بهمن اورانی – چشمه : به قاضی شرافتمند شهر ما جناب استاد اصغر تک بند.. قریب سی سال است هر صبح با عشق به آغازی دیگر زودتر از هر کارمندی در محل کارش حاضر می شود. فرقی نمی کند چه آن زمان که دادیار بود و چه اکنون که رییس دادگاه های عمومی و انقلاب […]
بهمن اورانی – چشمه : به قاضی شرافتمند شهر ما جناب استاد اصغر تک بند..
قریب سی سال است هر صبح با عشق به آغازی دیگر زودتر از هر کارمندی در محل کارش حاضر می شود.
فرقی نمی کند چه آن زمان که دادیار بود و چه اکنون که رییس دادگاه های عمومی و انقلاب شهر است .
همسر و فرزندانش نیک می دانند در ساعات اداری نباید با او تماس بگیرند و موضوعات شخصی را عنوان کنند،
فرقی نمی کند چه آن زمان که تنها وسیله ارتباطی، مرکز تلفن دادگستری بود و چه اکنون که ……
هر شاکی یا متشاکی خوب میداند تنها یک عنصر بر رای او اثر می گذارد و آن صداقت و راستی است ،.
فرقی نمی کند چه آن زمان که قاضی بدوی بود چه آن هنگام که قاضی تجدید نظر…
محکومین به حکم او طعم عدالتش را چشیده اند و فاتحان رای او هرگز شوق او را ندیده اند …
فرقی نمی کند چه آن وقت که محکوم، بیگانه بود و چه آشنا…
سخت می گیرد بر هر آنچه از رشوه بر آید …
فرقی نمی کند خواه رشوه دهند خواه رشوه گیرند ، که بسیاری طعم تلخ مقابله او را با این رفتار چشیده اند…
قریب سی سال است هر بعد ازظهر کوه می رود و غروب همانروز در مسیر بازگشت برای دهها نفر طلب عافیت می کند.
فرقی نمی کندحتی اگر بعضی ، محکومین دیروز او باشند.
می گوید هیچ شبی را بدون اندیشیدن بر احکام روزانه ام سر بر بالین نگذارده ام ،
فرقی نمی کند ، چه بر عاقبت محکوم و چه بر عاقبت خودش ….
اگرچه او قاضی شهر ما است،
اما فرقی نمی کند قلبش برای”عدالت” همه ایران می تپد…
آفرین به قاضی شهر ما.
کاش قاضیهای تهران از او یاد میگرفتند که این همه کشور به بیراهه نرود. *give_rose*
آقای شیبانی این واس ماس من نیستم واس ماس دیگه ایی است .من اصلی هستم.
مرد ایمان است محمدی ////بزرگواراست محمدی ////
این چیه؟
مردی ۸۰ ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ سالهاش روی مبل خانه خود نشسته بودند. ناگهان کلاغی کنار پنجرهشان نشست. پدر از فرزندش پرسید: «این چیه؟»
پسر پاسخ داد: «کلاغ.»
پس از چند دقیقه دوباره پرسید: «این چیه؟»
پسر گفت: «بابا من که همین الان بهتون گفتم، کلاغه.»
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: «این چیه؟»
عصبانیت در پسرش موج می زد و با همان حالت گفت: «کلاغه، کلاغ!»
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند. در آن صفحه این طور نوشته شده بود: «امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد و روی مبل نشسته است. هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست، پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است. هر بار او را عاشقانه بغل میکردم و به او جواب میدادم و جالب اینکه اصلاً عصبانی نمیشدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا میکردم.»
یک داستان کاملاً تخیلی- این داستان از اساس تخیلی است و هرگونه شباهت با شخصیت های حقیقی تصادفی بوده و بلا اعتبار است- نویسنده ی داستان تقریر می نماید که این داستان اصلاً موضوعیتی مرتبط با شبکه شهرستان ندارد!
“آخرین خبر از شبکه ی فخیمه ی بهداشت اینکه پزشک درمانگاه میمه به دلیل برخورد توهین آمیز مسوول گسترش شبکه یک جانبه لغو قرار داد نمود. ریاست مرکز بهداشت استان پس از اطلاع این انصراف، طی تماس تلفنی با مدیر بی کفایت شبکه بهداشت تاکید کرد که در صورت انصراف هر پزشک طرف قرارداد با آن شبکه به دلیلی شبیه به آنچه در مورد موضوع خانم دکتر م. س رخ داد، مدیر شبکه عزل و مسوول گسترش به هیات تخلفات معرفی خواهد شد!
نتیجه داستان: آدم هایی که دو روزه به جایی برسند، دو روز دیگر از همان جا به پایین می افتند!
ضمناً همه چی آرومه، ما چقد خوشحالیم!”
دست و قلم مریزاد جناب اورانی
البته که این اتفاق طبیعیه چراکه زمانی که پسر کوچک بوده پدر با علم به نادانی و اقتضاعات کودکی پاسخ فرزند را دهها بار داده لکن فرزند رشد یافته توقعی از پدر عاقل خود مبنی بر طرح چندین باره یک سوال مشخص را نداشته.