آخرين پرواز، آخرين مجروح

2009-06-26
77 بازدید

میمه: مادر دو شهید منبع : سایت پایگاه حوزه و ماهنامه امتداد آخرين پرواز، آخرين مجروح/نگاهي به زندگي و پيكار برادران شهيد عليرضا و حميد ايراندوست از زبان مادر توي مخابرات براي خودش احترامي داشت. كاشان مي‌نشستيم. پنجاه سال پيش حاجي كارمند مخابرات بود. زمان شاه بود و هول و هراس از ساواك و شاه […]

میمه: مادر دو شهید


منبع : سایت پایگاه حوزه و ماهنامه امتداد


آخرين پرواز، آخرين مجروح/نگاهي به زندگي و پيكار برادران شهيد عليرضا و حميد ايراندوست از زبان مادر







توي مخابرات براي خودش احترامي داشت. كاشان مي‌نشستيم. پنجاه سال پيش حاجي كارمند مخابرات بود. زمان شاه بود و هول و هراس از ساواك و شاه هم زياد. مگر كسي جرأت داشت از آيت‌الله خميني حرف بزند. ديوار موش داشت و موش هم گوش. يك‌بار رئيس به حاجي عكس شاه داده بود كه بايد ببريد خانه‌تان. علي‌رضا عكس شاه را گرفت نگاه كرد و گفت: خوب شد. مي‌زنيم توي دستشويي. حاجي هم تشويقش مي‌كرد. كلي خنديديم. حاجي يك عكس امام را گذاشته بود توي جيبش. درست روي قلبش. هميشه همراهش بود.


كارش را خدمت به مردم مي‌دانست. با اعتقاد هم كار مي‌كرد. حقوقش را كه مي‌گرفت اول خمسش را جدا مي‌كرد. بقيه‌اش را خرج خانه مي‌كرد. مي‌گفت: مال بايد حلال باشد. مبادا بچه‌ها خوراكي بخورند كه حلال نباشد. از اموال كساني كه خمس و زكاتش را نمي‌دهند نخوريد.


شاه مي‌خواست بيايد از حاجي خواسته بودند براي استقبال و طاق نصرت كمك بدهد. او هم كمك داده بود، منتهي به روش خودش. استعفا نامه‌اش را نوشته بودند گذاشته بودند روي ميز. آمد بيرون از مخابرات. آنها هم كم نگذاشتند. تبعيدش كردند جوشقان. البته مهم نبود. كاشان خانه داشتند. حالا آمده بود توي اين شهر مستأجري. حقوقشان خوب بود حالا كم شده بود. آنجا آشنا و فاميل بود. اينجا غريب بودند، اما ايمانشان حفظ شده بود. شرمنده امام زمانشان نبودند. خانم قالي مي‌بافت و كارخانه و نان پختن. حاجي هم زحمت كار بيرون.


خانه كوچك بود و مستأجري هم سخت و كمي وضع مالي نامطلوب. حاجي كه يك روز به همه كمك مي‌كرد حالا زندگي برايش سخت شده بود، اما باز هم كمك مي‌كرد اما بچه‌هايشان بودند. بچه‌ها درسخوان بودند عجيب. علي‌رضا همه‌اش پي درس و كتاب بود. حميد هم و برادرانشان خودشان به فكر خودشان بودند. اصلاً از ما توقع نمي‌كردند هيچ چيز را، نه لباس نو، نه خوراك عالي، نه انجام كارهايشان. يك‌بار براي علي‌رضا كتاني نو سفيد خريده بود. با زغال سياهش كرد. براي اين‌كه بچه‌هايي كه ندارند غصه نخورند. هر وقت هم كه لباس نو هم مي‌خريدند، اول آنها را مي‌شست، بعد مي‌پوشيد. در عالم بچگي بزرگي بودند براي خودشان.


كتاب درسشان را بر مي‌داشتند مي‌رفتند گوشه اتاق، زير نور اندك چراغ درس مي‌خواندند. خيلي ساكت. شاگردهاي زرنگ مدرسه‌شان بودند. هر وقت هم كه درس و بحث‌شان تمام مي‌شد كتاب‌هاي غير درسي تهيه مي‌كردند و مي‌خواندند. فوتبال هم مي‌رفتند. توي كوچه‌ها با بچه‌ها بازي مي‌كردند، اما هيچ‌وقت دردسرساز نبودند. نه دعوا مي‌كردند و نه جار و جنجال. اما ورزش‌شان عالي بود.


حاجي خيلي تأكيد داشت بچه‌ها از مال كساني كه اهل خمس و زكات نبودند نخورند. قبل از رفتن به علي‌رضا و حميد گفتند: اگر به شما چيزي دادند نخوريد. توي جلسات وقتي خوراكي تعارف مي‌كردند اين دوتا لب نمي‌زدند. به مادر نگاه مي‌كردند. اگر اجازه مي‌داد، مي‌خوردند و الا اصلا لب نمي‌زدند. يك‌بار علي‌رضا و دوستانش كنار باغ انگوري بازي مي‌كردند. بچه‌ها گرسنه مي‌شوند. مي‌روند سراغ انگورهاي باغ و مي‌خورند، اما هرچه به او اصرار مي‌كنند، علي‌رضا لب نمي‌زند. به بچه‌ها هم اصرار مي‌كند كه بي‌اجازه از مال ديگران نخورند. صاحبش شايد راضي نباشد. بچه‌ها قبول نمي‌كنند و كلي هم مسخره مي‌كنند. قبل از آمدن علي‌رضا صاحب باغ مي‌آيد خانه و به مادر مي‌گويد: پسرت از انگورهاي باغ مي‌خورد. قبول نمي‌كردم، ولي او اصرار داشت كه علي‌رضا خورده. حالم دگرگون مي‌شود. علي‌رضا از در خانه كه آمد، سلام كرد. سيخ دستم بود و داشتم مي‌شستم. يكي زدم توي كله علي‌رضا. اولين و آخرين باري بود كه علي‌رضا را زدم و گفتم: چرا مال مردم را مي‌خوري؟ مات مانده بود كه چه بگويد. دوباره با ناراحتي گفتم انگور باغ مردم را خوردي، مال حرام و دزدي. اشك به چشمانش دويد و گفت من نخوردم. بقيه بچه‌ها خوردند، اما من نخوردم. من مي‌دانستم كه حرام است. نخوردم. دستم داغ شد. علي‌رضا را بوسيدم.


يك روز بچه‌ها باهم دست به يكي كرده بودند. در وسط بازي يكي از بچه‌ها مقداري انگور آورده بود و به علي‌رضا هم گفته بودند بيا بخور. اين از خانه است. علي‌رضا كه خوشه انگور را مي‌خورد و همه دست مي‌زنند و هورا كه ديدي بالاخره مال حرام خوردي. علي‌رضا آمد خانه رنگ‌پريده رفت سر دستشويي دست كرد توي گلويش و هرچه خورده بود بالا آورد. چند بار اين كار را كرد. نگران شده بودم. قضيه را تعريف كرد و گفت: اين شكم من مال حرام نمي‌گيرد. خدا را شكر كردم. خودمان باغ انگور داشتيم. علي‌رضا هميشه خيلي كم از آنها مي‌خورد. يك‌بار هم از طرف شاه سيب و گلابي داده بودند به بچه‌هاي مدرسه و علي‌رضا آورد خانه. گفت: مال حرام است و كسي نبايد بخورد.


علي‌رضا كنجكاو شده بود درباره امام و حرف‌هايش و از كارهاي شاه و رژيم بيشتر بداند. مطالعات زيادي كه مي‌كرد، خيلي مسائل برايش روشن شد. حالا شده بود يك نوجوان ضد رژيم. مي‌خواست كه ديگران را هم بيدار كند. چندتا دوستان خوبش را جمع كرده بود و باهم مطالعه مي‌كردند و صحبت‌ها و بحث‌هاي سياسي و اخلاقي. علي‌رضا مسئولشان بود. جلسه‌شان هم تقريباً مخفي بود. علي‌رضا فهميده بود كه براي ادامه بايد قدرت و توان جسم و روحش خيلي بيشتر از اين حرف‌ها باشد. به خاطر همين هم براي خودش برنامه‌ريزي دقيقي كرده بود. يك ورقه نوشته بود به ديوار كه 5 تا 30/5 نماز و قرآن و تفكر. 30/6 تا 7 ناشتايي و بعد مدرسه. خيلي هم به اين برنامه‌اش مقيد بود. بقيه اهل خانه را هم با همان سن نوجواني‌اش ترغيب مي‌كرد براي انجام اين كارها و نظم و مطالعه. البته بگذريم از شيطنت‌ها و بازيگوشي‌هايش كه جار و جنجال خانه مي‌شد. فاطمه خواهرش خانه را تميز مي‌كرد. همه چيز را مي‌شست و مي‌رفت گردگيري مي‌كرد. ظهر كه صداي پاي علي‌رضا را مي‌شنيد، مي‌دويدم دم در دستش را جلوي علي‌رضا مي‌گرفت و مي‌گفت: تو رو خدا علي‌رضا خانه را كثيف نكني‌ها. علي‌رضا هم فاطمه را هل مي‌داد عقب و مي‌دويد توي اتاق با كفش در تمام اتاق راه مي‌رفت و به جيغ و داد فاطمه مي‌خنديد. بعد هم باهم كُلي كلّه مي‌گرفتند. علي‌رضا دستش را به كمر مي‌زد و مي‌گفت: چرا براي كار نكرده به من چيز مي‌گويي؟ كي گفته من كثيف مي‌كنم. وقتي دعوايشان تمام مي‌شد جارو بر مي‌داشت و خانه را خودش جارو مي‌كرد. خيلي وقت‌ها مي‌شد كه جيغ فاطمه بلند مي‌شد و صداي پاي علي‌رضا كه فرار مي‌كرد؛ هرچند كه همه‌جا هوادار فاطمه همين علي‌رضا بود.


هروقت از علي‌رضا مي‌پرسيدند غذا چه درست كنيم، مي‌گفت هرچه باشد مي‌خوريم. همان اشكنه خوب است. نان خشك هم مي‌آورد و مي‌ريخت توي اشكنه و بسم‌الله مي‌خورد. بيشتر مواقع غذايش نان و خرما بود و مي‌گفت برنج و روغن را به فقرا بدهيد. مي‌رفت سر درس و بحثش. وارد دبيرستان كه شد خيلي سطح درسش از بچه‌ها بالاتر بود. معلم‌ها گفتند اين بچه نبايد ميمه بماند. معرفي‌اش مي‌كنيم بفرستيدش مدرسه اصفهان. تشويقي بود اين كارشان. البته مدتي بود كه در مدرسه علناً عليه شاه و رژيم صحبت مي‌كرد و از خوبي‌هاي امام مي‌گفت. به بچه‌ها مي‌گفت كلاس‌ها را تعطيل كنيم و عليه شاه تظاهرات كنيم. تا اين‌كه عكس شاه را از بالاي تخته برداشته بود و شكسته بود. آنها هم علي‌رضا را بازداشت كردند. با پدر صحبت كردند تا علي‌رضا را زودتر ببرند اصفهان. فاطمه ازدواج كرده بود و ساكن اصفهان بود. علي‌رضا هم رفت پيش فاطمه. شوهر فاطمه بيش از حد علي‌رضا را دوست داشت. علي‌رضا هم به فاطمه علاقة خاصي داشت. در اصفهان سفت و سخت چسبيد به كارهاي انقلاب ـ نوار امام و اعلاميه پخش مي‌كرد. تظاهرات راه مي‌انداخت. گاهي مي‌رفت در تظاهرات بزرگ تهران هم مشاركت مي‌كرد، اما درسش همچنان خوب و عالي بود. در خانه فاطمه خودش غذايش را درست مي‌كرد. لباسش را هم مي‌شست. بيشتر توي اتاقش بود و نمي‌خواست كارهايش، بار اضافي براي آنها باشد. شب‌ها كه كوچه‌ها خلوت بود، مي‌رفت روي بام شعار مي‌داد. نوار هم مي‌گذاشت تا طنين صدا سكوت شب را بشكند. يك‌بار توي تظاهرات انداخته بودند دنبالش تا اين كه توي يك كوچة بن‌بست گير افتاده بود. كوچه يك تورفتگي داشت. آنجا پناه گرفته بود و ساواكي‌ها نديده بودنش. گاز اشك‌آور انداخته بودند و رفته بودند. حسابي چشم و گلويش داغون شده بود، اما وقتي آمده بود خانه آن‌قدر گفت و خنديد و همة جريان را مثل طنز گفت. آن شب كلي خنديده بودند. وقتي هم نگرانش مي‌شدند، مي‌گفت: خيلي هم تيراندازي مي‌كنند. تيرها هم مي‌بينم كه از كنار من رد مي‌شد، اما به من نمي‌خورد. معلوم نيست قسمت من چي هست و كجاست.


بعضي شب‌ها هم مي‌رفت پنهاني ميمه. داخل مدرسه مي‌شد. عكس‌هاي شاه را وسط حياط پاره مي‌كرد و قابش را مي‌شكست. جلسه مخفي‌اش را هم تشكيل مي‌داد و همان شبانه بر مي‌گشت اصفهان. بدبخت‌ها نمي‌فهميدند از كجا خوردند. هرچند شك مي‌كردند و مي‌رفتند دم خانه دنبال علي‌رضا. مادر مي‌گفت: علي‌رضا اصفهان است. اصفهان هم كه علي‌رضا غيبت نداشت و سر كلاس حاضر بود. به بدبختي افتاده بودند براي پيدا كردن مجرم.


امام كه آمد، علي‌رضا ديگر پيدايش نبود. چند روزي تهران بود و دنبال كارها. بعد هم كه آمد رفت ميمه و كنار خانواده مشغول درس شد. خيلي جدي‌تر هم كار فرهنگي. بروبچه‌هاي اطراف را جمع مي‌كرد. كلاس قرآن، نهج‌البلاغه، مطالعه كتب شهيد مطهري و… به نهج‌البلاغه عشق خاصي داشت. صبح نهج‌البلاغه را مي‌زد زير بغلش و مي‌رفت در باغ مي‌نشست به خواندن. غروب مي‌آمد، گرسنه. آن‌قدر محو كلام آقايش مي‌شد كه از انگورهاي باغ يادش مي‌رفت بخورد. از يخچال انگور بر مي‌داشت كه بخورد. اصلاً هم متوجه آمدن و رفتن پدرش به باغ نمي‌شد. قرار مي‌گذاشت براي كوه. مي‌بردشان كوه. آن بالا بهشان درس توحيد مي‌داد. از آسمان مي‌گفت. از سنگريزه‌ها. از بته‌هاي خال و گل روي كوه و… و به بچه‌ها مي‌گفت: حالا در خلوت كوه فكر كنيد. مي‌رفتند در زمين‌هاي اطراف ورزش مي‌كردند. آموزش نظامي ياد بچه‌ها مي‌داد. يادمان نرود كه همچنان شاگرد اول بود و يك ضرب در كنكور رشتة پزشكي قبول شد. دانشجوي اصفهان شد دوباره. هم به ميمه احاطه داشت و هم در اصفهان مشغول بود، اما كار فرهنگي مي‌كرد ـ درس پزشكي مي‌خواند اما طراحي عمليات مي‌كرد. دانشجوي سال اول پزشكي بود، اما ورزشكار بود. بدنش چنان محكم و قوي شده بود كه از پس خيلي كارها بر مي‌آمد. هم درس مي‌خواند هم در بيمارستان بود و هم غذايش را بر مي‌داشت و راهي روستاها مي‌شد. بچه‌ها را دور خودش جمع مي‌كرد. بچه‌هاي كوچك سنّي را غذا بهشان مي‌داد. برايشان صحبت مي‌كرد. دفعة بعد كه مي‌رفت برايشان هديه هم مي‌خريد و مي‌برد. حقوقش را كه مي‌گرفت خرج خانواده‌ها و بچه‌هاي همانجا مي‌كرد.


چند ماه يك‌بار سري مي‌آمد ميمه و بعد هم مي‌رفت اصفهان ـ كارهاي دانشگاهش را انجام مي‌داد و بقيه كارهايي كه آنجا نصفه كار داشت مثل جلساتش و آموزش و…. وقتي اصفهان بود خيلي كمك‌كار فاطمه بود. مخصوصاً خريد بيرون را. دوست نداشت فاطمه دم مغازه برود تا نامحرم او را ببيند. وقتي هم دوستانش را با خودش مي‌آورد خانه، اجازه نمي‌داد فاطمه بيرون بيايد. همة كارها را خودش انجام مي‌داد، ولي در مقابلش هميشه معترض فاطمه مي‌شد كه چرا از لحاظ فكري و روحي و علمي خودت را قوي نمي‌كني تا كارهاي فرهنگي انجام بدهي. تا در جامعه مؤثر باشي براي تبليغ دين. برايش كتاب مي‌آورد كه بخواند. خودش هم كتاب خواندن و نوشتن و فكر كردن، يكي از اصول زندگي‌اش بود. شب‌ها كم مي‌خوابيد. گاهي كه بيدار مي‌شدند، مي‌ديدند علي‌رضا قرآن را در بغلش گرفته و نشسته. مي‌گفت: بار مسئوليت روي شونه‌هايم سنگيني مي‌كند. بچه‌ها در كردستان مي‌جنگند و من اينجا در امنيت. علي‌رضا خوراك و خواب برايش كم‌اهميت بود. يك‌بار با تعدادي از بچه‌ها مي‌روند قم زيارت. شب موقع شام مي‌زنند به رگ پولداري راهي رستوران مي‌شوند و دلي از چلوكباب درمي‌آورند. علي‌رضا مي‌گويد: اين‌قدر اين گوشت‌ها را نخوريد قساوت قلب مي‌آورد. خلاصه آنها با لذتي مي‌خورند و علي‌رضا مي‌رفت انجير خشك و خرما مي‌خريد و مي‌خورد. موقع خواب همه سردشان بوده مي‌روند داخل ماشين مي‌خوابند. علي‌رضا بيرون مي‌خوابد. صبح كه بلند مي‌شود، همه سرما خورده بودند و علي‌رضا سالم و سرحال بود. اين به خاطر ورزش‌ها و سختي‌هايي بود كه به خودش داده بود. حسابي روي خودش كار مي‌كرد.


علي‌رضا سال دوم پزشكي بود، اما نه در اصفهان كه در كردستان. يك بيماري پوستي آمده بود. مردم آنجا خيلي رنج مي‌كشيدند و اصرار هم داشتند كه علي‌رضا دارويش را بدهد. هرچه هم مي‌گفت من پزشك نيستم، فايده نداشت. علي‌رضا توسلي كرد و يك دارو داد. همة مريضي برطرف شد. حالا پروپاقرص‌تر مشتاق آقاي دكتر شده بودند.


بار آخر كه از سنندج آمد اصفهان به فاطمه گفت: مامان به من خيلي وابسته‌اند. تو بايد يه كاري كني تا از من كنده شود. چون من احساس مي‌كنم اين سفر آخرم باشد. دفعه قبل كه سنندج بودم روي كوه محاصره شديم. هشت روز غذايمان نخود و كشمش بود. بني‌صدر ملعون هم نيرو نمي‌فرستاد. با سرنيزه سنگر برفي درست كرده بوديم. ديديم فايده نداره. كسي نيروي كمكي نمي‌فرستد. بچه‌ها تصميم گرفتند قبل از اين‌كه از گرسنگي و سرما از بين برويم راهي شويم. در تيررس عراقي‌ها بوديم. دوستانم تكه‌تكه شدند، ولي براي من اتفاقي نيفتاد. به خاطر اين‌كه بابا و مامان از من دل نكنده‌اند. خيلي صحبت كرده بودند. بعد هم علي‌رضا ساكش را باز كرد كه لباس‌هايش را ببرد بسوزاند. دفتر خاطراتش را هم داده بود خواهرش و گفته بود من شهيد مي‌شوم. اين دفتر چاپ شده‌اش مي‌رسد دست شما. بعدها از طرف سپاه خاطرات علي‌رضا را چاپ كردند و…


گلوله در بدنش منفجر شده بود. پهلويش پاره شده بود. درد تمام بدنش را گرفته بود. اما مقاومت مي‌كرد. پانسمان كرد. آمپول مسكن هم به خودش تزريق كرد. بيمارستان پر از مجروح بود. همه هم‌سن علي‌رضا و شايد كوچك‌تر. همه جوان‌هاي رعناي مادران و پدرانشان بودند. هلي‌كوپتر آمد كه مجروح‌ها را ببرد. علي‌رضا پزشك‌يار بود. مجروحين را سوار كردند. اما علي‌رضا نرفت. دوباره مسكن زد و مشغول كار شد. رنگش مثل گچ سفيد شده بود، اما چيزي نمي‌گفت. حالا تيز نمي‌دويد. آهسته راه مي‌رفت. گاهي هم لبش را گاز مي‌گرفت و به مجروحين رسيدگي مي‌كرد. هلي‌كوپتر ديگري آمد. بقيه مجروحين را سوار كرد، اما علي‌رضا بازهم نرفت. مسكن ديگري زد و بازهم مشغول كارش شد. هلي‌كوپتر بر زمين مي‌نشست. شهدا و مجروحين را مي‌برد. وقتي علي‌رضا مطمئن شد كه ديگر كسي نيست او هم سوار شد و راهي بيمارستان شد. حالش وخيم بود. فرماندهان پيگر بودند تا علي‌رضا واقعاً خوب شود. تنها باقي‌مانده گروه پنج نفره همراه سردار متوسليان بود. خيلي طرح و نقشه داشت و بر خيلي از مسائل مسلط بود و موفق. بايد زنده مي‌ماند. علي‌رضا را بردند اتاق عمل. هفت ساعت طول كشيد. داخل بدنش آش‌ولاش بود. نمي‌توانستند كاري انجام بدهند. مستأصل بودند. هر جا را كه مي‌خواستند دست بزنند، تكه‌تكه‌تر از آن بود كه بشود كار كرد. عمل ناموفق بود. علي‌رضا بود، اما اميد نه. درمانش فقط مسكن بود. شب در ميمه چند نفر خواب ديده بودند كه دارند علي‌اكبر امام حسين(ع) را تشييع مي‌كنند. نسخه پنج‌شنبه بود. صداي اذان كه بلند شد، چشمان بي‌رمق علي‌رضا باز شد. گوش‌هايش صداي بهشتي مي‌شنيد انگار. اذان بود. گل از گلش شكفت. انگار خون تازه در رگ‌هاي بسته‌اش جاري شد. به زحمت دستش را بلند كرد. سوزن سرم را آهسته كشيد. مي‌خواست به نواي محبت خدا پاسخ دهد. قامت بست. خوابيده قامت بست. لب‌هاي سفيدش آرام حركت مي‌كرد. درد نبود. درمان بود. اشك از گوشه چشمانش جاري شد. ذكر بود حضور بود. ظهور بود و صورت بي‌روح علي‌رضا كه حالا برافروخته بود. نماز تمام شد و علي‌رضا هم. نواي مناجاتش را ذرات فضا در خود نگهداشتند.


سلام بر تو. آن موقع كه زاده شدي. سلام بر تو آن لحظه كه شهيد شدي. خبر آوردند به ميمه. همه در بهتي فرو رفتند. حتي آنهايي كه روزي علي‌رضا و خانواده‌اش را به‌خاطر امام دوستي و دشمني با شاه مسخره مي‌كردند. مي‌خواستند ببينند اولين شهيد ميمه با دل خانواده‌اش چه كرده؟ بابا سحر راهي مسجد شده بود. مثل هميشه نماز شب و صبح را مي‌خواند و راهي خانه مي‌شد. خانه كه مي‌رسد خوابش مي‌برد. در خواب مي‌بيند كه تمام شهر ميمه را نور فرا گرفته و اين همان لحظه‌اي بوده كه پيكر علي‌رضا را آورده بودند ميمه. بابا از خواب بيدار مي‌شود و تعجب مي‌كند و خوشحال هم مي‌شود. دوباره راهي مسجد مي‌شود كه دو ركعت نماز شكر بخواند كه… وقتي بابا رفت پيش علي‌رضا صورتش را بوسيده بود و گفته بود: بابا، باريك‌الله! سرفرازم كردي! حالا حس كرده بود كه حالش خيلي بهتر از هميشه است. مردم ميمه يك روحية ديگري پيدا كرده بودند از صبر پدر و مادر علي‌رضا. بچه‌هايي كه علي‌رضا برايشان كلاس گذاشته بود، همه به فكر افتاده بودند كه بايد كاري كنند. يكي‌يكي راهي جبهه مي‌شدند. همه كلاسشان اين بود كه مي‌خواهيم اسلحه افتاده علي‌رضا را برداريم.


حالا از حميد بگويم: صورت زيبايي داشت با يك عينك بزرگ روي چشمان زيبايش. آن‌قدر چشمانش ضعيف بود كه اگر عينكش را برمي‌داشت ديگر نمي‌توانست كاري انجام دهد. مرد جوانمردي بود. هم مرد بود هم جوانمرد. مي‌ديد مادر دست‌تنهاست، مثل يك دختر لباس مي‌شست. جارو مي‌كرد. مي‌چيد. تميز مي‌كرد. بعد مي‌رفت سراغ كارهاي خودش كه خواندن بود. فرمانده گروهان بود. موهاي صورتش هنوز درست و حسابي درنيامده بود اما در فهم و كمالات 20 بود.


يك‌بار از جبهه آمده بود و شروع كرد خانه را تميز كردن. مثل تميز كردن شب عيد. مادر آمد ديد حميد آمده خانه را كن‌فيكون كرده. مادر ديگر بعد از علي‌رضا قدرت گذشته را نداشت. مانده بود كه از آمدن حميد خوشحالي كند يا گريه. رفته بود خانه دخترش و حميد هم چند روزه خانه را كرده بود مثل دسته گل. وقتي كه وارد شد ديد حميد نشسته و ژست مردهاي با ابهت را گرفته. يك پا را روي پاي ديگر انداخته بود و با حالت شوخي صدايش را كلفت كرد كه: مادرجان، حالا خوب كار كردم. مادر خنديده بود. حميد گفته بود: مادر من! تو هي مي‌گويي مرا ببر لباس بچه‌هاي جبهه را بشورم. خوب من يك رزمنده‌ام. لباس‌هاي مرا بشور ديگر. ثوابش را هم مي‌بري. يك‌ريز شوخي كرده بود.


مادر به لبخند شيطنت حميد و صورت گل‌انداخته‌اش نگاه كرده بود.


حميد خيلي هواي سروصورتش را داشت. كرم مي‌زد و ماساژ مي‌داد. همه بهش مي‌خنديدند. او هم خيلي جدي جواب مي‌داد: هركسي يك چيزي در راه خدا مي‌دهد. من هم اين چشم و صورت را مي‌خواهم بدهم.


دنبال جلب توجه هيچ‌كس نبود. اگر آراسته بود و به سر و رويش مي‌رسيد فقط مي‌خواست يكي نگاهش كند. مي‌خواست محتاج توجه عين‌الله باشد و حميد از اين چشم لذت ببرد.


حقوق جبهه‌اش را مي‌گرفت و مي‌ريخت به حساب 100 امام. بار آخر كه آمده بود، مادر گفت: نفت برايمان مي‌گيري. حميد رفته بود سراغ بشكه نفت و ديده بود هنوز خالي نشده. گفته بود: مامان، دو تا پيت داريم. اينها كه تمام شد، اگر زنده بودم، مي‌گيرم.


راهي جبهه شده بود. چند روز بود از حميد خبري نبود. خبر عمليات اما در همه كشور پيچيده بود. گرداني كه حميد فرمانده‌اش بود، خط‌شكن بودند. كوه‌هاي كله‌قندي محل عمليات موفق‌آميز رزمنده‌ها بود. مشغول پاك‌سازي سنگرهاي دشمن شده بودند كه يك نارنجك سهم چشم‌ها و صورت حميد مي‌شود. بچه‌ها ديده بودند نمي‌توانند حميد را بياورند پايين. زير تخته‌سنگي پنهانش كرده بودند. آنجا همه بچه‌هاي گروهان شهيد شدند، جز يك نفر كه او جاي حميد را مي‌دانست. بعد از 16 روز توانستند بروند به نشاني حميد. سالم و معطر، منتظر مانده بود. حميد را آوردند پايين و رساندندش ميمه.


حميد كه رسيد ميمه مادر رفت استقبال. پدر هم و خواهرها. همه به اميد اين‌كه آخرين بار صورت حميد را ببينند و ببوسند تا وعده قيامت صورت زيباي حميد در نظرشان بماند. اما وقتي او را ديدند جاي بوسه را پيدا نكردند. مادر وقتي ياد صورت زيباي حميد مي‌افتد، حالش منقلب مي‌شود و بغض مي‌كند.


حالا در ميمه نه حميد هست و نه علي‌رضا. اما صداي گام‌هاي استوارشان و روح بلندشان در تمام كوچه‌هاي ميمه پيچيده. ميمه بيدار شده و پر از شهيد. حالا مردمي كه شايد روزي هم مخالف كارهاي علي‌رضا بودند، محل توسل‌شان علي‌رضاست. مشكلات و حاجاتشان را با علي‌رضا و حميد مي‌گويند و جواب‌هايشان را به زيبايي مي‌گيرند و بيشترين محبت را به مادر تنهاي حميد و علي‌رضا مي‌كنند. روي تختش مي‌نشيند. درست روبروي بچه‌ها و خاطرات شيرين‌شان دست نوازش مي‌شود بر صورت خسته و تكيده مادر. اين دو بعد از شهادتشان همان‌قدر مسلط به او هستند كه زمان بودنشان.


يك روز بچه‌ها باهم دست به يكي كرده بودند. در وسط بازي يكي از بچه‌ها مقداري انگور آورده بود و به علي‌رضا هم گفته بودند بيا بخور. اين از خانه است. علي‌رضا كه خوشه انگور را مي‌خورد و همه دست مي‌زنند و هورا كه ديدي بالاخره مال حرام خوردي. علي‌رضا آمد خانه رنگ‌پريده رفت سر دستشويي دست كرد توي گلويش و هرچه خورده بود بالا آورد. چند بار اين كار را كرد. نگران شده بودم. قضيه را تعريف كرد و گفت: اين شكم من مال حرام نمي‌گيرد. خدا را شكر كردم.


كوچه يك تورفتگي داشت. آنجا پناه گرفته بود و ساواكي‌ها نديده بودنش. گاز اشك‌آور انداخته بودند و رفته بودند. حسابي چشم و گلويش داغون شده بود، اما وقتي آمده بود خانه آن‌قدر گفت و خنديد و همة جريان را مثل طنز گفت. آن شب كلي خنديده بودند. وقتي هم نگرانش مي‌شدند، مي‌گفت: خيلي هم تيراندازي مي‌كنند. تيرها هم مي‌بينم كه از كنار من رد مي‌شد، اما به من نمي‌خورد. معلوم نيست قسمت من چي هست و كجاست.


بابا سحر راهي مسجد شده بود. مثل هميشه نماز شب و صبح را مي‌خواند و راهي خانه مي‌شد. خانه كه مي‌رسد خوابش مي‌برد. در خواب مي‌بيند كه تمام شهر ميمه را نور فرا گرفته و اين همان لحظه‌اي بوده كه پيكر علي‌رضا را آورده بودند ميمه. بابا از خواب بيدار مي‌شود و تعجب مي‌كند و خوشحال هم مي‌شود. دوباره راهي مسجد مي‌شود كه دو ركعت نماز شكر بخواند كه… وقتي بابا رفت پيش علي‌رضا صورتش را بوسيده بود و گفته بود: بابا، باريك‌الله! سرفرازم كردي!


حميد خيلي هواي سروصورتش را داشت. كرم مي‌زد و ماساژ مي‌داد. همه بهش مي‌خنديدند. او هم خيلي جدي جواب مي‌داد: هركسي يك چيزي در راه خدا مي‌دهد. من هم اين چشم و صورت را مي‌خواهم بدهم.