محمدتقی معینیان – شب یاغی کُشی در قله ی کوه لاچنار میمه راز قله ی کوه لاچنار میمه (قیقوجه ) یکی ازضروریات مهم هرجامعه ،ثبت وقایع وحوادث تاریخی آن جامعه است ،وقایع وحوادث زنجیر محکمی هستند که مارابه بنیان هاوهویت های گذشته مان مرتبط میکنند.هویت وجودی هرجامعه ،هرقوم،وهرنزاد، حوادث ووقایع تاریخی آنهاست واین حوادث هستند که […]
محمدتقی معینیان – شب یاغی کُشی در قله ی کوه لاچنار میمه
راز قله ی کوه لاچنار میمه (قیقوجه )
یکی ازضروریات مهم هرجامعه ،ثبت وقایع وحوادث تاریخی آن جامعه است ،وقایع وحوادث زنجیر محکمی هستند که مارابه بنیان هاوهویت های گذشته مان مرتبط میکنند.هویت وجودی هرجامعه ،هرقوم،وهرنزاد، حوادث ووقایع تاریخی آنهاست واین حوادث هستند که به تاریخ اقوام وجوامع هویت واصالت می بخشند.تاریخ است که سوالات وچراهاو وناگفته هاراپاسخ می دهد.پس بهترین منبع برای جواب سوالات ما مطالعه ورجوع به منابع تاریخی است .درچند دهه گذشته درشهر میمه حوادث ووقایع تاریخ سازی رخ داده که ضرورت دارد قبل ازآنکه این حوادث ووقایع ازحافظه مردم محووفراموش شوند آنها مکتوب گردندودرحافظه تاریخی شهرثبت وضبط گردند ازمهمترین حوادث ووقایع چند دهه گذشته شهر میمه می توان به حوادثی نظیر(درگیری ۱۹ شهریورماه سال ۱۳۶۰ فی مابین اهالی شهرهای میمه وجوشقان قالی ،قتل مرموزانه هوشنگ حیدری درسال۱۳۳۶،حادثه قلعه کوه لاچنار ،داستان تولد پادشاه پریان در حمام شهر میمه ،وغیره اشاره کرد.واما حادثه قلعه کوه لاچنار قیقوجه,حدود ۵۲سال از آن شب هولناک گذشته است. اما هنوز لحظه به لحظه ا ش را به یاد دارم.(این جملات در سال ۱۳۸۸ از زبان یکی از چوپانانی که در سال ۱۳۳۶ در قلعه کوه لاچنار میمه دو نفر یاغی زورگیر را کشتند جاری شد.)
دو هفته پیش با یکی از دوستان به قله کوه لاچنار منطقه قیقوجه رفتیم( برای چیدن گیاه زر رنگ گیاه)
در کنار آثار حفاری شده قاچاقچیان عتیقه جات، درختچه تنگرسی را دیدم که دارای چندین بادام بود تکه سنگی را برداشتم و هفت هشت تایی بادام را چیدم و آنها را شکستم و خوردم. بسیار مغز بادامها تازه بود اما بدلیل خاصیت داروئی که برای کاهش قندخون دارند آنها را علیرغم تلخی زیاد خورم. ناگهان حس کنجکاویم گُل کرد. بلند شدم چرخی در منطقه زدم. پس از حدود ده سال، امروز اولین باری بود که آمده بودم کوه، گرچه در جوانی شیفته کوهنوردی و کارهای محیرالعقول دیگر بودم. اما امروز در سن پنجاه و اندی سالگی چطور یکهوئی دل و جرئت پیدا کرده بودم و آمدم بالای کوه، آنهم کوه صعب العبور لاچنار، نمیدانم برای خودم هم عجیب بود. همینطور که از بالای کوه به صحاری اطراف مینگریستم. ناگهان حرفهای مرحوم مصطفی پیروز را که حدود ۱۰ سال پیش در مورد کشتن دو یاغی زورگیر و دله دزد در قلعه کوه لاچنار برایم نقل کرده بود به خاطر آوردم.
خودکار و دفترچه یادداشت را از کوله پشتی درآوردم، به تکه سنگی سایه دار تکیه زدم و راز شنیده از واقعه و ماجرای نهفته در کوه لاچنار را به شرحی که در ذیل میخوانید، نوشتم
حدود ۶۳ سال پیش دو نفر لر گردن کلفت و مفتخور، سوار اسب و تو بره بردوش به صحاری میمه میآیند و چندین ماه ازدامداران و چوپانان با زور و تهدید گوسفند و مایحتاج خورد و خوراک خود را میگرفتند بعضاً هم در روستاهای حوالی گلپایگان، دهق و علویجه و اطراف کاشان به سرقت دام و احشام روستائیان و دامداران میپرداختند و دامهای سرقتی را به شهر میمه میآوردند و به یک مالخر فرصت طلب میفروختند. در آنزمان شایعه ا ی در بین مردم بخصوص چوپانان پراکنده شده بود که در نوک کوه لاچنار شکافی وجود دارد که احدی پایش به داخل شیار نرسیده است، درداخل این شیار گنجی ارزشمند پنهان شده است.
اما شرح ماجرا به نقل از مرحوم مصطفی پیروز«اواخر تابستان بود که دو یاغی زورگیر لر زبان که چندماهی بود در منطقه میمه و کاشان به زورگیری و دزدی مشغول بودند به آبگاه قیقوجه آمدند و از ما چهار نفر چوپانی که در قیقوجه بودیم] حاج عباسعلی صانعیان معروف به حاج حرّان ) ،حاج احمد هاشمیان (معروف به احمد سیما)، حاجعلی صانعیان (معروف به جاج علی زرا) و من (مصطفی پیروز) [
خواستند که برای درآوردن گنج پنهان در شکاف کوه لاچنار به آنها کمک کنیم بناچار به همراه دو یاغی گله را به سمت قلعه لاچنار حرکت دادیم.
نزدیک غروب بود که به قلعه لاچنار رسیدیم. گله را خواباندیم و آتش چای را روشن کردیم. یکی از یاغیان از جا بلند شد. دوری در داخل گله زد و شاخ یک شیشک را گرفت و با خود کشان کشان آنرا به پای آتش آورد و شیشک را خواباند که سرش را ببرد. ما چهار نفر هرچه التماس کردیم که این گوسفند مال مردم است و نزد ما امانت است فایدهای نداشت و مرتب از دهان آنها توهین و فحش و ناسزا نثار ما میشد. بالاخره شیشک را سربریدند و گوشت ران و دل و جگر آنرا بر روی تخت سنگهای کنار آتش پختند و خوردند. بعد از شام خوردن این دو مزاحم و زورگو، کم کم گفتوگو بین ما و آنها شروع شد. یکی از آنها که مردی قدبلند و قوی هیکل بود در میان حرفهایش قصه دو مرد تاجری را گفت که در سالهای گذشته از گلپایگان به سمت منطقه میمه و شهر اصفهان به راه میافتند. درحوالی روستای حسن رباط از اهالی این روستا میشنوند که نایب حسین کاشی با نیروهایش به منطقه میمه آمده اند. این دو نفر از ترس گرفتارشدن توسط نیروهای نایب حسین کاشی و از دست دادن طلا و جواهراتی که بهمراه داشتند، در مسیرشان طلا و جواهراتی را که با خود داشتند به بالای این کوه(کوه لاچنار) برده و به داخل شیاری که در قله کوه است. پرتاب کرده اند تا دست کسی به آنها نرسد. آنها از این ولایت و محل رفته اند به امید این که پس از برقراری امنیت، دوباره برگردند و طلا و جواهرات خود را بردارند. اما هرگز دوباره پایشان به این ولایت نرسیده است و طلا وجواهرات آنها در شیار این کوه مانده و کسی دل و جرئت رفتن به داخل شیار را نداشته و مردم منطقه هم قصه این دو مرد را تا بحال جدی نگرفته اند.
این آقا، به ما گفت شما فردا باید ما را کمک کنید تا از داخل شیار این کوه طلا و جواهرات را بردایم.
حدود نیمه های شب بود که دو نفر یاغی در کنار آتش خوابیدند. ما چهار نفر هم هرکدام به سمتی در اطراف گله رفتیم برای خوابیدن، من با شنیدن قصه طلا و جواهرات و ناراحتی و عصبانیت ناشی از خوردن شیشک چکنه ام که بصورت امانت تحویل من بود. چند ساعتی بفکر بودم و خوابم نمیبرد و شب ناآرامی داشتم، پلکهایم برهم نمی نشست و بسیار نگران و کلافه بودم، فضولی( مسخره همیشگی) به سراغم آمده بود تا آرامشم را به فنا دهد. دلم میخواست سر از رمز و راز این گنج پنهان در دل کوه و نقشه هائی که در سر این دو ولگرد زورگو و گردن کلفت بود دربیاورم. شدید کلافه بودم و حوصله خوابیدن نداشتم. چک و چانه زدن با وجدان و خود درونی لجبازم شروع شده بود و افسار احساساتم را به دست گرفته بود. بالاخره حس انتقام و کشتن این دو یاغی( که عرصه را برای دامداران منطقه شدید تنگ کرده بودند و شب و روز مزاحم آنها بودند) کار خودش را کرده بود و مرا گیر انداخته و به جانم افتاده بود و انگار هیچ چیزی را نمیدیدم. نزدیکی های سپیده صبح بود که پیش رفقایم رفتم و در محلی به دور از یاغیان (محلی که آنها صدایمان را نشنوند) قصد و نیت ام را برای کشتن دو یاغی گفتم. حال چطور باید اینکار را میکردیم. دو نفر از رفقا که شدید ترسیده بودند و خود را باخته بودند اما من و حاج حرّان که هر دو نترس و قلدر بودیم تصمیم به کشتن دو زورگو، خدانشناس و ولگرد گرفتیم.. دو تکه طناب(میش بند) برداشتیم و قرار شد من مرد جوانتر که هیکلی بزرگتر و قوی بنیه داشت را خفه کنم و نفر دوم را آن سه نفر خفه کنند. من به بالای سر نفر قلدرتر رفتم و با صدائی آرام به وی گفتم: کبریت داری، دیدم خواب بود و جوابی نداد. دوباره پرسیدم، دیدم غرق در خواب بود .چند لحظه وی را نگاه کردم و در دلم گفتم: (پدری ازت دربیارم که اونورش ناپیدا) شیشک چکنه مرا میخوری، الان شیشکد میکنم و گوشتهای خورده را از حلقومت میکشم بیرون، ناگهان به رویش پریدم و طناب را دور گردنش حلقه زدم و فریاد کشیدم، پدرسوخته، به من فحش میدهی، پدرسگ فحشی حالیت کنم که تا قیام، قیامت صداش خاموش نشود. این ناکس، بسیار قلدور وقوی بود از خواب بیدار شد و با تقلا مرا از روی خودش بلند کرد و از روی زمین بلند شد و با من گلاویز شد. در تاریکی شب ما دو نفر شدید با هم گلاویز بودیم و همدیگر را هول میدادیم. چون در پشت سر وی یک (جُر) دره بود من او را به پشت هول میدادم که ناگهان پایش لیز خورد و نعره کشان به پایین دره سقوط کرد. من وقتی صدای برخوردش به ته دره را شنیدم مثل یک تکه یخ سرجایم منجمد شدم نمیدانم چنددقیقه به آن حالت مانده بودم اما همین که به خود آمدم احساس کردم کسی در مغزم سوزن فرو میکند نبضم تند میزد، خیلی زود به خودم مسلط شدم و دریافتم که چه بلائی بر سرم آمده، مگر میشد از حدود ۲۰ متری ارتفاع سقوط کرد و زنده ماند؟ تمام نیرویم را جمع کردم و بدون هیچ ترسی به سمت ته دره براه افتادم نمیدانستم این مرد به کجا پرت شده، هیچ نوری هم نبود که به جستجویم کمک کند. با قدرتی فوق بشری، از این سو به آن سو میدویدم و جستجو میکردم. بالاخره یافتم، جسد خرد شده اش را، هرگز تا آنروز در طول عمرم چنین صحنهای را ندیده بودم. شروع به گریه کردم، بر سر و صورت خود میکوبیدم، نعره میزدم،نمیدانم چه قدرتی باعث شد که در آن لحظه دردناک از هوش نروم و عجیبتر آن که به سرعت کل حادثه را در سیطره خود گرفتم و مدیریت کردم.
باید هرچه زودتر خود را به رفقا میرساندم تا از اقدامات آنها باخبر شوم تا هرچه زودتر فکری به حال وضعیت پیش آمده میکردیم، سریع خود را به رفقا رساندم دیدم آنها هم نفر دوم را خفه کرده بودند و وحشت زده، بر بالای جنازه آن ایستاده بودند. آخه اتفاقی پیش افتاده ای نبوده که بشود مخفی اش کرد.پس راه حل نهائی چه بود. اوّل از همه بایستی برای جسد این دو نفر فکری میکردیم.هیچ کجا بهتر ازخود محل حادثه نبود، باید همان جا دفنشان میکردیم . تصمیم به دفن جنازه ها گرفتیم اما ما که بیل و کلنگ نداشتیم، چگونه باید زمین را میکندیم.
احمد سیما و علی زرا، برای آوردن تبر و بیل راهی کُله های قیقوجه شدند.هوا کاملاً روشن شده بود که آنها با بیل و تبر رسیدند در زیر یک خرسنگ به عمق حدود یک متر چاله ای کندیم، کار طاقت فرسائی بود چرا که تکه های سنگ و خاک درهم محکم شده بودند.جسد فرد قوی هیکل را به سختی به آنجا آوردیم و درون چاله گذاشتیم. چند دقیقه ا ی به صورت مچاله شده جسد نگاه کردم و گریستم، سپس روی جسد خاک ریختیم و خرسنگ را با تقلا و تلاش زیاد به روی قبر هول دادیم، جنازه دیگر را هم در نقطه ای دیگر دفن کردیم.حدود یکسال بعد ماجرای قتل دزدان توسط (خواهر یکی از همراهان وشریک در قتل،) در حمام برای چند زن همشهری نقل شد. با نقل این ماجرا، این خبر به سرعت در شهر میمه پخش و پاسگاه امنیه (پاسگاه ژاندارمری) از ماجرا باخبر شد و ما چهار نفر بازداشت و به دادگاه کاشان منتقل شدیم .حدود یکسال در زندان کاشان زندانی بودیم و نفری مبلغ ۲۰۰ تومان جریمه شدیم. نکته جالب آن بود که وقتی توسط امنیه ها و مامورین دادگاه کاشان و (مدلمون دادستان یا مدعی العموم ) به محل دفن جنازه ها رفتیم و قبر آنها را کاوش کردیم. جنازه مرد قوی هیکل را که زیر خرسنگ دفن شده بود نیافتیم. حال جنازه چه شده بود خدا میداند. آیا توسط وحوش از قبر درآورده شده بود؟ یا شاید بدلیل خباثت و ظلم این نامرد، زمین جنازه وی را بلعیده بود؟
این بود ماجرای (حق جوئی و مبارزه با ظلم، زورگوئی، تعدی و یاغیگیری) چند نفر چوپان زحمتکش و مظلوم، (اما غیور و باغیرت )با دو نفر دله دزد، ولگرد و زورگوی مفتخور که با اتکا به زور بازو و سوء استفاده از اوضاع ناامن کشور، بجای انتخاب کاری آبرومندو شرافتمندانه، اقدام به تعدی و ظلم به چند نفر چوپان تنهاومظلوم، در بیابانها میکردند و مال و احشام آنها را به زور تصرف و با آن به خوشگذرانی میپرداختند. بالاخره عاقبت مفتخوری، ظلم و تعدی و زورگوئی باید این چنین باشد.
غیورمردان قلعه لاچنار (نامتان جاویدان و روحتان شاد باد)
زیبا بود. درود استاد معینیان.
درود بر بزرگان قدیمی خاندان محترم پیروز و صانعیان
خدا رحمتشان کند ان شاالله
ضمن ارادت خالصانه ای که خدمت استاد معینیان دارم و تمام مطالب تاریخی سیاسی ونوستالوزیک ایشان را مطالعه و حظ وافر وبهره کافیو وافی برده ام .اما به نظر حقیر اگر دقت کنید بازگو وباز نقل و واکاوی و خصوصا نشر چنین وقایعی با موازین فقه جزایی.جرمشناسی .روانشناسی جنایی روان شناسی خشونت.روانشناسی اجتماع .جامعهشناسی قثل. جامعه شناسی خشونت مغایرت دارد.عمل کاملا مجرمانه بوده هیچ عمل مجرمانه ای افتخار تلقی نمیگردد.مع الوصف روحشان شاد
کشتن دونفر زورگو ومال مردم خوار کار غیور مردان تاریخ ساز است خدایشان رحمت کند این شهامت وشجاعت این غیورمردان هیچ زمانی از حافظه تاریخی شهرمان محو نخواهد شد وهمیشه زنده خواهد ماند اما جناب آقای ابرام وقتی دولت ضعیف وناکارامد بود این چوپانان مظلوم راهی جز دفاع از اموال خود داشتند؟ آیا باید سکوت می کردند وتن به ظلت وظلم دومفت خور دله دزد می دادند؟ درکجای دین وجوانمردی چنین چیزی تجویز شده است ؟بله در زمان حال چنین اقداماتی جرم محسوب می شود وباید توسط دولت اقدام شود .اما این واقعه مربوط به زمانی است .که دولت مرکزی هیچ توان وقدرتی نداشت .به نظر من این بزرگواران بهترین کار ممکن در آن زمان راکردند روحشان شاد.
آقای معینیان درود بسیار زیبا نوشته اید واقعا انسانهای تاریخ ساز هرگز نمی میرند خدایشان رحمت کند.واقعا وقتی انسان چنین وقایعی را مرور می کند به گذشتگان شهرمان افتخار می کنیم دلاوران ،غیورمردان روحتان شاد .خدا شمارا غریق رحمت کند
جناب آقای ابرام این ظلم شده ها باید چه می کردند باید اجازه می دادند چندتا شیشک شان رادوباره این دزد هامی خوردند وصبح هم برای کشف گنج برای این مفتخورها می افتادند داخل غار ودره لاچنار تا آش ولاش شوند
من هم کاملا با نوشته حقوقی آقای احمد ابرام موافق هستم ، این نوشته با واقعیت ماجرا همخوانی ندارد ، من هم از شخص مرحوم پیروز ماجرا را شنیدم ، اینگونه نبود .
لطفا درستش را بنویسید .اگر موثق است
ضمن احترام زیاد برای جناب اقای حاج احمد ابرام
اما باید گفت اگر این بزرگ مردان دلاور همشهری از خاندان محترم پیروز و صانعیان نبودند قطعا این اراذل و اوباش یاغی به ناموس مردم بی دفاع شهر و منطقه ما هم دست درازی می نمودند اما بزرگ مردان این شهر و دیار غیرتشان اجازه نداد که به مال مردم بی گناه این دیار دست درازی شود چه رسد به بقیه چیزهای بس مهمتر
از طرف دیگر
برخی اسامی و فامیلی ها در میمه وجه تسمیه تاریخی دارند مثل فامیلی پیروز که نشان دهنده چیره و پیروز شدن بر گبر یاغیان زورگو و یا فخاری ها که اجر پزی داشتند در دوران قدیم
یا حدادی ها :اهنگر بودند نسل به نسل
خردمند ها : هوشمند و از بزرگان شهر بودند
صانعیان ها سازنده و صنعت گر بوده اند
معینیان ها : معین و یاری دهنده و طبیب و حکیم بودند
سیل زده ها: در سیل های ویرانگر قدیم میمه اسیب دیده بودند
موسوی زاده ها : از نوادگان سادات منتسب به امام موسی کاظم بوده اند
و ….
هیچ کار و گفته گذشتگان ما بی حکمت نبوده است ای کاش همانگونه اثار تاریخی گذشتگان را پاس می داریم
اسم و رسم و اداب و سنن و گفته های گذشتگان تاریخی مان را نیز پاس و تامل بداریم
اگر به نظر جنابعالی فقط خردمندها خرد داشتند.خانواده ما هم ابرام هستند و ابرام یعنی اصرار و پافشاری.بنده اصرار و تاکید دارم کامنت را به دقت بخوانید عرض بنده این است که بر اساس اموزه های علمی انسانی اسلامی نشر و باز گویی این وقایع هر چه باشد هم نشرگناه وهم نشر خشونت تلقی میگردد.نقل این گونه حوادث برای نسل جوان و امروزی مناسب نیست.والا تحلیل موضوع به من وشما ارتباط ندارد
اصلا ماجرا اینجور که آقای معینیان نوشته نیست من کاری به دزدها ندارم ولی حقیقت چیز دیگریست ،مرحوم پیروز حقیقت را برای آقای معنیان نگفتند اگر حقیقت گفته شود پای دزدکشها هم به میان می اید
آقای بی نام ، کلیات ماجرا کاملا درسته و شواهد این ماجرا همه بر انجام این کار صحه گذاشته اند که اکنون در قید حیات نیستند . حالا شما از کجا پیدا شدید که می گید درست نیست ؟
الان هم از ما پای کارتر پیدا نمی کنی !!!
امتحانش ضرر نداره
با اسم بیا جلو تا توجیحت کنم.
این حوادث تاریخی وبزرگ مردان تاریخ ساز باید در تارک تاریخ شهرمان برای همیشه بمانند وباید از این بزرگ مردان به نیکی یاد کرد شاید مرحوم پیروز حرف های دیگری هم برای آقای معینیان گفته باشد که واگویه آنها برای عموم باعث شود به این هنر وغیرت این بزرگواران خدشه وارد شود واین افتخار این شهر وگذشته گان شهر رابی اثر کند به نظرمن آقای معینیان به بهترین شیوه وافتخار آمیز این حادثه تاریخی رامکتوب کرده اند دراینگونه حوادثی که به افتخار یک شهر وچندین طایفه محترم شهر مربوط است باید حرمت شکنی نشود
باتشکر از آقای معینیان
متاسفانه مردم حافظه تاریخی خوبی ندارند به عنوان مثال مرحوم آقا حسام خردمند به خاطر میمه زندانی شد ولی کسی به خاطر نمی آورد یا مرحوم عمرانی(پدربزرگ اینجانب) که به خاطر میمه وقناتی که الآن همه به آن افتخار می کنیم کشته شد ولی احدی از اویاد نکرد
از محرم امسال اگه کسی عکسی تصویری داره بگذاره
جناب اقای دهقان اقدام شادروان خردمند درسته که در مورد تقسیمات کشوری واختلاف میمه و جوشقان بود اما ابعاد پیچیدهای داشت.ولی در مورد مرحوم عمرانی شناخت دقیق دارم زیرا افتخار همراهی و همکاری با ایشان در بیابان داشتم و کسی بود یخ اب میکرد و وضو مگرفت.واقعا جانش را در راه حفظ اب و حیات میمه از دست داد.همه مدانند و ایشان را تجلیل مینمایند طوری که در یک مراسم شلوغ در مسجد مرحوم سید هاشم ایشان را شهید راه…اعلام فرمودند که همگی خرسند شدند . بنابرین این شخص هر گز فراموش نمیشود اگر چه علی رغم قاعده لا یهدر دم امر ه المسلم خونش هدر رفت و پرونده ظاهرا پیگیری نشد
باتشکر از آقای معینیان:
اگر این وقاع بصورت کتابی با عنوان خاطرات میمه جمع آوری و چاپ گردد .نسل های آینده هم از آن برخوردار خواهند شد و با وطن خود غریبه نخواهند بود