنهاد کُشتن عمری را کرده بودند٬ فرمود: دیدید چگونه کار او را اصلاح کردم و شرش را کفایت نمودم. [ ارشاد مفید/ص۲۷۸ ]
کرامت دوم: موعظه امام کاظم(ع) و بُشر حافی و ماجرای توبهٔ او؛
امام (ع) در دروان زندگی خود اشخاصی را با عظمت خود به راه آوردند که هر کدام به طریقی توسط آن بزرگوار هدایت می شدند ٬ همیشه امام به فکر شیعیان خود بودند: ابونصر بشر بن الحارث معروف به « بشر حافی» از اولاد رؤساء و درباریان بود٬ اغلب به لهو و لعب و بی عاری و کارهای قبیح اشتغال داشت٬ چنان که رسم این گونه اشخاص است. روزی امام کاظم(ع) در بغداد از خانه او عبور می کرد٬ صدای ساز و آواز و ملاهی شنید ٬ در این بین کنیزی از خانهٔ بشر بیرون آمد تا خاکروبه را بیرون ریزد. امام(ع) به او فرمود: صاحب این خانه آزاد است یا عبد؟ گفت: آزاد است. امام فرمود: راست گفتی ٬‌اگر عبد بود از مولایش می ترسید . کنیز به خانه برگشت ٬ بشر که بر سفره شراب نشسته بود ٬ گفت : چرا تأخیر کردی؟! گفت: با مردی سخن می گفتم که چنین گفت . بشر که معنی کلام را فهمید پا برهنه در عقب امام(ع) دوید ٬ تا خود را به امام رسانید و به دست آن حضرت توبه کرد و اعتذار نمود و گریست . او بالاخره از زهاد عصر خود گردید ٬‌ مواعظ بسیاری از او در کتب اخلاق نقل شده است. می گویند : بعد از آن دیگر کفش نپوشید و پیوسته پا برهنه بود که لقب حافی ( پا برهنه ) یافت. لفظ بُشر بر وزن « عُذر» است.
کرامت سوم: صفوان بن مهران جمال و امام کاظم(ع)؛
صفوان بن مهران جمال می گوید: روزی به خدمت ابوالحسن اول ( امام کاظم(ع) ) رسیدم. فرمود: صفوان ! همه چیز تو خوب است ٬ مگر یک چیز . گفتم : فدایت شوم ٬ آن کدام است؟! فرمود: آن که شتران خود را به هارون الرشید کرایه می دهی . گفتم به خدا قسم من برای تکبر ٬ افتخار ٬ شکار و لهو کرایه نمی دهم. ٬ بلکه فقط برای سفر مکه کرایه می دهم٬ وانگهی خودم با شتران نمی روم ٬‌ بعضی از غلامان خود را می فرستم. فرمود: یا صفوان ! آیا پول کرایه مقروض می مانند یا در اول می دهند؟ گفتم: بعد از عمل حج می دهند. فرمود: دوست داری زنده بمانند تا کرایه تو را بدهند؟ گفتم : آری. فرمود: هر که بقا آن ها را دوست دارد٬ با آن هاست و هر که با آن ها باشد اهل آتش است. صفوان گوید: رفتم همه شتران را فروختم ٬ هارون چون از این کار مطلع شد٬ مرا خواست و گفت : گزارش رسید که شتران خود را فروخته ای ٬ گفتم : آری ٬ گفت: چرا ؟ گفتم: خودم پیر شده ام ٬ غلامان نیز درست کار نمی کنند . گفت : هیهات هیهات ٬ می دانم کدام کس به این کار دلالت کرده است ٬ موسی بن جعفر به این عمل اشاره کرده است. گفتم : مرا با موسی بن جعفر چه کار؟ گفت: ساکت باش ٬ به خدا اگر حسن مصاحبت نبود تو را می کشتم. [ رجال کشی / ذیل کلمه صفوان ]
کرامت چهارم: امام کاظم(ع) و علی بن یقطین؛
امام (ع) با این که کرایه دادن یک کاروان شتر را کمک به ظلمه می دانند ولی به امر خودشان و به خاطر مصالح شیعیان و به خاطر مصالح شیعیان یکی از اصحاب خاصشان در حکومت هارون الرشید وزیر بود و حضرت همیشه به او نظر لطف و عنایت داشتند. آن شخصیت عظیم الشأن علی بن یقطین بود که در اطاعت از امر امام به این جا رسیده بود که : مردی به نام محمد بن علی صوفی نقل می کند : ابراهیم جمال که شغل شترداری داشت برای عرض حاجتی محضر علی بن یقطین وزیر آمد٬ علی او را اجازه ورود نداد و رد کرد . اتفاقا در آن سال علی بن یقطین به حج مشرف شد و در مدینه به زیارت امام کاظم (ع) آمد٬ امام به او اجازه ورود نداد ٬ علی بن یقطین در روز دوم امام را ملاقات کرد و گفت: مولای من ! گناه من چیست؟ امام فرمود: من از ورود تو مانع شدم ٬ زیرا که تو از ورود برادرت ابراهیم جمال مانع شدی و نگذاشتی پیش تو بیاید ٬ خدا عمل تو را قبول نخوهد فرمود٬ مگر آن که ابراهیم جمال از تو بگذرد. علی گفت : سرور من و مولای من ! این چطور ممکن است ٬ من در مدینه هستم و او در کوفه !!! امام فرمود: چون شب رسید به تنهایی به قبرستان « بقیع» برو ٬ بی آن که کسی از یارانت بداند ٬ خواهی دید در آن جا اسب اصیلی زین کرده آماده است ٬ آن تو را به کوفه خواهد رسانید . علی بن یقطین شب به « بقیع» آمد و به آن مرکب سوار شد٬ بعد از کمی ٬آن اسب او را در کوفه به در خانه ابراهیم جمال رسانید ٬ علی در را زد و گفت : من علی بن یقطین هستم. ابراهیم از درون خانه صدا زد : علی بن یقطین وزیر در خانه من چه می کند؟ علی بن یقطین گفت : کار من بزرگ است ٬ آن گاه اجازه گرفت و داخل شد . گفت: ای ابراهیم ! سرورم موسی کاظم(ع) مرا قبول نکرده مگر آن که تو از من عفو کنی . گفت : خدا تو را بیامرزد. علی بن یقطین گفت : من صورتم را به زمین می گذارم ٬‌تو قدم بر صورت من بگذار . ابراهیم گفت: این کار را نکنم ‌٬علی بن یقطین اصرار کرد که بکن ٬ ابراهیم پا به صورت علی گذاشت و علی می گفت : خدایا ! شاهد باش. بعد٬ از خانه ابراهیم بیرون آمد ٬ سوار آن اسب شد و اسب ٬همان شب او را به در خانهٔ امام رسانید ٬ امام به او اجازه ورود داد و قبولش فرمود.
«والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته»
منبع؛ bayyenat110.blogfa.com