احمدرضا ایراندوست – چگونه تعزیه خوان شدم ؟ قسمت چهارم

2014-11-22
120 بازدید

گروه تعزیه خوانی در حال حرکت به سوی مسجد جامع بود من بعد از کلی دوندگی خودم را به اینجا رسانده بودم و اکنون به جز سوزن نخ کردن کاری از پیش نبرده بودم .عرف و قانون تعزیه میمه بیشتر بر اساس روابط خانوادگی و ارث و میراثی است و کمتر کسی میتواند وارد این […]

tazieh

گروه تعزیه خوانی در حال حرکت به سوی مسجد جامع بود من بعد از کلی دوندگی خودم را به اینجا رسانده بودم و اکنون به جز سوزن نخ کردن کاری از پیش نبرده بودم .عرف و قانون تعزیه میمه بیشتر بر اساس روابط خانوادگی و ارث و میراثی است و کمتر کسی میتواند وارد این چرخه شود ، مگر این که یا عاشق باشد و یا خیلی سمج و دارای پشتکار .در ارتباط با شخص من همه گزینه ها درست بود ، هم عاشق این کار بودم ، هم ول کن ماجرا نبودم و به قولی پاپیچ همه بودم تا بتوانم خودم را هر طور شده وارد این کار بکنم .
مرحوم صدر خردمند وقتی متوجه شد که من نتوانسته ام کاری از پیش ببرم و به خاطر این که دل من هم نشکند ، به کسی گفت : سر ایراندوست را هم ببندید.حالا همه گروه به اواسط کوچه پشت مسجد جامع رسیده اند و من میخواهم که با بستن دستمالی به سرم خودم را به آنها رسانده تا بلکه از قافله عقب نیفتم .نمیدانید چه لذتی داشت ، زمانی که برای اولین بار توانستم لباس تعزیه را بپوشم .وقتی که توانستم خودم را به هیبت تعزیه خوانها در بیاورم ، با سرعتی هر چه تمامتر به دنبال گروه دویدم و خودم را در آستانه درب چوبی و کوچک مسجد به آنها رساندم .صدای بلند یاحسین که از جمعیت نشسته در مسجد بلند شده بود تمام ساختمان مسجد را به لرزه درآورده بود.همراه با این یا حسین که از اعماق وجود مردم عزادار برخاسته بود ، صدای طبلهای با سنجی بود که همگی ماها با آهنگ آن آشنایی داریم .لحظه ای صدای یا حسین قطع نمیشد، وقتی تعزیه خوانها بر جای خود قرار گرفتند ، طبالها هم از طبالی دست کشیده و گوش به تعزیه شدند.از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم .از این که توانسته بودم بالاخره تا اینجای کار پیشرفت نمایم ، از خودم رضایت داشتم .به علت این که تعزیه در حال شروع شدن بود مدارس هم به نوعی تق و لق بود و زودتر بچه ها را برای دیدن تعزیه مرخص میکردند.در این هنگام دوستان و همکلاسی هایم که تا آن هنگام در سر کلاس درس بودند خودشان را به مجلس تعزیه رسانده و هر کدامشان در حال پیدا کردن محلی برای نشستن بودند، عده ای راه پشت بام مسجد جامع را در پیش گرفته و عده ای نیز در صحن و شبستان مسجد برای خودشان جایی را دست و پا میکردند.سرم به همه طرف میچرخید تا بلکه یکی از دوستانم من را ببیند.از این که بر روی تخت تعزیه نشسته بودم و مجبور نبودم به مانند دوستانم در شلوغی جمعیت و در تنگنای آنها قرار بگیرم ، فوق العاده خوشحال بودم .دلم برای دیدن چهره خودم در آن لباس لک زده بود و به دنبال آیینه ای بودم تا بلکه قیافه خود را در آن هیبت ببینم .اما در آن زمان و آن مکان آیینه ای وجود نداشت که من بخواهم خودم را ورانداز کنم .وقتی سرم را در بین جمعیت میچرخاندم ، ناگاه پدرم را دیدم که در ورودی درب شبستان مسجد جامع با یکی دو تن از دوستانش که همگی آنها نیز به رحمت خدا رفته اند ، نشسته است .سعی می کردم با بلند شدن کاری بکنم که پدرم من را ببیند .از طرفی ناراحت هم بودم که امروز کتک مفصلی را برای مدرسه نرفتن نوش جان خواهم کرد.اما آنها نمیدانستند که از اول محرم تا کنون عطای مدرسه رفتن را به لقایش بخشیده ام .با عکس العملی که از قیافه پدرم مشاهده کردم ، فهمیدم که من را دیده است و خیالم از این بابت راحت شد.اکنون نوبت دیدن مادرم بود که متوجه شدم از همان بدو ورودم کسی از همسایگانمان این خبر را به ایشان داده است .در این زمان سینی چای داغی بود که برای پذیرایی از تعزیه خوانها آوردند.من هم به مانند بقیه دستی به داخل سینی دراز کرده و استکان چای را به همراه چند عدد قند که در مشتم قرار دادم برداشتم .مزه اولین چای را به همراه اولین روز ورود به گروه تعزیه خوانی را هیچ گاه فراموش نخواهم کرد.شمشیر و خنجرهایی که در تعزیه مورد استفاده قرار میگرفت و من آرزوی دیدن آنها را داشتم ، اکنون زیر تختی قرار داشت که من بر روی آن نشسته بودم و هر از گاهی از روی کنجکاوی و بخوانید از روی فضولی دستی به آن میکشیدم .گه گاهی که خادمان تعزیه حواسشان نبود آنها را برداشته و با ژستی خاص در هوا میچرخاندم .مرحوم مش محمد خادمیان پدر حاج غلامحسین خادمیان یکی از کسانی بود که در مجلس تعزیه وظیفه خدمت را به تعزیه خوانها بر عهده داشت .گه گاهی تعزیه خوانها درخواست آب میکردند و مرحوم رمضانعلی باروش که وظیفه سقایی را بر عهده داشت در کاسه هایی برنجی به آنها آب میرساند.من هم که میخواستم به مانند آنها عمل نمایم ، درخواست مقداری آب کردم وقتی مقداری از آب را نوشیدم متوجه شدم که آب ولرم بود و نمیدانستم که چرا آب ولرم است .به ایشان گفتم که آبی که به من داده خیلی گرم بود و قابل خوردن نیست که ایشان گفتند: مخصوصا آب گرم را میدهم که صدای تعزیه خوانها از سردی و برودت آب نگیرد. اینجا بود که فهمیدم چرا آبی که آنها میخورند گرم است.تعزیه در حال برگزاری بود و هر از گاهی صدای طبل و یا حسین جمعیت من را به خود می آورد.چند عدد اسب را نیز برای اجرای مراسم تعزیه به داخل آورده بودند که در پشت درخت چنار مسجد آرام ایستاده بودند.هر از گاهی به کدخدا صابری که مدام در حال رفت و آمد بین تعزیه خوانها بود میگفتم : ارباب ، کی نوبت من فرا میرسد .و ایشان با همان لحن خاص خودشان میگفتند هاچی———————————–ن پوره————————————- و من مجبور بودم سر جایم بنشینم و دم نزنم .تعزیه به جاهای حساس خود رسیده و جمعیت در حال گریه کردن بودند ، وقتی که یک صدا جمعیت از ته دل یا حسین میگفتند زمین زیر پای آدم به لرزه در می آمد.کاری که این روزها کمتر در برگزاری تعزیه ها میبینیم .طبل آخر مبنی بر اتمام تعزیه زده شد و من بدون آن که حتی کلمه ای بخوانم به همراه گروه عازم منزل مرحوم اکبریان شدیم .ادامه در قسمت آینده .ایام به کامتان باد.