احمدرضا ایراندوست – چگونه تعزیه خوان شدم ؟ قسمت سوم

2014-11-22
240 بازدید

قبل از این که بخواهم قسمت سوم تعزیه خوانی را شروع کنم یک پوزش به خانواده جناب آقای مقصودی بدهکارم ، زیرا مرحوم حیدرآقا مقصودی از آن ممتحینی بودند که به هیچ وجه سفارش قبول نمیکردند و خیلی سخت به کسی نمره قبولی میدادند که به موقع به آن خواهم پرداخت.تعزیه خوانها یکایک وارد اتاق […]

1035

قبل از این که بخواهم قسمت سوم تعزیه خوانی را شروع کنم یک پوزش به خانواده جناب آقای مقصودی بدهکارم ، زیرا مرحوم حیدرآقا مقصودی از آن ممتحینی بودند که به هیچ وجه سفارش قبول نمیکردند و خیلی سخت به کسی نمره قبولی میدادند که به موقع به آن خواهم پرداخت.تعزیه خوانها یکایک وارد اتاق میشدند و با آمدن هر کدام از این افراد جای برای نشستن تنگ تر میشد ، همیشه و به هنگام ورود این افراد پیش کسوت در حرفه تعزیه خوانی چند نفری هم به عنوان همراه به آنجا می آمدند که خودشان اتوماتیک وار به اتاق مجاور که در آنجا بساط چای مهیا بود می رفتند.نکته ای که برای من جالب توجه بود این بود که از روز اول محرم تا روز آخر مرحوم حاج آقا اکبریان به صورت سرپا و ایستاده در حیاط منزلشان مشغول خوش آمدگویی و بدرقه تعزیه خوانها بودند که این شیوه مهمان نوازی همیشه در مقابل چشمان من بوده و هر وقت که به این منزل می روم به یاد این مرحوم فاتحه ای میخوانم .وقتی تمامی تعزیه خوانها در جایگاه خودشان مستقر شدند و به نوعی حضورشان را اعلام نمودند ، تنها کسی که در آن جمع غریبه بود من بودم و این را از نگاه کنجکاو و سوال برانگیز بزرگتر ها می فهمیدم ، از زمانی که وارد اتاق شده بودم ، تا زمانی که گروه تکمیل گردیده بود ، بارها و بارها به این سوال پاسخ داده بودم که تو پسر چه کسی هستی ؟ اینجا چه می خواهی ؟ و من مجبور بودم با رعایت ادب جواب این افراد را بدهم ، برخی هاگوششان سنگین بود و من باید با صدای بلند تری پاسخشان را میدادم .از جوانانی که آن موقع تعزیه خوان بودند و باید جایشان را به نوجوانان میدادند اقای حاج حسین متقی مدیر وبلاگ یا زهرا ، بهروز حیدری ، شهید رمضانزاده ، محمدتقی اسد ، محمدرضا اسد ، و محمد تقی معینیان و تعدادی دیگر که شاید من فراموش کرده ام .وقتی که جلسه پرسش و پاسخ در ارتباط با شجره نامه من به پایان رسید ، مرحوم صدر خردمند رو به مرحوم صابری کردند و گفتند : یک نسخه هم به ایراندوست بدهید ( کلا ایشان بنده را با نام خانوادگی مورد خطاب قرار میدادند ) مرحوم صابری که گویا نمیخواست و دوست نداشت که هر تازه واردی را به آن جمع راه دهد در مقابل سوال جناب خردمند هیچ گونه عکس العملی را نشان نداد که من این را به سنگینی گوش ایشان مربوط میدانستم و برای این که زودتر به خواسته خود برسم کشان کشان خودم را به ایشان رسانده و سوال جناب خردمند را برایشان تکرار کردم .ایشان نیز با یک حالت غیظ و ناراحتی هر چه تمامتر گفتند هاچین پوره ( هاچین پوره را شما هر چه میتوانید در هنگام خواندن بکشید ) تا بلکه بهتر وضعیت را مجسم نمایید ، همانطور که کشان کشان خودم را به ایشان رسانده بودم دنده عقب گرفته و قصد برگشت داشتم که استکان چایی تعزیه خوان دیگری را سرنگون کردم، این هم از بخت و بدشانسی من بود، عده ای بنای غر زدن را گذاشتند که حواست کجاست ؟ مگر چشم نداری ؟ و عده ای که جوانتر بودند با مهربانی برخورد کردند و گفتند عیبی ندارد.هر چه بود از این مورد به سلامت گذشتیم اما خبری از کدخدا نبودو من چشمم به دهان صدر خردمند بود که خواسته خود را دوباره مطرح نماید، ایشان نیز کلا حواسشان جای دیگری بود و با مهمانان خودشان سرگرم صحبت بودند.در همین حین مرحوم ملا عباسعلی من را به سمت خود فرا خوانده و گفتند بچه بیا این سوزن را نخ کن ، انگار خدا به من یک دنیا داده بود و از این که توانسته بودم نظر یک نفر از آن جمع را به خودم جلب نمایم خوشحال بودم ، فوری سوزن را از دست ایشان گرفته و با چشمان تیز دوران کودکی در کمترین زمان ممکن سوزن را نخ سبز کرده و به دست ایشان دادم ، تنها کاری که کردم نخ را کوتاه گرفتم تا بلکه زودتر تمام شود و من باز این کار را انجام دهم ، خودم را به ایشان نزدیک کرده و شاگرد سوزن نخ کن ایشان شدم ، هر چه ایشان میگفت بلند تر نخ کن گوشم بدهکار نبود ، یا کوتاه کوتاه میگرفتم که زود تمام شود و یا چنان بلند میگرفتم که فوری گره می افتاد و مجبور بود که نخ را پاره کند و دوباره به من بدهد.در همین حین با سلام و صلوات جعبه چوبی حاوی نسخه های تعزیه را با احترام خاصی در مقابل کدخدا نهادند، ایشان بعد از باز کردن جعبه دسته نسخه تعزیه آن روز را که گویا تعزیه حجه الوداع بود برداشته و بعد از بوسیدن آن گره نخ دور آن را باز کرده و نسخه ها را بین تعزیه خوانها تقسیم کردند و من مات و مبهوت و نخ قرقره به دست این صحنه را فقط نگاه میکردم ، چندین و چند بار سرفه های الکی کردم تا بلکه توجه مرحوم خردمند را به خودم جلب کنم ، هیچ فایده ای نداشت ، سرفه های زوری و الکی هیچ افاقه ای نکرد ، حتی اگر صدای بمب هم برمی خاست کسی به من توجهی نداشت .نسخه ها تمام شد و فقط یک نسخه در دست مرحوم صابری مانده بود ، با خودم فکر میکردم شاید میخواهد آخر سر این یکی را به من بدهد ، تعزیه خوانها لباسها و عمامه های خودشان را برداشته و پوشیدند ، همه التماس دعا داشتند و به سمت مرحوم خردمند می رفتند ، دیدم دیری نخواهد گذشت که تعزیه شروع خواهد شد و من هنوز نتوانسته ام نسخه ای به دست بیاورم ، بلند شدم و به نزد مرحوم خردمند که پارتی ورود من بود رفتم و گفتم : آقای صابری به من نسخه نداد و میخواستم از این راه ایشان را تحریک کنم که مرحوم صابری به درخواست شما ترتیب اثری نداد و از این گوش شنید و از آن گوش به در کرد.در آن موقع فکر میکردم که اکنون مرحوم خردمند به کدخدا میگوید چرا خواسته من را انجام ندادی ؟ و ایشان نیز برای بدست آوردن دل صدر خردمند یک نسخه خوب و قوی به من میدهد.کدخدا که نباید لباس خاصی را میپوشید ، بعد از این که نسخه ها را بین گروه توزیع کرد با برداشتن نسخه فهرست که من در ابتدا فکر میکردم مربوط به من میباشد از اتاق خارج شده و منتظر بود تا بقیه نیز حرکت نمایند.بدون این که کفشهایم را بپوشم از اتاق بیرون دویده و به کدخدا گفتم : اقای خردمند با شما کار دارند ، هر چه این جمله را تکرار میکردم کمتر از جانب کدخدا جوابی می گرفتم ، مخالف خوان و موافق خوان به اتفاق از اتاق خارج شده و من با یک نخ و سوزن در دست از نزد صدر خردمند به نزد کدخدا میرفتمو از نزد این یکی به نزد آن دیگری ، اما هیچ فایده ای نداشت و طبل سوم تعزیه در حال نواخت بود .ادامه در مطلب آینده .ایام به کامتان باد.