محمد تقی معینیان – افسانه تولد شاه پریان در حمام میمه

2019-11-26
210 بازدید

(نیمه شب برفی) افسانه تولد شاه پریان در حمام میمه افسانه ها اکثراً جزءِ ( باورها و آئین هائی هستند) که در اسطوره های کهن اقوام ریشه دارند. و زمانی به عنوان باورهای واقعی غیر قابل انکار مردم بودند که به مرور زمان به صورت افسانه در آمده اند. افسانه ها جایگاه ویژه ای در […]

photo_2018-12-30_20-36-21

(نیمه شب برفی) افسانه تولد شاه پریان در حمام میمه
افسانه ها اکثراً جزءِ ( باورها و آئین هائی هستند) که در اسطوره های کهن اقوام ریشه دارند. و زمانی به عنوان باورهای واقعی غیر قابل انکار مردم بودند که به مرور زمان به صورت افسانه در آمده اند. افسانه ها جایگاه ویژه ای در ساختار فرهنگی و فولکلوریک اقوام دارند. اکثر افسانه ها از اساسی ترین و بنیادی ترین مباحث در جهان بینی اقوام هستند به همین دلیل دارای اهمیت وی‍ژه ای هستند .اگر بتوانیم باورهای یک قوم را خوب بشناسیم، می توانیم به فرهنگ تحولات فکری،اجتماعی و سیاسی آن قوم دست پیدا کنیم.( هرچند افسانه ها تخیلی وغیرواقعی باشند .) از افسانه هایی که چندین نسل است در شهر میمه سینه به سینه روایت می شود و اکثر اهالی آن را از والدین خود شنیده‌اند، افسانه تولد شاه پریان در حمام شهر میمه(توسط عمه لیلا)دختر زینب خروس است. اینجانب شاید ده ها بار این افسانه را از زمان کودکی تا کنون از افراد مختلف شنیده ام. مرحومه مادربزرگم (فاطمه خانم مختاری) بارها این افسانه را برایم نقل کردند. اما کاملترین این افسانه را در زمان تولد فرزند یکی از بستگان در سال ۱۳۵۱ از زبان نوه دختری عمه لیلا شنیدم که بشرح ذیل تقدیم خوانندگان محترم سایت وزین صبح میمه می گردد.
حدود ۱۲۰ تا ۱۳۰ سال پیش، در چله زمستان، سه شب و دوروز بود که یک بند برف می بارید. بیشتر اهالی روستای کوچک میمه دوبار پشت بام هایشان را پارو کرده بودند اما دوباره انباشته از برف شده بود.
کوچه پس کوچه ها همه کیپ تا کیپ برف بود و گذرها خالی از رهگذر، انگار میمه و مردمانش زیر برف مدفون شده بودند. اگر رهگذری از سر اجبار قدم در کوچه می گذاشت پاهایش تا بالای زانو با صدای گروپ گروپ در برف فرو می‌رفت و به سختی قادر به حرکت بود در کوچه های اصلی راه باریکه ای ایجاد شده بود که رفت و آمد را ممکن می کرد اما در کوچه‌های فرعی هیچ معبری نبود و گاه برف تا کمر یک آدم معمولی می‌رسید.
منزل عمه لیلا، مامای ۷۰ ساله روستای میمه دریکی از همین کوچه های بن بست بود. نیمه شبی دو زن بلند بالا که بالاپوشی زیبا بر تن داشتند چراغ به دست وارد کوچه شدند و به سمت منزل عمه لیلا پیش رفتند. شعله لرزان چراغ در انعکاس برف سفید، کوچه را غرق نور سفید و مرموزی کرده بود . یکی از دو زن کوبه درب منزل عمه لیلا را به صدا درآورد. هر بار صدای کوبه درب، در انبوه برف بر زمین نشسته خفه می شد. زن، بارها کوبه درب عمه لیلا را زد تا عاقبت صدای عمه لیلا را از پشت در شنید که غرولند می کرد و به سمت آنها می آمد.عمه لیلا کلون درب را کشید و درب را باز کرد.نور چراغ توی راهرو منزل عمه لیلا دوید و چشم های او را زد. عمه لیلا در نور چراغ دو زن را دید که یکی که قد بلندتری داشت چشمانش برق می‌زد( برقی شبیه یاقوت) نه چهره و نه صدای آنها هیچ کدام برای عمه لیلا آشنا نبود.
یکی از زنها که قد بلندتری داشت( زن چشم یا قوتی) عاجزانه می خواست که عمه لیلا برای به دنیا آوردن نوه دختری اش همراه او برود. عمه لیلا پرخاش کرد که این وقت شب توی این برف و سرمای سگ کش پی من آمده اید که چه بشود؟ بهتر است قدری جوشانده به حلقش بریزید تا صبح بیایم سراغش، هر دو زن اصرار کردند که هیچ فرصتی نمانده و باید همین امشب زایمان کند آنقدر گفتند و اصرار کردند تا بالاخره موفق شدند عمه لیلا را متقاعد کنند که همراهشان برود، چند دقیقه ای طول کشید تا عمه لیلا آماده شود سالها بود که کمر و دست و پای عمه لیلا درد می‌کرد و امانش را بریده بود به همین دلیل مجبور بود چند تایی جلیقه، شلیته و بالاپوش بپوشد و علاوه بر گالش هایش که به پا می کرد پاهایش را هم با شال پشمی بپیچد تا بتواند در برف راه برود. دو زن پشت در چون مجسمه ایستاده بودند و انگار سوز سرما بر تنشان کارگر نبود. عمه لیلا که از خانه خارج شد زیر بغلش را گرفتند و در سکوت مطلق از کوچه خارج شدند مسیر لغزنده بود عمه لیلا لنگان و ناتوان با آن دو می‌رفت. در آن وقت شب به جز آن سه نفر هیچ کس دیگری در کوچه نبود عمه لیلا آنقدر غرولند کرد تا رسیدند به درب حمام زنانه. زن چشم یاقوتی از عمه لیلا خواست که وارد حمام شود، عمه لیلا بی آنکه بداند برای چه باید داخل حمام شود اطاعت کرد از پاگرد که وارد رختکن شد ناگهان همه چیز تغییر کرد همه جا غرق نوری سفید و وهم انگیز و درخشنده بود. حمام پر بود از زنان قد بلند با لباس‌های زربافت و ابریشمی، آنها با صدایی نامفهوم اما خوش آهنگ می خواندند. عمه لیلا که متحیر شده بود با صدای بلندی به زن چشم یاقوتی گفت چرا مرا به مراسم عروسی آورده‌اید، زن چشم یاقوتی توضیح داد که دخترش قرار است در حمام زایمان کند و اینان همه از بستگان او هستند که به مناسبت این اتفاق در حال شادی هستند، سپس دست عمه لیلا را گرفت و به سمت صحن حمام برد صحن پرهیاهو و سرشار از نوری بود که انگار از ترکیب زیباترین رنگ های دنیا درست شده بود، میانه صحن تختی طلایی رنگ گذاشته بودند و زنی زیبا با شکم برآمده بر تشک براق و ابریشمی روی آن خوابیده بود و در اطرافش زنانی جمع شده بودند که انگار بدنشان از بلور و هوا یا برگ گل صبحگاهی بود. عمه لیلا نمی توانست آنچه را می بیند باور کند مگر می شد زنانی چنین قد بلند و زیبا با موهایی بلند به رنگ شفق، لباس های زیبا و ابریشمی با پوستی لطیف که انگار از ابر هم لطیف تر بودند یک جا جمع شده باشند. با خودش گفت که این ها واقعاً که همه از نظر زیبایی پری هستند . اصلاً این‌ها از کجا به میمه آمده بودند؟ چرا هیچ کدامشان را نمی‌شناخت؟ رو کرد به زن چشم یاقوتی و همین را پرسید و وی جواب داد که ما از جایی دور آمده ایم و امشب را مهمان ولایت شما هستیم. آنگاه دست عمه لیلا را گرفت و به سمت زائو راند، عمه لیلا پیش رفت و ناگهان سر جایش میخکوب شد. چند بار چشمانش را باز و بسته کرد، مغزش از کار ایستاد، دست و پایش لرزید از آنچه می دید ،متحیر شده بود. زن زائو و بقیه زن های اطراف تخت او همه به جای پا سم داشتند، سرش گیج رفت و دیگر هیچ نفهمید. بعد از چند لحظه که به خود آمد دید چند زن دوره اش کرده اند و دارند دست و پاهایش را مالش می‌دهند. عمه لیلا با چشمانی وحشت‌زده به زن چشم یاقوتی خیره مانده بود و گویی می خواست بداند چه بر سرش آمده و در حمام میمه چه می گذرد. زن چشم یاقوتی با صدای اثیری برایش توضیح داد که ما(اجنه) هستیم و به کمک تو احتیاج داریم. ملکه جن ها دختر من است و فرزندی که او به دنیا می‌آورد پادشاه و رابطه جهان آدمیزاد و جن ها خواهد بود و به همین علت لازم است توسط مامائی از جنس آدمیزاد به دنیا بیاید . روسا و بزرگان جن ها،تو را انتخاب کرده اند و اگر کارت را به خوبی انجام دهی، دوست جن ها باقی خواهی ماند و اجنه همه عمر در خدمت تو خواهند بود.عمه لیلا با شنیدن این حرف‌ها ترس اش ریخت و هوشیار و پر انرژی به سراغ ملکه جن ها رفت تا کار زایمان را انجام دهد در چشم به هم زدنی همه لوازمی را که نیاز داشت. اجنه برایش مهیا کردند ، منتهی همه از طلا و نقره بودند( تشت طلا، لولهنگ نقره ای طلاکوب شده، پارچه های ابریشمی با رنگ‌هایی که عمه لیلا هرگز نمونه‌اش را در خواب هم ندیده بود، قیچی طلا، نخ و سوزن که انگار از الماس تراشیده شده بودند).عمه لیلا وقتی در کنار (زائو) قرار گرفت
ملکه (زائو )لبخندی سحرآمیز بر لب داشت و هیچ نشانی از ترس و درد در وجودش نبود و در طول زایمان هم هیچ احساس ناراحتی نکرد. بالاخره عمه لیلا بچه ملکه را به دنیا آورد، بعد از بریدن نافش، بچه را در دست گرفت، چند زن سینی گرد طلایی رنگی آوردند که کف آن تشکچه ای از ابریشم گسترده بودند، عمه لیلا نوزاد پسر را روی آن گذاشت، چند زن کناره های سینی را گرفتند و با آوازی سحرانگیز، سینی را در صحن حمام چرخاندندو رقص و پایکوبی کردند و سینی نوزاد را به آغوش ملکه گذاردند.(( عمه لیلا پس از پایان عمل زایمان، خواست خون‌های دست های خود را پاک کند. از جا بلند شد که دستمالی بطلبد، ناگهان چشمش به کت مخمل سفیدرنگی افتاد که زائو پوشیده بود. آخه عمه لیلا قبلا این کت را در صندوقچه خانه همسر خان بزرگ میمه دیده بود. عمه لیلا ناگهان موضوعی به ذهنش آمد و دست‌های پر خونش را به پشت کت ملکه( زائو )نزدیک کرد و خون های آنها را به پشت کت مالید،)) پس از اینکه ملکه طفل خود را درآغوش گرفت ناگهان همه صحن حمام به رنگ غیر قابل توصیف درآمد، ملکه و زن ها و هر آنچه در صحن حمام بود کم کم به رنگ آبی و سپس آبی روشن در آمدند تا اینکه کمرنگ تر وکم رنکتر شدند و همه شان محو شدند . حالا صحن حمام کاملاً خالی بود و فقط زن چشم یاقوتی و عمه لیلا مانده بودند. عمه لیلا به درستی نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده چون مجسمه‌ای به فضای پیش رویش که تا لحظاتی قبل مملو از زیبایی بود خیره مانده بود و احساس سبکی می کرد زن چشم یاقوتی دستش را گرفت و او را به رختکن برد و بر روی رختکن در کنار فانوسی روشن بر روی بقچه ای سوزنی حریر بافت که بر روی سکوی گسترده شده بود نشاند و شروع کرد با حوله ای ابریشمی سر و صورتش را خشک کند(عمه لیلا چند لحظه‌ای به آنچه دیده بود شک کرد خودش را نیشگون گرفت، خیر خواب نمی دید همه آنچه دیده بود واقعی بودند) زن چشم یاقوتی پس از خشک کردن سر و صورت عمه لیلا، موهایش را هم شانه کرد و چارقدش را سرش کرد و ناگهان بلند شد از داخل جیبش یک مشت پوست پیاز در آورد و در گوشه چارقد عمه لیلا ریخت و گوشه چارقد را به عمه لیلا داد تا نگه دارد که آنها نریزند و به عمه لیلا گفت اینهم دستمزد امشب شما.
زن چشم یاقوتی کمک کرد تا عمه لیلا از روی سکوی رختکن بلند شود. عمه لیلا سرپا ایستاد زن چشم یاقوتی ناگهان به همان شکل و شمایلی که به درب خانه‌اش آمده بود درآمد . سپس دست عمه لیلا را گرفت از حمام خارج شدند. بیرون همچنان برف می‌بارید عمه لیلا هیچ دردی در هیچ کجای تنش احساس نمی کرد، دیگر نمی لنگید، سرش گیج نمی رفت، چشمانش تار نمی‌دید، حتی سوز سرما را هم احساس نمی‌کرد و کاملاً متوجه بود که زن همراهش از اجنه است و می دانست اگر بسم الله بگوید اجنه دور می شوند، ولی چرا باید چنین می‌کرد مگر آنها با او چه کار بدی کرده بودند غیر از محبت و ناز و نوازش و احترام از آنها هیچ چیزی ندیده بود ، پس از رسیدن عمه لیلا و زن چشم یاقوتی فانوس به دست ، به مقابل مسجد جامع، ناگهان صدای سرفه مردی آمد معلوم بودمردی از گذرگاه به سمت آنها می‌آید زن چشم یاقوتی ناگهان فانوس را به دست عمه لیلا داد و به طرفه العینی غیب شد. عمه لیلا هیچ تعجبی نکرد، مرد
(میرزا قُپی) حمامی محل بود که برای روشن کردن تیون حمام محل به سمت حمام می‌رفت میرزا قپی عمه لیلا را می‌شناخت آخه او تمام بچه‌هایش را به دنیا آورده بود اما بدون اینکه عمه لیلا او را بشناسد از کنارش رد شد و به سمت حمام رفت. عمه لیلا به راهش ادامه داد و به سمت خانه اش پیش رفت. به سر کوچه خانه اش که رسید ناگهان به یاد پوست پیاز های داخل گوشه چارقدش افتاد با ناراحتی گفت اجنه توی این نصف شب زمستانی این همه راه مرا برده‌اند تا حمام دروسط ده و مزد زائوندن ملکه شان را به من پوست پیاز بی ارزش داده‌اند. گوشه چارقد خود را در زیر ناودان سرکوچه رها کرد و همه پوست پیاز ها را زیر ناودان خالی کرد و به داخل کوچه رفت تا رسید به منزلش . درب را باز کرد و یک راست رفت به سمت اتاق خواب همین که وارد اتاق شد فانوس را روی کرسی گذاشت چهارقد را از سر باز کرد و روی کرسی انداخت ورفت زیر کرسی و غرق رویاهای خود شد، لحاف کرسی را به روی خودش کشید و غرق رویا به خوابی عمیق فرو رفت. صبح زود دخترش برای مادر آش جوئی داغ برد وقتی بالای سر مادرش رسید دید مادرش خواب است و در خواب با صدای بلند با کسی حرف می‌زند سرش را خم کرد نزدیک صورت مادرش ، شنید که مادرش به کسی می‌گوید مگر تو و شوهرت خمس و زکات دارایی و اموال تان را نمی دهید که دیشب یک جن کت تو را پوشیده بود. دختر با صدایی مادرش را بیدار کرد و از او پرسد که چه خوابی می دیدی، عمه لیلا پس از بیداری بلند شد ورفت گوشه اتاق با آب آفتا به لگن که در گوشه اتاق گذاشته بود، دست و صورت خود راشست و با حوصله کل ماجرای دیشب را برای دخترش توضیح داد وبه دخترش گفت .به پیش زن خان برو و بگو مادرم گفت من کت مخمل سفید شما را دیشب در حمام تن یک زن باردار از اجنه دیدم که در حین زایمان وقتی فرزندش را گرفتم دست‌های پر خون خود را به پشت کت شما مالیدم. دخترم به زن خان بگو برود از داخل صندوقچه کت خود را بازدید کند، اگر آثار خون های دست من بر روی کت دیده شد دلیل بر این است که خان و شوهرش با این همه ثروت، خمس و زکات درآمدها و اموال خود را نمی‌دهند هرکس خمس و زکات درآمدها و اموال و دارایی هایش را ندهد اموال و دارایی هایش مورد استفاده اجنه قرار می‌گیرند. دختر عمه لیلا برای رساندن پیام مادرش به زن خان ، از خانه خارج و یک راست به خانه خان رفت (پس از اینکه دختر عمه لیلا از خانه بیرون رفت،عمه لیلا از روی کرسی چارقدش را برداشت که سر کند ناگهان چندین سکه اشرفی روی کرسی ریخت. عمه لیلا با دیدن این اشرفی ها متوجه شد که مزد دیشب اش پوست پیاز نبوده بلکه اشرفی بود که همه آنها را روی برف های کوچه زیر ناودان ریخته است به طمع بقیه سکه‌های اشرفی گالشهای خود را پا کرد و با عجله و شتاب به قصد جمع کردن بقیه سکه‌ها از اتاق خارج و به سمت پله های درب خروجی منزل رفت، از پله اول و دوم به سلامت بالا رفت و روی پله سوم که رسید درب منزل را جهت باز شدن به سمت خود کشید ناگهان به خاطر برف و یخ جمع شده بر روی پله سوم سطح این پله شدید لغزنده شده بود. این لغزندگی باعث لغزیدن(لخشیدن) عمه لیلا و سرنگونی آن بر روی پله شد و شدید شقیقه اش به لبه سنگ روی پله خورد و بیهوش شد)دختر عمه لیلاپس از رسیدن به خانه خان بزرگ ، ماجرا را برای همسر خان تعریف می کند. همسر خان سریعاً به پستو می‌رود و در بین لباسهای داخل صندوقچه کت مخمل سفیدش را در می آورد و با کمال تعجب می بیند که آثار دست های خونی عمه لیلا در پشت کتی که تا به حال احدی آن را نپوشیده بود دیده می‌شود، دخترعمه لیلا با دیدن این مدرک مستدل و غیرقابل انکار باتعجب وحیرت به گفته های مادرش یقین پیدا می‌کند.و سریع به سمت خانه مادر برمی گردد تاصحت ماجرارا به مادرش بگوید.وقتی به نزدیکی خانه مادرش می رسد جماعتی رادرب خانه مشاهده می کند سریع خودرا به درب خانه می رساند اما
وقتی به بالای سر مادرش می رسد مشاهده می کند که مادرش در حالی که صورتش بسیار آرام و سفید شده بود رخت از جهان بربسته بود. در این افسانه دو نکته قابل تعمق وجود دارد یکی آنکه اگر حقوق شرعی، درآمدها ، اموال و دارایی خود را نپردازیم اموالمان پاک نمی شود و مورد استفاده اجنه قرار می گیرد ودوم اینکه حرص و آز انسان برای جمع کردن مال دنیا و دنیا طلبی (مثل عمه لیلا) آخرش حسرت دنیا و آخرت است .