آمدم مجلس ترحیم خودم، همه را می دیدم همه آنها که نمی دانستم عشق من در دلشان ناپیداست واعظ از من می گفت، حس کمیابی بود از نجابت هایم، از همه خوبیها و به خانم ها گفت: اندکی آهسته تا که مجلس بشود سنگین تر سینه اش صاف نمود و به آواز بخواند: “مرغ باغ […]
آمدم مجلس ترحیم خودم،
همه را می دیدم
همه آنها که نمی دانستم
عشق من در دلشان ناپیداست
واعظ از من می گفت،
حس کمیابی بود
از نجابت هایم،
از همه خوبیها
و به خانم ها گفت:
اندکی آهسته
تا که مجلس بشود سنگین تر
سینه اش صاف نمود
و به آواز بخواند:
“مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم”
راستی این همه اقوام و رفیق
من خجل از همه شان
من که یک عمر گمان می کردم
تنهایم
و نمی دانستم
من به اندازه یک مجلس ختم،
دوستانی دارم
همه شان آمده اند،
چه عزادار و غمین
من نشستم به کنار همه شان
وه چه حالی بودم،
همه از خوبی من می گفتند
حسرت رفتن ناهنگامم،
خاطراتی از من
که پس از رفتن من ساخته اند
از رفاقت هایم،
از صمیمیت دوران حیات
روح من قلقلکش می آمد
گرچه این مرگ مرا برد ولی،
گوییا مرگ مرا
یاد این جمله رفیقان آورد
یک نفر گفت:چه انسان شریفی بودم
دیگری گفت فلک گلچین است،
خواست شعری خواند
که نیامد یادش
حسرت و چای به یک لحظه فرو برد رفیق
دو نفر هم گفتند
این اواخر دیدند
که هوای دل من
جور دیگر بوده است
اندکی عرفانی
و کمی روحانی
و بشارت دادم
که سفر نزدیک است
شانس آوردم من،
مجلس ختم من است
روح را خاصیت خنده نبود
یک نفر هم می گفت:
“من و او وه چه صمیمی بودیم
هفته قبل به او، راز دلم را گفتم”
و عجیب است مرا،
او سه سال است که با من قهر است…
آن که صدبار به پشت سر من غیبت کرد
آمد آن گوشه نشست،
من کنارش رفتم
اشک در چشم،عزادار و غمین
خوبی ام را می گفت
چه غریب است مرا،
آن که هر روز پیامش دادم
تا بیاید،که طلب بستانم
و جوابی نفرستاد نیامد هرگز
آمد آنجا دم در،
با لباس مشکی،
خیره بر قالی ماند
گرچه خرما برداشت،
هیچ ذکری نفرستاد ولی
و گمان کردم من،
من از او خرده ثوابی، نتوانم که ستاند
آن ملک آمد باز،
آن عزیزی که به او گفتم من
فرصتی می خواهم
خبرآورد مرا،
می شود برگردی
مدتی باشی، در جمع عزیزان خودت
نوبت بعد، تو را خواهم برد
روح من رفت کنار منبر
و چه آرام به واعظ فهماند
اگر این جمع مرا می خواهند
فرصتی هست مرا
می شود برگردم
من نمی دانستم این همه قلب مرا می خواهند
باعث این همه غم خواهم شد
روح من طاقت این موج پر از گریه ندارد هرگز
زنده خواهم شد باز !
واعظ آهسته بگفت،
معذرت می خواهم
خبری تازه رسیده ست مرا
گوییا شادروان مرحوم،
زنده هستند هنوز !!!!
خواهرم جیغ کشید و غش کرد
و برادر به شتاب،
مضطرب، رفت که رفت
یک نفر گفت: “که تکلیف مرا روشن کن
اگر او مرد،خبر فرمایید،خدمت برسیم
مجلس ختم عزیزی دیگر،منعقد گردیده
رسم دیرین این است،
ما بدان جا برویم،
سوگواری بکنیم”
عهد ما نیست ،
به دیدار کسی،کو زنده است،
دل او شاد کنیم
کار ما شادی مرحومان است
نام تکلیف الهی به لبم بود،
چه بود؟
آه یادم آمد،
صله مرحومان
واعظ آمد پایین،
مجلس از دوست تهی گشت عجیب
صحبت زنده شدن چون گردید،
ذکر خوبی هایم
همه بر لب خشکید
ملک از من پرسید:
پاسخت چیست؟
بگو؟
تو کنون می آیی؟
یا بدین جمع رفیقان خودت می مانی؟
چه سوال سختی؟
بودن و رفتن من در گرو پاسخ آن
زنده باشم بی دوست؟
مرده باشم با دوست؟!؟!؟!؟!؟!
زیبا بود .
و چه غمگین
شعربسیارخوبی بود فقط شاعراین شعرچه کسی هست؟
کیوان شاهبداغی
خداوندگارا، مرا اسبای صلح و آرامش خویش قرار ده
آنجا که نفرت وکینه است، مرا یاری ده تا بذر عشق بیافشانم
هرجا گناهی است، عفو فرما
هرکجا سستی وتردید است؛ ایمان بیافرین
هرکجا نومیدی است؛ نورامید بدمان
هرکجاتاریکی است؛ روشنی ببخش
وهر کجا اندوه است شادی بیاور
قسمتی از نیایش سن فرانسیس ایتالیایی که دین واعتقادات خودش را ب شادی وعشق ب طبیعت پیوند داد
شعر بسیار جالبی بود و من راکه خیلی در فکر فرو برد….
سلام. شاعر کی بود؟ مرحبا بر فکر و نفسش
سخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند.آفرین
عالی بود بسیار به دل نشست
شعرخیلی زیبایی بودلطفن شاعرش رومعرفی کنید
به ویژه در میمه خیلی صدق می کند .تا زنده است احوالش را نمی پرسیم. وقتی مرد ، دم در مسجد جامع دست به سینه می ایستیم.
دکتر فرید نوروزی، روان شناس درباره عادت عمومی مرده پرستی می گوید: « بیشتر ما بعد از گذشت چندین روز از ارتحال، برای مرده مان بهترین نوع مقبره و یا سنگ قبر را می سازیم؛ این در حالی است که این مُرده همان عزیزی بوده است که توانایی دکتر رفتن یا راه رفتن را نداشته و نزدیکانش با کمال بی تفاوتی از کنار این مسئله رد می شدند. به نظر من اگر احترام به مرده را بخواهیم در تشکیل مراسم سنگین و خرج های آن چنانی معنا کنیم، این امر اشتباه است، بهتر است در اینجا از کلمه مُرده پرستی استفاده کنیم، نه احترام.»
این روان شناس ادامه می دهد: « اگر کمی به اطرافیان خود نگاه کنیم، می بینیم بیشتر ما تا زمانی که دوست و فامیل در کنار ما هستند به آنها بی توجه هستیم، به عبارتی برایشان تَره هم خرد نمی کنیم اما همین که یکی از آنها از دنیا رفت یادمان می افتد که «اویی» هم بوده است.
به نظر من این مسئله می تواند در آموزه های رفتاری ریشه داشته باشد؛ متأسفانه بیشتر اوقات می ترسیم به یکدیگر ابراز علاقه کنیم، سعی می کنیم هرگز اشتباهات همدیگر را فراموش نکنیم اما لحظه ای که می شنویم یکی از آشناها از دنیا رفته است ناگهان همه خوبی هایش به یادمان می آید، افسوس فرصت های گذشته را می خوریم و دقیقا فقط و فقط به خاطر همین افسوس، برایشان با شکوه ترین مراسم عزاداری را می گیریم و یا در مراسم مختلفی که برایش ترتیب داده اند، شرکت می کنیم و همپای بقیه گریه و زاری می کنیم! چرا؟ چون ما افکار مُرده پرستانه داریم، افکاری که به روحیه عزادار و سوگوار ما مربوط می شود.»
دکتر نوروزی معتقد است که ما در این شرایط عزادار روزها می شویم نه اشخاص؛ او می گوید:«همانطور که می دانید همه ما در مراسم ترحیم بیشتر از گذشته مرده حرف می زنیم، از روزهای از دست رفته، روزهایی که می توانستیم دوست داشتن، ابراز علاقه کردن، یاری نمودن و مهربان بودن را با اطرافیان خود تجربه کنیم. در حقیقت ما برای از دست رفتن این روزهاست که عزاداری می کنیم؛ برای از دست رفتن همین روزهاست که مراسمی باشکوه برگزار می کنیم و تا مدت ها عزادار می مانیم.»
با شنیدن این شعر برای خودم دلم سوخت چون کس دار ، بی کس هستم( آیا شما هم مثل من فکر می کنید)
چه شعر با مفهومی .بسیار عالی .زنده باشم بی دوست؟؟مرده باشم بادوست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بسیار زیباست
قابل تامل بود.احتمالا شعر از خانم سمیرا جلیلیان است.
من به خال لبت اى دوست گرفتار شدم
شاعر: روح الله موسوی خمینی
من به خال لبت اى دوست گرفتار شدم
چشم بیمــــار تــــو را دیــدم و بیمار شدم
فارغ از خود شدم و کوس اناالحق بزدم
همچــــو منصــور خــــــریدار سرِ دار شدم
غم دلدار فکنده است به جانم، شررى
کـــه بـــه جــــان آمدم و شهره بازار شدم
درِ میخانه گشایید به رویم، شب و روز
که من از مسجد و از مدرسه، بیزار شدم
جــــامــه زهد و ریا کَندم و بر تن کردم
خــــرقــــه پیــــر خـــراباتى و هشیار شدم
واعـــظ شهــر کــه از پند خود آزارم داد
از دم رنــــد مــــىآلــــوده مــــَددکار شدم
بگـــذاریــــد کــــه از بتکــده یادى بکنم
مـــن کـــه با دستِ بت میکده، بیدار شدم
شعر از سهراب سپهری هست دوست عزیز
شعر از سهراب نیست
شاعرش سهراب سپهری هست
اگر شما این شعر را در هشت کتاب سهراب سپهری دیدید لطفا شماره ی صفحه ی آن را بنویسید تا ما هم پیدا کنیم بخوانیم.
از سهراب نیست آخه چرا الکی مینویسید
این شعر از کیوان شاهبداغی است