بعضی از حس ها را نمی شود هیچ جوره توجیه کرد. یعنی اصلا با متر عقل و منطق جور در نمی آید. یکی از آن حس ها علاقه به موطن و زادگاه است.کوچکتر که بودم وقتی به اصلاح به “شهر” که می رفتیم و آن همه زرق و برق را که میدیدم توی دلم می […]
بعضی از حس ها را نمی شود هیچ جوره توجیه کرد. یعنی اصلا با متر عقل و منطق جور در نمی آید. یکی از آن حس ها علاقه به موطن و زادگاه است.کوچکتر که بودم وقتی به اصلاح به “شهر” که می رفتیم و آن همه زرق و برق را که میدیدم توی دلم می گفتم که ای کاش من هم یک بچه شهری بودم و همه زیبایی های جهان را در شهر بازی،سینما، مغازه های رنگارنگ، اتوبوس های خط واحد و … میدیدم. بزرگتر که شدم فهمیدم که سینما و شهر بازی و … همه خوبی های دنیا نیست! علاوه بر آن چیزهای مهم تری مثل کلاس های تقویتی که مدرسانش طراحان کنکورند، مدرسه های پیشرو و … هم در “شهر” وجود دارد!وقتی برای یک بیماری ساده مجبور بودیم با مینی بوس هایی که تمنای بازنشستگی از هر پیج و مهره شان فریاد زده می شد طی طریق کنیم و بعد از آن خود را به “آمادگاه”- یکی از معدود آثاری که اکثر همزادگاهیانم از آن دیدن کرده اند و تک تک کوچه پس کوچه هایش را از بر هستند و چندان هم باستانی نیست !برسانیم و بعد از ظهر دوباره اگر شانس میاوردیم و سر وقت می رسیدیم با همان مینی بوس های مذکور آهنگ بازگشت به شهر و دیار می کردیم . آخ که چه بسا تحمل بیماری آسانتر از تحمل این رفت و آمد بود.
وقتی برای تهیه یک جلد کتاب قلم چی توفیقی اجباری نصیبمان می شد و هتل عباسی را زیارت می کردیم دیگر”شهر” کعبه مقصودم شده بود و بعضی وقت ها چه بسا از موطنم کدورت هم به دل می گرفتم که … بماند.
دور روزگار چرخید و چرخید و نان سواره شد و ما پیاده به دنبالش. چند وقتی هست که از میمه عزیز دورم. در این مدت چند سال فکر نکنم یک بار هم پایم به سینما باز شده باشد. از اتوبوس خط واحد متنفر شدم.
بعضی وقت ها تلنگری لازم است تا به آن دوران پرت شوم. میدانم الان در کوچه های میمه که قدم بزنی پر است از بوی شیره و رب… بعضی وقت ها تلنگری مثل همین چند بیت زیبا آدم را پزت می کند به گذشته های دور. به بوی رب و شیره و سرکه و گوجه نارس که در هیچ حای شهر نمی توانی پیدایش کنی.
می دانم الان هم برای درمان یک بیماری ساده باید با همان مینی بوس های مدکور ( که هنوز هم درخواست بازنشستگی شان قبول نشده است) به سوی آمادگاه طی طریق کرد!می دانم هنوز هم قلمچی عزیز باعث و بانی می شود که دانش آموزان عزیز هم شهریم ، باز هم تا همان خیابان آمادگاه بروند(این خیابان آمادگاه هم دیگر برای ما یکجور حافظ منافع میمه در “شهر” شده است)! می دانم که وضعیت کار هنوز هم در شهرم به بدی زمانی است که من تازه سربازیم تمام شده بود( و حتی بدتر) ولی با همه این ها با همه این ها با تلنگری مثل این چند بیت آقای شیبانی بوی جوی مولیان را با تمام وجود حس می کنم و ریگ آموی و درشتی راه او(شما بخوانید همان مینی بوس های خودمان!)زیر پایم پرنیان آید همی
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست
خنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا! شاد باش و دیر زی
میر زی تو شادمان آید همی
میر ماه است و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همی
آفرین و مدح سود آید همی
گر به گنج اندر زیان آید همی
علت سرودن این شعر را چنین نوشتهاند که نصر بن احمد سامانی در زمستان در بخارا اقامت میکرد و در تابستان به سمرقند یا به شهری از شهرهای خراسان میرفت. در سالی که به هرات رفته بود، بهار و تابستان را در آنجا گذرانید و به جهات خوشی هوا و فراوانی نعمتها، پاییز و زمستان نیز در آنجا ماند و بدین سان اقامت او چهار سال طول کشید. سران و بزرگان که از اقامت دراز و دوری از خانواده دلتنگ شده بودند نزد رودکی آمدند و از او خواستند تا کاری کند که امیر به بخارا بازگردد. رودکی این شعر را سرود و آنگاه در مجلس امیر حاضر شد و در پردهی عشاق آغاز به خواندن کرد. چون به بیت «میر سرو است و بخارا …» رسید امیر چنان به هیجان آمد که بی کفش و جامهی سفر بر اسب نشست و رو به بخارا نهاد و تا آنجا هیچ توقفی نکرد
هر سخن کز دل برآيد لاجرم بر دل نشيند
اکنون دلم هوای ولایت کرده است
چندی است دل به غربت عادت کرده است
گویی سنگ ده شیشه ی نازک هوس
سنگی غریب که سالها رمایت کرده است
ما که سالها از وطن دور افتاده ایم در میمه هم غریبیم !!!!!!
خوشا آنان که درمیمه بماندند
کنارمزدآبادیادررزانند
خوشاآنانکه باقدرت بماندند
به کاستی ها نترسیدندوماندند
که اله بارشان باشدبه هرگاه
که موطن رابه هررنگی ندادند
باتشکروقدردانی ازآقای شیبانی یاد ایامی به خیر،حدود14سال پیش که اشعارزیبایتان رادراولین خدمات کامپیوتری میمه تایپ می کردم اون زمان اگه اشتباه نکنم شماچهل سال داشتیدنمی دونم چه رابطه ای بین این سن وشعروجوددارد ،منم الآن توی همین سنم طبع شعرم گل کرده هرچنددست وپاشکسته البته یه ضرب المثل میمه ای هست که میگه چهلش که و ولش که البته اون زمانم شماتعبیر جالبی داشتید که می گفتید منظور این است که سن چهل سالگی سنیه که آدم کامل شده ونیازی به نگه داشتن نداره،یاد اون روزابه خیر درپابان مجددا ازجنابعالی وتمامی کسانی که دلشون برای آبادانی میمه می تپه تشکرمی کنم مویدباشید
شاید اولین شعر ایشان بعد از رحلت امام سروده شد . ان زمان بنده معلم بودم ایام دهه ی فجر سروده ی ایشان به عنوان مسابقه ی سرود بین مدارس مطرح بود . یک بیت ان جهت یاد اوری : ای خامنه ای امید مایی
تو موهبتی زکبریایی …