غلامحسین خان اشتری (معروف به حسین شاه کُشه)

2020-05-14
324 بازدید

غلامحسین خان اشتری (معروف به حسین شاه کُشه) آیا کسی از اهالی شهر میمه غلامحسین خان اشتری رامی شناسد؟ این مرد که متهم در ترور محمدرضا شاه پهلوی بود ! به چه سرنوشتی دچار شد؟ آخر عاقبت کارش به کجا کشید؟ غلامحسین خان اشتری فرزندمیرزا محمد خان اشتری وبرادر زاده میرزا احمدخان اشتری (۱))یکی از […]

download

غلامحسین خان اشتری (معروف به حسین شاه کُشه)
آیا کسی از اهالی شهر میمه غلامحسین خان اشتری رامی شناسد؟ این مرد که متهم در ترور محمدرضا شاه پهلوی بود ! به چه سرنوشتی دچار شد؟ آخر عاقبت کارش به کجا کشید؟
غلامحسین خان اشتری فرزندمیرزا محمد خان اشتری وبرادر زاده میرزا احمدخان اشتری (۱))یکی از جوانان مومن ،مبارز و دارای سوابق و فعالیتهای سیاسی و اجتماعی در دهه ۳۰ شهر میمه است) که عضو تیم ترور محمدرضا شاه پهلوی در ۱۵ شهریور سال ۱۳۲۷ در دانشکده حقوق دانشگاه تهران بود. و به این جرم چندین سال شکنجه و سختی¬های زندان را تحمل کرد و ادامه زندگی¬اش شدیداً تحت تأثیر این واقعه قرار گرفت و برای خودش بسیار دردآور و برای ما بسیار عبرت آموز شد.غلامحسین خان اشتری یکی از سربازان گارد شاهنشاهی بود که به دلیل آشنایی با امور کشاورزی در کاخ سعدآباد در امور فضای سبز و باغبانی مشغول کار می شود و بعد از پایان خدمت سربازی نیز بعنوان باغبان استخدام و به کار خود ادامه می دهد. وی علاوه بر باغبانی در کاخ، در فرصت¬های آزاد خود در امور باغبانی سفارتخانه انگلیس هم به این سفارتخانه رفت و آمد داشت. در سفارتخانه انگلیس با جوانی بنام ناصر فخرآرایی داماد یکی از باغبانان سفارتخانه دوست و آشنا می شود. ناصر فخرآرایی یکی ازهواداران حزب توده بود که به عنوان جاسوس و عامل نفوذی حزب توده، به سفارتخانه انگلیس رفت وآمد داشت. غلامحسین خان توسط فخرآرایی جذب حزب توده می شود.
« محمدرضاشاه در سال ۱۳۲۰ در زمان جنگ جهانی دوم، بعد از اخراج پدرش از ایران بجای وی به سلطنت رسید. این جوان ۲۰ ساله بی تجربه و مغرور در مدت چند سالی که از پادشاهی¬اش گذشت برای خود دشمنان زیادی به وجود آورده بود و همه برای رسیدن به اهداف خود درصدد نابودی وی بودند. از یک طرف انگلستان و آمریکا، از طرفی دیگر دولت روسیه و از طرفی دیگر ارتشبد رزم آرا و همچنین نیروهای ملی و مذهبی همگی برای رسیدن به اهداف و منافع خود در حال برنامه ریزی برای برچیدن حکومت او بودند»
یکی از گروه¬ها و احزاب داخلی که درصدد نابودی محمدرضا شاه بود، حزب توده وابسته به شوروی بود. پس از اینکه ارتش شوروی وادار به بیرون رفتن از خاک ایران شد و آذربایجان دوباره بخشی از خاک ایران گردید و پس از آنکه از بوجود آمدن کمپانی نفتی شوروی و ایران در مسکو از سوی محمدرضا شاه جلوگیری شد. استالین رهبر شوروی در محمدرضا شاه دشمنی را دید که تصمیم گرفت وی را از میان بردارد. سوء قصد حزب توده ( حزب حامی شوروی در ایران) یورشی بود تا این دشمن از میان برداشته شود.
ابتدا حزب توده در برنامه ریزی برای ترور محمدرضا شاه ، غلامحسین خان اشتری ( جوانی قوی هیکل، ماجراجو و مشغول کار در کاخ سعدآباد) را انتخاب و پس از توجیح، یک قیضه اسلحه لورور ۶ تیر را در اختیارش قرار می دهند. تا با ترفندی اسلحه را وارد کاخ کند و در محلی آن را مخفی، و حرکات و برنامه¬های محمدرضا شاه را دورآدور تحت نظر قرار دهد تا اگر فرصتی فراهم شد بخصوص در زمان شنا محمدرضا در استخر کاخ، به سوی وی حمله ور شود و او را بکشد.
غلامحسین خان مدتی تلاش و برنامه ریزی می کند که راهی برای عبور اسلحه از گیت ورودی کاخ بیابد
اما موفق نمی شود. وقتی حزب توده از غلامحسین خان نا امید می شود از طریق رابطه خود ( ناصر فخرآرایی) اسلحه را از غلامحسین خان می گیرند و برای ترور شاه در زمان افتتاح جشن استقلال دانشگاه تهران و سالروز بنیاد نهادن دانشگاه تهران بدست رضا شاه پهلوی ( که هر ساله توسط وی انجام می گرفت) برنامه ریزی می کنند.« در این سوء قصد که توسط ناصر فخرآرایی صورت گرفت سه گلوله به کلاه نظامی شاه و گلوله چهارم از سمت راست گونه وارد و از لب بالایی وزیر بینی خارج می گردد و گلوله پنجم از پشت به شانه شاه می خورد و گلوله ششم که ضارب آن را به قلب شاه نشانه گیری می¬کند در لوله تفنگ گیر می کند و ضارب با غضب اسلحه را بر زمین می زند و در حال فرار مورد اصابت چندین گلوله افسران محافظ شاه قرار می گیرد و شدیداً مصدوم و سرانجام در بیمارستان فوت می کند».پس از پایان عملیات ترور نافرجام، غلامحسین خان از تهران متواری و به میمه می آید و در منزل پدرش که ساکن میمه بود مخفی می شود. بعد از گذشت یک هفته از زمان تررو، ۵ نفر عضو تیم ترور از جمله غلامحسین خان اشتری شناسایی و اسامی آنها طی اطلاعیه ستاد فرماندهی نیروهای مسلح شاهنشاهی از رادیو اعلام می می گردد و به آنها فرصت داده می شود که ظرف مدت ۳ روز خود را به ستاد فرماندهی نیروهای مسلح شاهنشاهی تسلیم کنند و الا در صورت دستگیری به اعدام محکوم خواهند شد. پس از اطلاع عمویش ( مرحوم میرزا احمد خان اشتری که یکی از رجال سیاسی آنزمان بود) شبانه به میمه می آید و غلامحسین خان را با خود به تهران می برد و تحویل ستاد نیروهای مسلح می دهد. غلامحسین خان در دادگاه نظامی به اتهام عضویت در تیم ترور به ۱۵ سال زندان محکوم می گردد. اما پس از تحمل ۶ سال زندان، مورد عفو ملوکانه شاهنشاه قرار گرفته و آزاد می شود. وی بعد از آزادی از زندان به میمه می آید و در میمه ساکن می شود و چند سالی در امور کشاورزی و باغداری به پدرش کمک می کند. پدرش تعدادی گوسفند داشت که هر روز آنها را به عباس چوپان، چوپان روستا می داد تا برای چرا به بیابان ببرد.
غلامحسین خان بعد از مدتی تصمیم می¬گیرد که در کنار کار کشاورزی به امور دامداری هم بپردازد تعدادی گوسفند می خرد و هر روز صبح آنها را با گوسفندان پدرش به عباس چوپان می داد و عصر که گله به روستا برمی گشت آنها را تحویل می گرفت . بر حسب اتفاق زمستان آن سال بارش برف به قدری زیاد می شود که کوچه های روستای میمه تا نیمه فروردین مملو از برف¬های برهم فشرده و یخ زده می شود. ( آن سال خیلی از پیرهای ولایت عمرشان به بهار نرسید و مردم آن سال را سال ( سیاه سرما) نام گذاشتند. زمستان آن سال برای مردم بسیار سخت بود و مدتی گله روستا بخاطربرف سنگین، کولاک و سوز سرما به چرا نرفت. به ناچار غلامحسین خان گوسفندانش را در بهاربند خانه¬شان با چغندر و زردک و علوفه خشکی که ذخیره کرده بود سیر می کرد. اواسط فروردین که ولایت دوباره جان گرفت، گله¬ها و دامها دوباره راهی صحراها و چرا شدند. غلامحسین خان هم هر روز صبح الطلوع گوسفندان خود را سینه می کرد و با خودش به صحرا می برد و خورشید ته آسمان بود که باز می گشت. تابستان آن سال بخاطر برف و باران زمستان، کشت و کار خوب بود و بیابانها مملو از علف، گوسفندان غلامحسین خان همه فربه و سرحال شده بودند. غلامحسین خان با آخرین سهمیه ارث پدری¬اش که به او رسیده بود تعدادی گوسفند هم از عشایر ( کولی ها۲) می¬خرد.
غلامحسین ،گوسفندان تازه خریده را با گوسفندان دیگری که داشت به حدود صد رأس ( به اندازه یک گله) می رساند. اما دیگر گله نیاز به چوپانی تمام و قت داشت. به همین علت می رود سراغ رمضانعلی پسر عباسعلی مشهدی تنها کسی که آدم این کار بود و به هیچ وجه اهل ماندن در ولایت نبود و دوست داشت در کوه و صحرا زندگی کند. خیلی زود با هم به توافق می رسند و غلامحسین خان گله¬اش را به او می سپارد و او گله را به آبگاه قلعه کهریز ( نزدیکترین آبگاه به روستا ) می برد و در این آبگاه اطراق می کند.در فصل تابستان و تا اواسط پاییز رمضانعلی چوپان، هر ماه یک بار به میمه می آمد و با خودش کلی سرشیر، ماست، کشک و پنیر برای غلامحسین خان می آورد وآمار زاد و ولد و وضعیت گله را به وی می داد و ماهانه¬اش را دریافت می کرد تا آذوقه و ملزومات زندگی¬اش را از ولایت تهیه و خورجین الاغش را پر کند و دوباره راهی آبگاه قلعه کهریز شود. با سرد شدن هوا در اواسط پاییز رمضانعلی چوپان، گله را به کنده پاگدار ( بونکنی در پای گدار چهارچوین و غرب آبگاه قلعه کهریز) می برد. اواسط اردیبهشت ماه بود و حدود یک ماه و نیم می شد که غلامحسین خان خبری از چوپانش نداشت .(گرچه زمستان آن سال مثل سال گذشته پر برف و کولاک نبود اما سوز سرمایش مثل شلاق بر تن می نشست).( آخه ،آخر ماههای زمستان هم هر ماهه رمضانعلی چوپان برای گرفتن ماهیانه و تهیه آذوقه و ملزومات مورد نیازش به ولایت می آمد) اما چه شده بود که حدود یک ماه و نیم از فصل بهار رفته و خبری از او نبود. نیامدن رمضانعلی چوپان، غلامحسین خان را نگران کرده بود تصمیم می گیرد برای سرکشی گله و چوپان ، خودش به کنده پاگدار برود. ( صبح آفتاب بلند) شال و کلاه می¬کند، الاغ چابک و سفیدش را پالان می کند. بار و بندیل یکی دو ماهه هم برای رمضانعلی چوپان تهیه می کند و تفنگ سرپرش را هم به پالان الاغ می آویزد. ( غلامحسین خان شکارچی ماهری بود که در فصل بهار و پاییز مرتب با تفنگ سرپرش در صحاری میمه به شکار می¬رفت) حدود یک ساعتی به ظهر مانده به پایین دست تپه¬های کنده پاگدار می رسد. در کمرگاه تپه، ناگهان چشمش به دو آهو می افتد، فوراً از الاغ پیاده می شود تفنگ به دست و خمیده به سمت تپه حرکت می کند. آهویی ماده با بره¬اش در بخش جنوبی تپه که بوته¬های سربرآورده از برف در آنجا به چشم می آمدند مشغول چریدن بودند. غلامحسین خان کمین می کند، چاشنی تفنگش را می¬گذارد و به سمت آنها نشانه می رود. با غرش مهیب تفنگ، بره آهو بر زمین می افتد و آهو ماده هم زخمی می شود و فرار می کند. غلامحسین خان به سرعت به سمت شکارش می رود. بره آهو در حال دست و پا زدن و جان کندن بود، حسین خان کاردش را از جیب در می آورد و بره آهو را حلال می¬کند. سپس لاشه بره آهو را از پاهایش می گیرد و به سمت الاغش حرکت می کند. خون لاشه بره آهو به سمت پوزه کوچکش می آید و آرام بر زمین می چکد. غلامحسین خان لاشه را با تکه طنابی به پالان الاغ می آویزد و الاغ را هی می کند به سمت کنده پاگدار، حدود نیم ساعت به ظهر مانده به کنده می رسد .ابتدا به بالای پشت بام کنده می رود و دستش را سایبان می کند هر چقدر دور و برش را نگاه می کند تا شاید گله و رمضانعلی چوپان را ببیند چیزی دیده نمی شود. با خودش فکر می کند لابد گله را برای آب دادن به آبگاه چهارچوین برده و تا عصر برمی گردد. وارد آغل کنده می شود، الاغ را در طویله نیمه ویران کنار آغل جا می¬دهد تا از سوز سرما در امان باشد. لاشه بره آهو و خورجین الاغ را برمی دارد و به سمت مردخانه می رود. درب مردخانه با پشته¬ای هیزم بسته است. پشت درب چندبار رمضانعلی چوپان را صدا می زند جوابی نمی شنود. با پا پشته درب مردخانه را کنار می زند، درب مردخانه با ز می شود. می بیند رمضانعلی چوپان همانطور که پایش زیر نمد مندرس است و به دیوار تکیه داده ،چون مجسمه¬ای بی حرکت نشسته است. غلامحسین خان صدایش می کند، پاسخی نمی شنود. پیش می رود و دست به صورتش می¬گذارد از یخ سردتر است. پوست صورتش مثل چرم بر استخوانش خشکیده است. معلوم است که روزهای قبل مرده است، غلامحسین خان وحشت می کند یک لحظه می ترسد و عقب می رود. چه اتفاقی افتاده بود. تصمیم می گیرد از مردخانه خارج شود که در کنار درب سبد حصیری را می بیند که لاشه تکه تکه شده آهوئی با سر آهو با شاخ¬های بلندش در آن قرار دارد که کرم های ریز و درشت در آن می لولیدند. این سبد درست رو به روی مسیر نگاه یخ زده رمضانعلی چوپان قرار داشت و گوئی آهو با چشمانی یخ زده و پر از وحشت و نفرت، چشم در چشم جسد رمضانعلی چوپان دوخته بود. از آنچه می بیند شدیداً می¬ترسد و حیرت زده از مردخانه بیرون می آید. کاملاً گیج شده بود. اگر رمضانعلی چوپان مرده، بر سر گله¬اش چه آمده ؟ ! شنیده بود در بعضی از ولایات، اشرار چوپان را کشته و گله را با خودشان برده¬اند، یا چوپان توی بوران و برف گله را گم کرده و یا گرگ چوپان و گله را دریده، اما جسد رمضانعلی چوپان هیچ کدام از این نشانه¬ها را نداشت. ناگهان مثل کسی که کشفی کرده باشد به خود می آید و به سمت کنده بزرگ پشت مردخانه می رود. درب کنده با پشته¬ای بزرگ هیزم بسته بود. با تقلا پشته هیزم را کنار می زند و به داخل کنده نگاه می کند. از آنچه می بیند مغزش به درد می آید. تمام گله تقریباً صد رأس گوسفند و بیست رأس بره و بزغاله-های آنها از گرسنگی و بی آبی و سرما تلف شده بودند. گرچه مغزش کار نمی کرد اما به راحتی می توانست حدس بزند که رمضانعلی چوپان خیلی قبل مرده و از زمان مرگش زمان زیادی می گذرد و این زبان بسته¬ها هم در کنده حبس شده¬اند و از سرما و گرسنگی و تشنگی جان داده¬اند. نمی دانست از سوز سرما است و یا از عرق سردی که بر پیشانی¬اش دویده است، هر چه بود چون بید می لرزید. احساس می کند نمی تواند سرپا بایستد کنار درب کنده می نشیند و دو دستش را حائل سرش می کند که مثل کوه سنگین شده است. نمی دانست چند ساعت گذشته است اما وقتی به خود می آید، هوا دارد رو به تاریکی می رود، نای حرکت ندارد به سختی از جایش بلند می شود و خودش را به مردخانه می رساند. جسد رمضانعلی چوپان همچنان چشم در چشم آهو به دیوار تکیه داده است. دوباره از ترس از مردخانه بیرون می آید، در زاویه آغل جلوکنده، هیزم دانی مملو از بوته¬های درمنه و جزه را می بیند. در کنار هیزم دان تکیه بر دیوار آغل می دهد و چند بوته درمنه و چند بوته جزه بر هم نهاده و آنها را می گیراند. گرمای آتش در جانش می دود. پاکت سیگارش را در می¬آورد و سیگاری چاق می کند. پالتوش را که در خورجین است بر می دارد و دور خود می پیچد و کنار آتش می نشیند. لاشه بره آهو پیش رویش است و خونابه گلوی بریده¬اش در شکاف تکه سنگ-های کف آغل شریده است. سعی می کند حواسش را از بره آهو پرت کند و به آنچه بر سرش آمده بیندیشد. گله¬اش از دست رفته است ( یعنی از دست دادن تمام اعتبار و دارایی¬اش) انگار توی رگ¬هایش یخ ریخته¬اند. چند بوته درمنه و ریشه جزه بر آتش می گذارد. فکر می کند مغزش از کار افتاده است. سرش را زیر پالتو می برد تا شاید از فکر و خیال بیرون آید. با وجود اینکه بدنش گرم شده است اما همچنان می لرزد. خیلی نگذشته بود که صدائی می شنود و سرش را از زیر پالتو در می¬آورد. ناگهان صدای دویدن حیوانی را می شنود که به آنجا نزدیک می شود. امکان نداشت. آهوی تنومندی شبیه همان آهوی داخل مردخانه، روبه رویش ایستاده و سم بر زمین می سایید . وحشت زده بلند می شود، آهو ناگهان غیب می شود. چمپاتمه دوباره کنار آتش می نشیند و سرش را داخل پالتو می برد و روی دو زانویش خم می کند و بر سر زانوانش می گذارد. دوباره همان صدای پا را می شنود، خودش را به دیوار آغل می چسباند، سرش را از زیر پالتو بیرون می آورد. این بار دو آهو را می بیند که جلوش ایستاده بودند ( همان آهوی سلاخی شده درون مردخانه و آهوی ماده-ای که زخمی¬اش کرده بود و بره¬اش را کشته است) بدنش مثل بید شروع به لرزیدن می کند و دیگر قادر نیست دهانش را باز کند. هر دو آهو چشم در چشمش دوخته بودند. ناگهان آهوی ماده با صدایی که شبیه هیچ صدای دیگری در دنیا نبود چشم در چشم غلامحسین خان به او می گوید بخاطر شکار بره¬اش انتقام سختی از او خواهد گرفت. غلامحسین خان سرش گیج می رود و بر زمین می افتد و دیگر هیچ نمی فهمد.
آفتاب صبح نزده با شنیدن صدای بلند و آشنائی که نام او را صدا می زند از خواب می پرد و به سختی از جایش بلند می شود و به سمت صدا می رود. در نور سفید رنگ صبح گاهی ( محمد دهقی و ظفر جوشقانی) نوکران زن حاج رضا رحیم زاهد را می بیند که هر کدام با یک الاغ به سمت او می¬آیند.
(( به دلیل فاصله نزدیک کنده پاگدار با شهر میمه، غلامحسین خان وقتی از خانه به سمت کنده پاگدار حرکت می کند به مادرش فاطمه سلطان می گوید که تا شب نشده بر می گردد. فاطمه سلطان شب گذشته تا نیمه شب منتظر غلامحسین خان می ماند اما چون خبری از او نمی شود به خانه همسایه بغلی ( زن حاج رضا رحیم زاهد) می رود. و پس از توضیح حکایت رفتن غلامحسین خان به صحرا و برنگشتن وی، با التماس از او می خواهد که همان ساعت نوکرانش را سراغ غلامحسین به سمت کنده پاگدار راهی کند)) ظفر جوشقانی که مردی جا افتاده و با تجربه¬ای بود با دیدن غلامحسین
و حال ناخوشش متوجه می شود که بشدت سرما زده شده و لازم است هرچه زودتر بدنش گرم شود.
آتشی افروختند و آفتاب نزده، بساط چای و صبحانه را به راه کردند. بدن غلام،حسین خان کم کم جان گرفت اما مثل جن زده¬ها به یک نقطه خیره مانده بود و حرفی نمی زد. خورشید که بالا می آید جسد رمضانعلی چوپان را برگرده یک الاغ می بندند و غلامحسین خان را روی الاغ دیگر سوار می کنند و به سمت ولایت حرکت می کنند.
شب هفت رمضانعلی چوپان می گذرد اما غلامحسین خان هنوز هم مثل جن زده¬ها خودش را در پالتوش پیچیده و از اتاق نیمه تاریکش جُم نمی خورد. بعضی می گفتند به خاطر دیدن جنازه رمضانعلی چوپان دیوانه شده، بعضی می گفتند به خاطر از دست دادن گوسفندانش دیوانه شده، بعضی می¬¬گفتند چشم و نظر خورده، اما آن شب هولناک، توی تنهائی خوفناکی که گذرانده بود، چه بلائی بر سرش آمده بود که چنین ویرانش کرده بود؟ در آن شب مرگبار چه بر او گذشته بود که نمی توانست به کسی بگوید؟ چه چیز روح و روانش را می گداخت و آبش می کرد که جرأت گفتنش را نداشت؟ مگر می شد آهوئی بتواند حرف بزند؟ ! خیال نکرده بود، دیوانه هم نشده بود. بارها با خودش فکر کرده بود. شاید همه¬اش توهم بوده یا شاید واقعاً دیوانه شده ! حرف زدن یک آهو؟ ! ! اما حقیقت داشت، هر شب توی تاریکی اتاق، ماده آهو می آمد و با ضربه سمش او را از خواب می پراند و بعد هم ناپدید می شد. چه باید می کرد؟ اصلاً چه کسی حرفهایش را باور می کرد؟ چندبار خواسته بود ماجرا را برای فاطمه سلطان مادرش بازگو کند. اما ترسیده بود که او را هم خیالاتی کند و بترساند. چاره¬ای نداشت جز آنکه کنج اتاق بنشیند و سکوت کند. طی این مدت ریش و مویش را نیز به خود واگذاشته بود و به نظر می رسید یک پیرمرد ۷۰ تا ۸۰ ساله است. در حالی که ۴۵ سال بیشتر از عمرش نگذشته بود. بالاخره موضوع را برای پدرش نقل می کند. پدرش به او می گوید برو در همان محلی که بره آهو را شکار کردی، آهو ماده را پیدا کن و با عجز و ناله و التماس از او بخواه تا تو را ببخشد. غلامحسین خان هیچ راهی جز اجرای راه حل پدرش به نظرش نمی رسد. تصمیم می¬گیرد فردا صبح به تپه های، پای کنده پاگدار برود و ماده آهو را بیابد و از آن بخواهد که او را ببخشد. صبح روز بعد کوزه¬ای آب و مقداری قوت و غذا در توبره می گذارد و تفنگش را حمایل بدن می کند و از خانه به قصد تپه های پای کنده پاگدار خارج می شود و الان حدود ۶۰ سال است که هنوز برنگشته است و کسی هم از سرنوشت او خبر ندارد. در این مدت پدر، مادر، برادران، خواهران ، برادر و خواهر زاده¬هایش همگی از دار دنیا رفته¬ یا ازشهرمیمه مهاجرت کرده اند و تنها بازمانده این خانواده همسر بزرگوار مرحوم فضل الله هدائی است که در قید حیات است. به امید صحت و سلامتی و طول عمر برای بازمانده این خانواده و طلب آمرزش و رحمت برای درگذشتگان این خانواده محترم و ارجمند.

نویسنده: محمدتقی معینیان. ((۱میرزا احمدخان اشتری، (سیاست مدار ،ادیب وحقوقدان ،معروف به یکتا) نوه میرزا رضی آشتیانی ازرجل اوایل سلسله قاجاریه ونتیجه مهدی خان منشی الممالک ریس دیوان رسال کریم خان زند بود .وی درشهرمیمه متولد ومدارج علمی راتادرجه دکتری حقوق درتهران وفرانسه طی کرده بود. میرزا احمد خان، یکی ازرجل سیاسی وصاحب منصبان حکومت پهلوی اول ودوم بود که مناصب معاون وزارت اقتصاد (ریاست بانک مرکزی)،معاون وزیر دادگستری ،استاندار گیلان وکفالت شهرداری تهران رادر سوابق خودداشت

(۲)کولی ها هر سال از ولایت ما گذر می کردند، زنانشان الک، غربال، داس و چاقو و خرت و پرت های دیگر را که از نواحی عشایر نشین استان فارس تهیه می¬کردند، می فروختند و مردانشان نیز الاغ، پالان ویراق آلات و گوسفند می آوردند و می فروختند یا با کالاها و چیزهای دیگر معاوضه می کردند.