احمدرضا ایراندوست – رسوم قدیم میمه در ازدواج و تشکیل خانواده

2016-01-26
96 بازدید

من در نوشته هایم دوست دارم ، تا آنجا که بتوانم آداب و رسوم قدیم میمه را با زبانی عامیانه بیان کنم، متاسفانه ، از آنجایی که هیچ کتابتی از این رسم و رسومات وجود ندارد و ماها نیز به صورت شفاهی و گاها نصف و نیمه از بزرگتران شنیده ایم ، با توجه به […]

۸

من در نوشته هایم دوست دارم ، تا آنجا که بتوانم آداب و رسوم قدیم میمه را با زبانی عامیانه بیان کنم، متاسفانه ، از آنجایی که هیچ کتابتی از این رسم و رسومات وجود ندارد و ماها نیز به صورت شفاهی و گاها نصف و نیمه از بزرگتران شنیده ایم ، با توجه به علاقه مندی کاربران ، سعی خواهم کرد ، زندگی یک پسر میمه و یک دختر میمه ای را که پدران و مادران ما بوده اند به رشته تحریر درآورم ، هیچ ادعایی در این خصوص ندارم و حتما بسیاری از رسم و رسومات آن زمانها ، از قلم خواهد افتاد، از دوستان و کاربران تقاضا دارم اگر در این خصوص اطلاعاتی دارند ، از طریق تلگرام به حقیر اطلاع داده تا بتوانیم با کمک یکدیگر شرح حال مختصری از پدران و مادرانمان را برای ثبت در تاریخ بیان نماییم .۰۹۱۲۱۳۸۱۱۸۲ تلفن همراه من بوده که همیشه جوابگوی دوستان و عزیزان خواهم بود.
داستان ما به اینجا رسید که جوان میمه ای به سن مشمولی رسید و بر خلاف میل پدر خانواده راهی خدمت اجباری گردید ، سرباز مورد نظر ما که رمضعلی نام دارد ، نامزدی داشته که هنوز رسمیت قانونی پیدا نکرده ، اما سنگ را روی بافه گذاشته و انتخاب خود را انجام داده و والدین و بستگان نزدیک عروس و داماد در جریان این نامزدی هستند.
رمضعلی دوران آموزش را در پادگان عجب شیر به پایان رسانده و بعد از تقسیم شدن به جوانرود و سردشت منتقل شده است ، تنها وسیله ارتباطی رمضعلی با خانواده اش همان نامه است که در اصطلاح ، عامیانه میمه ای به کاغذ معروف است و خواندنش نیز به صورت انحصاری در دست تعداد انگشت شماری از اهالی میمه است ، خواندن کاغذهای رمضعلی بر عهده مش ملا بوده ، که در هر بار قرائت کاغذ ، کلی خرج تراشی برای خانواده داماد میکند .
رمضعلی بعد از این که دوران آموزشی را به پایان رساند ، با مرخصی پایان دوره آموزشی راهی میمه میشود ، نیمه های شب صدای دق الباب اهل خانه را از خواب بیدار میکند ، اهل خانواده سراسیمه از خواب برخاسته و با یک دلهره و دلشوره عجیب ، خودشان را به دالون رسانده و کلون در را باز میکنند ، قیافه رمضعلی در کسوت سربازی کاملا تغییر کرده ، سر تراشیده ، با چشمانی گود رفته و سر و صورت نشسته ، حکایت از این دارد که رمضعلی بخت برگشته ، ماههاست که قوت حسابی نخورده و به علت نبودن امکانات کافی در عجب شیر ، نتوانسته حمام کند ، مادر رمضعلی را در بغل گرفته به گونه ای که به دیگران فکر نمیکند که آنها نیز دوست دارند فرزند دلبندشان را در آغوش بکشند ، اشگ از چشمان مادر سرازیر میشود و مدام سر و صورت رمضعلی را غرق در بوسه میسازد ، پدر خیلی تودار بوده و نمیخواهد کسی اشگهایش را ببیند ، با پشت دست چشمانش را خشگ کرده و با بغضی فروخورده به مادر نهیب میزند ، برو کنار ، بذار تا من هم مردم را بغل کنم ، اشگ پدرها را هیچ کس نمیدید ، دوست نداشتند در جلوی زن و فرزند گریه کنند ، نوبت به برادران و خواهران میرسد و همگی به سمت اتاق نشیمن حرکت میکنند ، برادر کوچک کیسه حاوی وسایل رمضعلی را که شامل وسایل شخصی و لباسهای چرکش بوده ، با خود به سمت اتاق میبرد ، رمضعلی نمیخواهد کسی از محتویات کیسه باخبر شود ، چون با توجه به وسع مالی خود هدایایی را برای خانواده تهیه کرده و هدیه مخصوصی را هم برای عروس آینده و مادر زن در آن جای داده است ، هیچ کس به دیگری راه نمیدهد و هر کس دوست دارد توجه رمضعلی را به خود جلب کند ، احوالپرسی های اولیه به اتمام رسیده و اگر خدای ناکرده خبر ناگواری هم در این مدت رخ داده با روش خاصی به رمضعلی گفته میشود ، مادر به دخترانش دستور میدهد ، برای پذیرایی رمضعلی چیزهایی را آماده کنند ، پدر نیز در جایگاه خود نشسته و قد و بالای سرباز را برانداز میکند و در دلش به او آفرین میگوید ، کم کم هوا رو به روشنی میرود که مادر بقچه حمام رمضعلی را آماده کرده و او را راهی حمام میکند ، رمضعلی بقچه به بغل به حمام رفته و در طول راه نیز محله و کوچه ها را ورانداز میکند تا بعد از مدتها کمی از دل تنگی هایش بکاهد ، عابرین و هم ولایتی هایی که رمضعلی را میبینند ، جلو آمده و با یک روبوسی درست و حسابی به او خیر مقدم میگویند ، از احوالاتش میپرسند و از محل خدمتش سوالات کرده و از مدت مرخصی اش نیز آگاهی لازم را کسب میکنند ، رمضعلی که گویا ماههاست رنگ آب گرم را به خود ندیده با اشتیاق خود را در آب خزینه انداخته و نگاهی به روزنه بالای خزینه انداخته که بخار از آن خارج میشود ، احساس خوبی به رمضعلی دست میدهد ، لنگ را به کمر محکم کرده وارد سربینه میشود ، هم سن و سالها و دوستانی که در حمام هستند به نزد رمضعلی آمده و حسابی تن و بدن سرباز ما را کیسه کشیده و با سفیدآب و مقداری قره قوروت ، سیاهی ها و چرکهای این چند ماهه را از سر و صورتش میزدایند ، رمضعلی سر و صورت خود را با یک نصفه تیغ صاف و صوف کرده راهی خانه میشود، چنان به سر و صورتش کیسه کشیده که چیزی نمانده خون بیرون بزند .
مادر در نبود رمضعلی ، بساط صبحانه را که شامل شیر و پنیر و کره و مربا بالنگ و تخم مرغ آب پز رسمی بوده ، بر روی کرسی چیده تا بعد از مدتها فرزندش دل سیری از عزا دربیاورد.
بعد از صرف صبحانه و احوالپرسی های معمول ، اهل خانه ، رمضعلی با مادر خود یک جلسه دو نفره برگزار کرده تا از حال و احوال عروس آینده خود باخبر گردد ، رمضعلی نیز دست در کیسه سربازی کرده و یک روسری را که بارها و بارها با وسواس خاصی تازده به مادر نشان میدهد تا مادر یواشکی آن را به دست عروس آینده برساند.
شب فرا میرسد و اقوام و آشنایان نزدیک برای دیدن رمضعلی برای شب نشینی می آیند، در این بین خانواده عروس نیز دسته جمعی از راه میرسند و در گوشه ای جا خوش میکنند ، خواهران رمضعلی دور عروس را گرفته و هر کدامشان سعی میکنند رابطه خوبی را با عروس آینده برقرار نمایند ، تا این لحظه هنوز عروس و داماد با هم به صورت خصوصی و به تنهایی خلوت نکرده اند ، زیرا محرم بودن و محرمیت یکی از اصول محکم خانواده ها بود ، رمضعلی حواسش به فک و فامیل نیست و گوش های خود را تیز کرده تا بلکه بتواند لااقل صدای عروس آینده اش را از نزدیک بشنود.
چند روزی که رمضعلی در آبادی به سر میبرد ،با پرسه زدن در نزدیکی های خانه عروس ، سعی میکند ، او را از نزدیک ببیند که در این راه هم موفق نمیشود ، حتی در بازدید شب نشینی پدر و مادرش که به منزل عروس خانم میروند ، رمضعلی باید در خانه تنها بنشیند و سماق بمکد.
رمضعلی با پایان رسیدن مدت مرخصی با بدرقه خانواده راهی سربازی میشود ، عروس خانم هم یواشکی ، هدیه ای را که میتواند لباس و جوراب پشمی باشد ، از طریق مادر خودش به مادر داماد رسانده تا از طریق این واسطه ها به دست همسر آینده برسد ، رمضعلی برای سه ماه دیگر از خانه و کاشانه خود دور شده و شبها و به هنگام کشیک دادن ، در سر پست های نگهبانی برای خودش و عروسش نقشه های فراوانی میکشد .
اگر این ماده گاوی که پدرم در پشت قباله زنم انداخته ، امسال آبستن شود و گوساله ماده ای متولد شود ، چنان از این گوساله نگهداری میکنم که خیلی زود به یک گاو بالغ تبدیل شود ، زمین فلان جا را که پدرم برای ساخت مسکن به من داده ، آماده میکنم و به اتفاق چند تن از دوستانم شروع به خشت مالی میکنم ، خشت ها که خشگ شد ، ناخن های خشت ها را میگیرم و همه را بر روی هم میچینم که کار اوستا بنا لنگ نشود، خودم به شخصه گل چال درست میکنم و و با فلانی راهی شهر میشویم که دو شاخه تیرآهن و حمال هم بخریم ، یک اتاق بزرگ در فلان قسمت خواهم ساخت و مطبخ را در قسمت جنوبی زمین بنا خواهم کرد ، سیب زمینی ها را به قم میبرم و با فروش آنها دستمزد اوستا و عمله را آماده میکنم ، یک تخته یه گز نیمی را که مادرم برایم بافته به پسرای تقی اصفهانی فروخته و با پول آن مقداری گچ و آهک خریده تا بلکه بتوانم خانه آینده را گل و گچ کنم ، بره های پرورواری را هم به مرتضی قصاب داده و با پول آن بند و بساط عروسی را آماده میکنم ، رمضعلی چنان غرق در این خیالات است که متوجه نمیشود که شیفت نگهبانی به پایان رسیده و اصلا میل ندارد از این حال و هوا خارج شود.
کم کم خدمت سربازی که به ماههای پایانی خود نزدیک میشود ، ناراحتی و گله های خانواده عروس هم به گوش میرسد ، چرا این خانواده رمضعلی اینقدر بی خیال هستند ؟چه کسی تا حالا به این مدت دختر نامزد در خانه نگه داشته ؟ من دو تا سیاه سر دیگه تو خونه دارم و این طولانی شدن دوران نامزدی رمضعلی لگد به بخت و اقبال اون سیاه به سر ها میزند ، ضمنا من دیگه جایی برای نگهداری این آت و آشغالها (منظور جهیزیه ) ندارم و پدر و مادر رمضعلی باید بیان هر چه زودتر تکلیف عروسشان را مشخص کنند ، در دهن مردم را نمیشه نگه داشت و مردم پشت سرمون حرف میزنند.
این گونه حرفهها و سخنان نیز با واسطه و بدون واسطه به گوش خانواده رمضعلی رسیده و با دعوت از مرحوم آقا نعمت الله و یا آقا کوچیکه وقتی را برای خواستگاری و تعیین وقت عقد مشخص میکنند ، به این مراسم ساعت دیدن میگفتند و عقیده داشتند که نباید در زمانهایی که ساعت نیست ، چنین کارهای خیری را انجام داد.
رمضعلی برای آخرین مرخصی به آبادی آمده و از قبل پدر و مادرش کارها و قول و قرارهایشان را برای مراسم عقد کنان گذاشته اند ، در این مرخصی چند روزه ، پدر رمضعلی به اتفاق چند تن از نزدیکان خودشان برای بله گرفتن عازم خانه عروس شده و بعد از این که جواب مثبت را گرفتند ، قدم بعدی که همان مهر در کردن است فرا میرسد ، این مراسم هم که گه گاهی با ناراحتی و بداخلاقی توام میشود به خیر و خوشی گذشته و خانواده داماد با توجه به وضعیت مالی خود مهریه عروس را تعیین کرده که به آن سیاهه میگفتند ، بعد از این مراسم نوبت به حنا بندان رسیده که این آداب و رسوم بیشتر باب میل دختران دم بخت و زنها بود ، روز عقد نیز با هماهنگی یکدیگر مشخص شده و روز موعود فرا میرسد ، عاقد را دعوت کرده سیاهه مهریه را به او داده و در یک جشن مختصر و بزن و بکوب صیغه عقد جاری میشود، رمضعلی و عروس نفس راحتی کشیده و از این که از هم اکنون محرم یکدیگر شده اند ، فوق العاده خوشحال هستند ، مرخصی رمضعلی به سرعت برق آسایی به پایان رسیده و رمضعلی راهی محل خدمت خود میشود تا با اتمام دوران اجباری بلگه سربازی را گرفته و برای تشکیل خانواده به آبادی برگردد .
از روزی که رمضعلی آبادی را ترک کرده مدام به فکر عروس و آینده زندگی خود بوده و پی در پی نقشه کشیده و طرح میریزد ، عروس خانم نیز در خلوت خود به یاد داماد بوده و در این مدت آخرین فوت و فن های زندگی و شوهر داری را از مادر خود می آموزد .
بعد از این که رمضعلی خدمتش را به پایان رساند با خداحافظی از دوستان و هم قطاران خود راهی آبادی شده تا هر چه زودتر به جرگه متاهلین بپیوندد.در نوشتار بعدی به عروسی و خانه سازی رمضعلی خواهم پرداخت ، شاید این دلنوشته ها طولانی گردد ، اما به خاطر این که نمیخواهم جزییات آن را از دست بدهم ، سعی میکنم ، تا آنجا که حافظه یاری میکند ، جامع و کامل به شرح آن بپردازم .تا مطلبی دیگر ایام به کامتان باد.