شهید رمضانعلی ایراندوست در ۱۰ اسفند ماه ۱۳۶۰ در روند اجرای عملیات فتحالمبین به شهادت رسید. آمبولانس این شهید هنگام حمل مجروحان در خط مقدم مورد اصابت خمپاره قرار گرفت و پیکر مطهرش متلاشی شد. شهید رمضانعلی ایراندوست تاریخ تولد: ۱۳۳۲ محل تولد: میمه تاریخ شهادت: ۱۰/۱۲/۶۰ نحوه شهادت: اصابت خمپاره محل شهادت: شوش محل […]
شهید رمضانعلی ایراندوست در ۱۰ اسفند ماه ۱۳۶۰ در روند اجرای عملیات فتحالمبین به شهادت رسید. آمبولانس این شهید هنگام حمل مجروحان در خط مقدم مورد اصابت خمپاره قرار گرفت و پیکر مطهرش متلاشی شد.
شهید رمضانعلی ایراندوست
تاریخ تولد: ۱۳۳۲
محل تولد: میمه
تاریخ شهادت: ۱۰/۱۲/۶۰
نحوه شهادت: اصابت خمپاره
محل شهادت: شوش
محل دفن: گلزار شهیدان شهرستان میمه
عملیات: فتح المبین
آخرین مسئولیت: امدادگر در جبهه های جنگ
مختصری از زندگی نامه شهید:
در سال ۱۳۳۲ در خانواده ای مذهبی متولد شد و پس از اتمام دوره خدمت مقدس سربازی به عنوان معلم پرورشی در اداره آموزش و پرورش مشغول فعالیت شدند. علاقه ایشان به قرائت قرآن سبب شد به عنوان مربی آموزش قرآن فعالیت نماید. از همان دوران جوانی در رشته های ورزشی فوتبال، والیبال و تنیس روی میز در سطح استان حرف برای گفتن داشتند و به همین دلیل به عنوان مسوول تربیت بدنی آموزش و پرورش در خدمت ورزش بودند. این ورزشکار نمونه در سال ۱۳۶۱ در عملیات فتح المبین به شهادت رسیدند و تنها مجموعه ورزشی در شهر میمه به نام این شهید ورزشکار مزین گشت.
شهید ایراندوست در جبهه افتخار سمت امدادگری را داشته و هنگام حمل مجروحین در خط مقدم آمبولانسش مورد اصابت خمپاره قرار گرفته و بدن مطهرش متلاشی میشود. چند روز پس از این حادثه قسمتی از بدن وی توسط گروه دیگری کشف و به بنیاد شهید استان اصفهان تحت عنوان تنها اثر باقیمانده جهت تشییع ارسال میگردد.
ناگفته های نحوه شهادت :شهید رمضانعلی ایراندوست
اکنون که پدر و مادر زنده یاد آن شهید در کنار روح ملکوتی اش آرام گرفته اند دیگر خجالتشان را نمی کشم و می نویسم .
نه تنها از نظر سنی بلکه او از هر لحاظ از حقیر بزرگوارتر بود .برای آخرین بار از جبهه به مرخصی واز مرخصی به جبهه باز می گشت حقیر مسئولیت اعزام نیرو را بر عهده داشتم .تعجیل داشت داخل بسیج نیامد درب بسیج همدیگر را ملاقات کردیم و تا انتهای ضلع جنوبی پارک قدس او را بدرقه کردم . ساک کوچکی که معمولا حاوی لباس اضافه بود همه دارائیش بود که همراه می برد .موهایش را با ماشین چهار زده بود انگار مراسم حجه الوداع را طی و آماده …. بود معلوم بود ،نه تنها با میثم خردسالش بلکه با هرچه و هرکه در مسیرش بود خداحافظی می کرد اگر عینک مخصوصش را داشتم که هنوزهم ندارم به حتم ملائکه بدرقه کننده اش را نیز توانسته بودم ببینم .ودر پایان با بوسه های گرمش مرا به حال خودم گذاشت و برای همیشه ماند ولی من رفتم .
چند هفته بعد در روستای سعید آباد مشغول آموزش نظامی داوطلبین اعزام بودیم که از قضا یکی از داوطلبین آموزش (گیرنده) اخوی بزرگتر شهید ایراندوست (حاج عباسعلی ایراندست ) نیز مشغول دوره آموزشی یک هفته ای بود ایشان چون در حین آموزش تخطی کرده بودند طبق قانون آموزش نظامی به اتفاق چند نفر دیگر می بایست علاوه بر پست نگهبانی شبانه صدمتر نیز سینه خیز می رفتند و ایشان بزرگواری کرده و پذیرفته بودند . جو معنوی و دوستانه بود .اما از مرکز بسیج خبر رسید که جنازه مطهر شهید رمضانعلی ایراندوست در راه است !!! غم و اندوه همه مربیان را فرا گرفت ولی خبر را درز ندادیم و از رزم شبانه منصرف و حاج عباسعلی را از دادن نگهبانی معاف ، شبانه تمهیدات مراسم تشییع را انجام و صبح روز بعد گردان آموزشی را جهت شرکت در مراسم ، اعزام و بعد از مراسم کار آموزش روند مهم خود را از سر گرفت . گفتنی است بعداز مراسم تشییع بر تعداد متقاضیان آموزش اضافه شد . که این اولین پیام خونش به دشمن بود . دقیقا به یاد ندارم جند روز از خاکسپاری بدن مبارک شهید گذشته بود ولی هنوز به چهلم خیلی مانده بود اما داشت مقداری از غم شهادت شهید در دل مردم کاسته می شد که صبح یکی از روزهای کاری تلفنی از بنیاد شهید اصفهان شد که حقیر گوشی را برداشتم گفتند بیایید و جناز ه شهیدتان را تحویل گیرید . شهید رمضانعلی ایراندوست !!! با مشورتی که با دوستان شد با تنها لندرور موجود در بسیج حقیر را جهت بررسی موضوع روانه اصفهان کردند .در بنیاد شهید تابوت میخکوب شده ای را نشان دادند درب آن را با صلوات باز کردم که در درون آن (با عرض معذرت و تسلیت به امام عصر عج ) فقط پای شهید وجود داشت و طبق رسم رزمندگان روی پارچه ی شلوار آن با دستخط شهید ، نام خود را نوشته بود.توضیح اینکه شهید ایراندوست در جبهه افتخار سمت امدادگری را داشته و هنگام حمل مجروحین در خط مقدم آمبولانسشان مورد اصابت خمپاره قرار و بدن مطهرشان متلاشی که بعد چند روز از حادثه قسمتی از بدن آنها توسط گروه دیگری کشف و به بنیادشهید تحت عنوان تنها اثر باقیمانده جهت تشییع ارسال می گردد. به هر حال تابوت را تحویل و مستقیما به منزل آیت الله طاهری امام جمعه وقت اصفهان جهت کسب تکلیف مراجعه ومجوز لازم جهت نبش قبر به اندازه ای محدود و لازم گرفته و با اطلاع از اخوی بزرگتر نسبت به خاکسپاری قطعه دوم بدن مطهر شهید ، شبانه طبق دستورات شرعی اقدام شد .
و مجددا با عرض تسلیت به ساحت مقدس امام عصر عاجزانه می خواهیم که در قیامت در پاسخگویی به سوال شهیدان به ما عنایت لازم را داشته باشند
شهید ایراندوست قبل از شهادت با فرزند ۹ ماهه خود نجوا و وصیت نامه را با صدای دلنشینش ضبط می کند و کاست را در کنار قرآن کریم قرار می دهد تا در زمان خاکسپاری به صورت مستقیم با مردم سخن بگوید.
شهید یکی از ورزشکاران و بازیکنان مطرح در شهر میمه بودند و به خاطر علاقه وافر به اخلاق و ورزش به عنوان مربی قرآن و مربی ورزش فعالیت و زمانی را نیز به عنوان مسوول تربیت بدنی ایفای نقش نموده اند.
برادر شهید که خود نیز از جانبازان جنگ تحمیلی است پس از شهادت برادر و با وجود میثم ۱۱ ماهه (فرزند شهید) احساس مسوولیت می کند و مسوولیت ادامه زندگی برادر را می پذیرد.
همسر شهید در صحبت هایش انگار فرصتی بدست آورده بود که بتواند در جمع از لطف ومهربانی برادر شهید و همسر فعلی خود قدردانی نماید.
میثم ۱۱ ماهه که خود اکنون صاحب دختر است در صحبت ها نشان می دهد که پدر شهید هنوز زنده و در گلوگاه های زندگی یار و یاور فرزندش می باشد.
برادر شهید آبرو و جایگاه اجتماعی خود را از زمانی می بیند که مسوولیت تربیت فرزند برادر شهید خود را می پذیرد و به قدری با احساسات میثم ۱۱ ماهه کنار می اید که لفظ پدر گفتن را از بچه های خود می گیرد که نکند با گفتن کلمه پدر امانت برادر آزرده خاطر گردد.
شهید رمضانعلی ایراندوست در ۱۰ اسفند ماه ۱۳۶۰ در روند اجرای عملیات فتحالمبین به شهادت رسید. آمبولانس این شهید هنگام حمل مجروحان در خط مقدم مورد اصابت خمپاره قرار گرفت و پیکر مطهرش متلاشی شد. شهید ایراندوست به واسطه فعالیتهای فرهنگی و ورزشی در زادگاهش فردی شناخته شده بود و شهادتش غمی سنگین را بر دل مردم میمه نشاند. از شهید تنها یک پسر به نام میثم به یادگار مانده است. میثم ایراندوست که هنگام شهادت پدر ۹ ماه بیشتر نداشت در گفتگو با ما از اهداف پدر و روزهای نبودن و دلتنگیهایش میگوید.
شما به عنوان تنها فرزند شهید ایراندوست آیا تصویری از پدرتان در ذهنتان دارید؟
من متولد سال ۱۳۶۰ هستم و ۹ ماهه بودم که پدرم شهید شد. قطعاً یک بچه ۹ ماهه درکی از محیط اطرافش ندارد و من هم تصویر و خاطرهای از پدر در ذهنم نیست. چیزهایی که از ایشان میدانم همه مربوط به شنیدههایم از مادر، بستگان و دوستان پدرم است. پدرم فرهنگی و مسئول تربیت بدنی اداره آموزش و پرورش میمه بود. علاقه ایشان به قرائت قرآن سبب شد به عنوان مربی آموزش قرآن فعالیت کند. از همان دوران جوانی در رشتههای ورزشی فوتبال، والیبال و تنیس روی میز در سطح استان حرفی برای گفتن داشت و به همین دلیل به عنوان مسئول تربیت بدنی آموزش و پرورش در خدمت ورزش بود. من تازه به دنیا آمده بودم که ایشان تصمیم گرفت به صورت داوطلبانه به جبهه برود. اواخر سال ۱۳۶۰ شهید شد و آن سال عید مادرم رنگ عزا و غم داشت.
پدرتان قبل از انقلاب چه عقیده و اعتقادی داشتند و آیا در جریان انقلاب بودند؟
ما اصالتاً بچه میمه در ۱۰۰ کیلومتری اصفهان هستیم. مردم در شهرهای کوچک مذهبیتر از شهرهای بزرگ هستند و شهر ما هم چنین فضا و جوی داشت. پدرم از همان زمان قدیم در هیئت فعالیت میکرد و در ایام محرم حضوری فعال داشت. مادرم و عموهایم تعریف میکنند پدرم با چندین سال حضور در جبهه حالت نماز خواندنش هم تغییر میکند. به نحوی که همرزمانش تعریف میکردند ایشان نیمههای شب از خواب بیدار میشد و در میان راز و نیازهایش گریه میکرد. آخرین باری که قرار بود به جبهه برود پدرم به همه گفت این دفعه که بروم اتفاقات دیگری برایم میافتد. حتی بدهکاریهایی که به دیگران داشت را داد و از همه حلالیت طلبید. آخرین باری که به جبهه رفت انگار شهادتش به او الهام شده بود. یک نوار کاست هم برای من، مادر و دیگر بستگان و آشنایان پر کرد و در آن تمام حرفهایش را زد. به نوعی وصیتنامه شفاهی اش است. در همان ابتدای نوار میگوید بنا به وظیفه وصیتنامه خود را روی نوار ضبط مینمایم شاید این وصیتنامه من باعث شود بعضی از برادران راهی را که میپیماییم بشناسند و خود را ساخته و راه حق را در پیش بگیرند. آن روز انگار مادرم در خانه نبود و ایشان در تنهایی این نوار را پر کرده بود. در نوار خیلی به من تأکید کرده بود که برای چه به جبهه رفته و هدفهایش از رفتن را توضیح داده است. میگوید من با دلی شاد و قلبی سرشار از مهر به امامان به سوی جبهههای حق علیه باطل روانه شدهام و انشاءالله به درجه رفیع شهادت خواهم رسید و شماای پدر و مادر به قول امام گریه کردن برای شهید زنده نگه داشتن نهضت است و شما گریه نکنید به خاطر رضایتان (نام شهید در خانه) بلکه به خاطر سرورانتان همچون حسین (ع) و همچون بهشتی مظلوم و همچون رجایی محبوب و باهنر عزیز.
شکلگیری روند اعتقادی پدرتان به مرور زمان کامل میشود. چقدر انقلاب اسلامی و امام خمینی روی اندیشه و عقیده پدرتان تأثیر داشت؟
خیلی از آشنایان میگویند پدرت خیلی چیزها را زودتر از دیگران میفهمید. از همان زمان قبل انقلاب که یکسری جاوید شاه میگفتند پدرم با آنها درگیر میشد و درباره امام و از اهداف امام و چرایی انقلاب صحبت میکرد. امام خمینی رحلت کرده بودند و خاطرم هست مادرم با پیراهن مشکی زانو زده بود و گریه میکرد. من در همان عالم بچگی گفتم مامان چرا گریه میکنی؟ گفت امام فوت شده است، من نمیفهمیدم درگذشت امام یعنی چه و چرا مادرم آنقدر ناراحت است؟! با فوت امام خمینی انگار مادرم یکی از اعضای خانوادهاش را از دست داده بود. این نشان از علاقهشان به امام خمینی دارد. حتی برای کارت عروسیشان نیز عکس امام را چاپ کرده بودند. هنوز هم همینطور عاشقانه امام خمینی را دوست دارند. پدر در وصیتنامهاش میگوید: «شما برای من طلب آمرزش کنید. از خداوند میخواهم شاید کولهبار سنگین گناهانم را ببخشد که ارحمالراحمین است و برای اماممان دعا کنید که واقعاً باید تمام وجودمان و وجودتان را رهسپار راهش نمایید. خدا نکند که مویی از وجود مبارک امام کم گردد که هر چه برکت خداوند به این مردمان شهیدپرور مسلمان عطا فرموده که امیدوارم خداوند لطف نماید و امام را تا انقلاب مهدی (عج) حفظ نماید.»
در زمان انقلاب و پس از آن هم فعالیت داشتند؟
پدرم اوایل انقلاب به تهران اعزام شد و مدتی با شهید بهشتی همکاری داشت. فضای آدمهای آن زمان با آدمهای امروز تفاوتهای زیادی دارد. ایشان وقتی احساس تکلیف مینماید نهایت تلاشش را برای انجام تکلیفش میکند و با اینکه ارتباطات خوبی با مسئولان انقلابی آن زمان داشت هیچ تلاشی جهت استفاده از این ارتباطات نمیکند. ولی امروز آدمها به دنبال سوءاستفاده از ارتباطاتشان هستند. الان این مسائل خیلی کمرنگ شده است. مادرم میگوید آن روزها خیلی از کالاهای اساسی زندگی به صورت سهمیهای و کوپنی بود. سهمیه قند یا چای میدادند و پدرم با اینکه این اقلام را در خانه نداشتیم از سهمیه خودش به نیازمندان کمک میکرد. مادرم میگفت قند و چای خودمان تمام شده بود پدرم میگفت حالا این ماه قند نخوریم اتفاقی نمیافتد. آن زمان فضای فکری و عقیدتی اش با امروز خیلی فرق داشت. من الان دو فرزند دارم و فکر میکنم اگر شرایطی پیش آید من چطور میتوانم فرزندانم را نبینم و بروم. پشت این رفتن و دل کندن باید یک اعتقاد بسیار قوی باشد. من یک پسر ۹ ماهه بودم که پدرم، همسر و فرزندش را گذاشت و رفت. تنها نواری پر کرد و دلایل رفتنش را گفت. در آن نامه نوشت اگر بزرگ شدی ناراحت نشو که پدرت تنهایت گذاشت. پدرت برای عقیده و اعتقادش رفت. در آن نوار خطاب به من میگوید کهای میثم من رفتم و شهید شدم به خاطر اینکه بعد از بزرگ شدن به من نفرین نفرستی و نگوییای پدر چرا تو در خانه نشستی و کفار بر سرزمین اسلامی تاختند.
فضای خانوادهای که پدرتان در آن بزرگ شدند هم مذهبی بود؟
بله، من پدربزرگم کشاورز بود و با رزق حلال و زحمت کشاورزی بچههایش را بزرگ کرد. پدر و پدربزرگم هر دو قرآن خوان بوده و به لحاظ مذهبی خیلی مقید بودند. در همان نوار پدرم به پدر و مادرش و دستهای پینهبسته شان قسمشان میدهد که او را حلال کنند. میگوید مادر تو را به امام حسین (ع) قسم میدهم که هیچ زمانی به خاطر من گریه نکنی، چون گریه کردن برای من ناقابل هیچ ارزشی ندارد.
روحیه لوطی منشانه و داش مشتی هم داشتند؟
پدرم علاوه بر فرهنگی بودن، ورزشکار هم بود. کشتی میگرفت و ورزشگاهی در میمه به اسم پدرم هست که خودش سنگ بنای اولیهاش را گذاشته است. الان خیلی از دوستان من را که میبینند روبوسی میکنند و میگویند من سال فلان در کوچه ایستادهبودم و سیگار میکشیدم که پدرت دنبالم آمد و من را به سمت یک ورزش کشاند. مدال و کاپهای پدرم در خانه هست که نشان میدهد ایشان به صورت حرفهای ورزش میکرده است.
مادرتان با وجود داشتن یک فرزند ۹ ماهه چطور رضایت به رفتن پدرتان دادند؟
جالب اینجاست همین مطالب را پدرم در نوار کاست و وصیتنامه اش گفته است. پدرم میگوید وقتی به همسرم گفتم میخواهم به جبهه بروم زینبوار خیلی محکم گفت برو ایرادی ندارد. من مراقب فرزندمان هستم تو راهت را ادامه بده. فضای آن روزها شاید برای امروزیها خیلی قابل درک نباشد. پدرم هر بار رضایت مادرم را میگرفت و راهی میشد. مخصوصاً دفعه آخری که میخواست برود همه میگفتند از حرفها و رفتارش مشخص بود که میداند دیگر برنخواهد گشت. وقتی هم شهید میشود پیکرش در دو مرحله میآید. شهید ایراندوست در جبهه افتخار سمت امدادگری را داشت و هنگام حمل مجروحان در خط مقدم آمبولانسش مورد اصابت خمپاره قرار گرفت و بدن مطهرش متلاشی شد. پدر در جریان عملیات فتحالمبین به شهادت رسید. پدرم بارها عنوان کرده بود که میخواهد مثل اربابش حضرت ابوالفضل اربا اربا شود تا گناهانش بریزد. به مادرم گفته بود اگر اینطوری آمدم تو ناراحت نباش، چون از خدای خودم خواستهام که اینچنین شهید شوم تا خدا گناهانم را پاک کند بعد پیش خودش ببرد.
شما در ۹ ماهگی پدرتان را از دست دادید. آیا در طول این سالها دلتنگ پدر شدید و نبودش را احساس کردید؟
دلتنگیهایش که همیشه همراهم بوده است. مادرم فرهنگی بود. وقتی بچه بودم یک مادر از شیر قویتر داشتم. با اینکه الان خودم دو فرزند دارم، هنوز جرئت نمیکنم جلوی مادرم پایم را دراز کنم. مادرم انسانی قوی و بامطالعه است. با وجود مادرم آن روزها خیلی نبود پدرم را لمس نکردم. در کنار مادر اقوام و آشنایان هم بودند و اجازه ندادند ما تنها شویم. اما الان که میبینم فرزندانم چقدر به من احتیاج دارند و میپرسند همه پدربزرگ دارند و پدربزرگمان کجاست بیشتر اذیت میشوم. آدم دوست دارد برود در خانه بچههایش پیش پدربزرگ و مادربزرگهایشان باشند. الان که پدرم شهید شده است من هم به اعتقادش احترام میگذارم و میدانم در مسیر مقدسی قدم گذاشته است و حتماً این مسیر درست بوده که ایشان آگاهانه انتخابش کرده است. الان نبودنش را بیشتر احساس میکنم و اگر پدر بود خیلی بهتر بود. در حال حاضر هم که از نظر فیزیکی از دیدگانمان غایب است، مطمئنم در کنارمان حضور دارد و ما ایشان را نمیبینیم. خیلی وقتها من در روند زندگی دچار مشکل شدم و بعد از مدتی همسرم گفته است آقا میثم اینجا پدرت به ما کمک کرد وگرنه این مشکل حل نمیشد. خودم جایی گیر میکنم ضمن اینکه به خدا و ائمه توکل میکنم از پدرم میخواهم مشکلم را حل کند و آن مشکل حل هم میشود. با همین اعتقاد خودم به دل کارها میزنم و میدانم یک نفر هوایم را دارد. این را با تمام وجود میگویم، چون بارها و بارها اتفاق افتاده است.
وصیت نامه شهید رمضانعلی ایراندوست
«خدا اشتیاق ذکرت را به من الهام فرما همچنین همت برای نشاط و کامیابی در ساختن خود با نامهایت و رسیدن به جایگاه قدست به من عطا فرما خدایا مرا مراقب باش و مرا پاکیزه و قلبم را پاک گردان.»
شهادت ۲/۱/۱۳۶۱
با درود به تمامی شهیدان راه خدا که ما را از ورطه گناه و سیاهی نجات داد ند و هدایت کردند به سوی الله و سلام بر کلیه روحانیت مبارز ـ مراجع تقلید و با درود به کلیه شهدای اسلام از صدر اسلام تا انقلاب روح الله بخصوص شهدای بزرگمان، مطهری، مفتح، رجایی، باهنر، دستغیب، مدنی و تمام شهدای هفت تیر و با سلام به شما مادران شهیدپرور مخصوصاً خانواده های ظهرابی علیرضا ـ مصطفی شبان، نیکونام، اسماعیلی و واحدی ـ قلی زاده، زارع، ابراهیمی و تمام شهدای دیگر که آنچنان در برابر شهادت فرزندانشان صبر و شکیبایی را به خاطر خدا حفظ نمودند که منافقین و تبهکاران تمام خشم دنیا بر سرشان فرود آمد. درود بر شما
سلام علیکم و رحمه الله و برکاته
سلام بر شما برادران و خواهرانی که بر مزار شهدا جمع گشته تا از خون و پیامشان راهشان را ادامه دهید امیدمان به آنان که اعتقاد به عبادت دارند که ان شاءالله همه هستید جمع گشته و وای بر حال کسانی که این افتخار و سعادت را هنوز درک نکرده باشند که تمام شهدا بر آنان نفرین می فرستند و وای بر حال آنان که خداوند عذاب دردناکی در آن دنیا بر آنان خواهد فرستاد.
و سلام بر شما پدر و مادر و شاید در وجودتان مانند شمع بسوزید چون رضا را از دست داده اید ولی رضا به چه خاطر از بین شما رفت به خاطر رضای خدا و اگر چنین فکر کنید نباید بسوزید می دانم که هر باغبان به خاطر دسترنج زحمت می کشد و اگر گلستان بخشکد دلش می سوزد.
شما نیز ای پدر و مادر برای رضایتان بسیار زحمت کشیده اید و امید داشتید که عصای دست شما باشم ولی مشاهده این که اسلاممان در خطر است با ندای رهبر عزیزمان عازم جبهه حق علیه باطل گشتم و اگر خدا قبول کند و امام زمان راضی باشد من را جزء سربازانش و جزء شهیدانش قرار دهد.
و تنها وصیت من به شما این است که اگر بر مزارم به خاطر من گریه کنید شما را نخواهم بخشید بلکه مانند حضرت سجاد و زینب پیام رسان خون تمام شهدا باشید و امیدوارم که به زودی زود پیروزی اسلام بر تمام کفر را مشاهده کنید شما برای من طلب آمرزش کنید از خداوند می خواهم که شاید کوله بار سنگین گناهانم را ببخشد که ارحم الراحمین می باشد و برای اماممان دعا کنید که واقعاً باید تمام وجودمان و وجودتان را رهسپار راهش نمایید خدا نکند که مویی از وجود مبارک امام کم گردد که هر چه برکت خداوند به این مردمان شهیدپرور مسلمان عطا فرموده که امیدوارم خداوند لطف نماید و امام را تا انقلاب مهدی(عج) حفظ نماید.
سلام بر تو ای همسر و تو ای زینب که چنین دلاورانه من را برای کمک به حسین زمانمان حرکت دادی و خود را به تنهایی خوی دادی که شاید من لیاقت پیدا کنم برای خدا و در راه او بجنگم و تو ای همسرم امیدوارم که تو نیز به خاطر رضا گریه نکنی و اگر اشک از چشمانت به خاطر رضا سرازیر گردد روح من از دست تو ناراضی خواهد شد. ولی به قول امام گریه کردن بر شهید زنده نگه داشتن نهضت است. ولی برای شهیدانی همچون سرور شهیدان امام حسین(ع) و یارانش همچون شهید مظلوم بهشتی و شهید عزیزمان رجایی و شهید رئوفمان باهنر و شهید محرابمان مدنی و شهید اخلاقمان دستغیب که راه و رسم زندگی در راه خدا را به ما آموختند گریه کنی. و امیدوارم خداوند به تو صبر و پاداش عظیمی عطا فرماید ولی وصیت من به تو این که میثم را مانند میثم تمار بزرگ نمایی و جزء یاران امام قرار دهی و از نماز و نماز شب غافل نگردی و طلب مغفرت کن از خدا برای من و من را ببخشی و برای امام دعا کن و پیام رسان خون شهدا باش همچنانکه زینب در شام پیام حسین و یاران را به گوش جهانیان رساند و از قول من از پدر و مادرت و همه فامیلها و دوستان خداحافظی کن و دیدار من با شما در آخرت که امید است شما نیز توشه ای برای آخرتت جمع آوری نموده و وابستگی را از زندگی ـ تجملات رفاهی و خواب بگسلی و به عبادت و تقوی بپردازی به هر نحوی که بتوانی ان شاءالله.
و در آخر از خداوند متعال آرزوی موفقیت تو و فرزندمان را در بهبود اهداف انقلاب از خدای بزرگ مسئلت دارم و شما را به خدا می سپارم. خداحافظ رضا.
و شما ای برادران حزب الله ـ ای جان نثاران روح الله ای مخلصین و ای یاران حسین زمان ان شاءالله که مرا ببخشید و وظیفه تان را که در این موقعیت زمان ارشاد افراد با در نظر گرفتن اخلاق و برخورد اسلامی می باشد به خوبی از عهده اش برآیید و رهنمود های امام را برای خودسازی سرمشق زندگی خود قرار دهید و نماز جماعت و جمعه را فراموش نکنید دعای کمیل و دعای ندبه و توسل را با عظمت بیشتر بر پا کنید. در آخر از خدا می خواهم که: خدا اشتیاق ذکرت را به من الهام فرما همچنین همت برای نشاط و کامیابی در ساختن خود با نامهایت و رسیدن به جایگاه قدست به من عطا فرما خدایا مرا مراقب باش و مرا پاکیزه و قلبم را پاک گردان.
در آخر با سلام به تمام شهدای اسلام از شما برادران و خواهران خداحافظی می کنم و یادتان باشد روحانیت چراغ راه ماست و شما این چراغ را از دست ندهید و در نماز جمعه حتماً شرکت کنید البته من گناهکارتر از آن هستم که لایق وصیت به شما دوستان با ایمان باشم و از شما می خواهم که برای من دعا کنید.
برقرار باد حکومت الـــــهی پیروز باد جبهه های حق علیه باطل
شکوفا باد راه شهیدان انقلاب برقرار باد دولت مکتبی و مردمــی
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
خداحافظ برادر و فرزند حقیر شما رضا
با سلام خدمت آقا میثم عزیز فرزند بزرگوار شهید امیدوارم همیشه دعا گوی بنده و تمام بیماران باشند
اولین تعزیه در میمه به نام پسر فروختن برپا می گردد متن زیر هدیه به روح پرفتوح و نازنین شهید ایراندوست
فروش فرزند در بازار به خاطر برپایی روضه امام حسین(ع)
سید الشهدا علیه السلام فرمود: بروند و به فکر مجلس عزای ما باشند که دیگر خود ما ضامن اجرای آن هستیم؛ چون آنها از جوان خود گذشتند، ما هم روز به روز احسانمان بر آنها بیشتر می شود و بر رزق و روزیشان خواهیم افزود.
سکوت را زن شکست، طاقت نیاورد. فضای خانه انگار بر سینه اش سنگینی می کرد. گفت: «تا کی می خواهی بنشینی و فکر کنی؟ خب گناه که نکردیم! هر سال می توانستیم، امسال دیگر نمی توانیم، ان شاءاللّه سال بعد، از خودشان بخواه تا دوباره دستمان را بگیرند و ما خیمه ی عزایشان را بر پا کنیم…
مرد انگار از خواب عمیقی بیدار شده، با بهت و حیرت به زن خیره شد. بعد از چند لحظه، سرش را به چپ و راست تکان داد، چنگی به موهایش زد و گفت: «استغفراللّه ربی و اتوب الیه! چرا نمی فهمی زن؟! مردم توقع دارند، هر روز از من سؤال می کنند، جلسه ی روضه جا افتاده؛ دیگر نمی شود، هر سال بوده، امسال را بی خیال شویم؟ من حتما باید یک راه چاره ای برایش پیدا کنم و این روضه امسال برگزار شود.»
زن دوباره گفت: «مردم که از وضع ما باخبرند؛ می دانند آن خدا نشناس ها مال تو را بردند و تو امسال ورشکست شدی پس دیگر خجالت…»
صدای باز شدن در خانه، حرف زن را قطع کرد؛ هر دو چشم گردانند. پسر جوانشان در آستانه ی در بود. نگاه مادر که به قامت رعنای جوانش افتاد، فکری به سرعت به ذهنش رسید؛ دوباره قد و بالای جوان را نگاه کرد. لبخند روی لبانش نشست. تصمیمش را گرفت. جلو رفت، آغوشش را باز کرد و جوانش را در بغل گرفت. مرد و جوان، با تعجب به زن نگاه می کردند.
مرد سرش را پایین انداخته بود و لرزش دستانش، حکایت از آن می کرد که باور گفته های زنش چقدر برایش سخت است.
– آخر زن! چطور عزیزم را، تنها ثمره ی زندگیم را، تمام جوانی ام را ببرم در بازار برده فروش ها و او را به عنوان غلام و برده بفروشم؟! تو که مادری و دلت از حریر نرم تر است و از مو نازکتر، چطور این پیشنهاد را به من می کنی؟!
زن با یک سخن، مرد را آرام کرد: «ببین مرد! اگر ادعای عاشقی می کنی، جوان که چیزی نیست؛ باید از جان خود نیز بگذری! اگر حسین(ع) فرزند رسول خدا همان است که ما می شناسیم، عمل ما را بی جواب نخواهد گذاشت! اگر به کارت عقیده و ایمان داری، بلند شو و بسم اللّه را بگو و گرنه سرجایت بنشین و مجلس آقا را فراموش کن!»
چند روزی طول کشید تا مرد با این تصمیم کنار آمد. حالا نوبت جوان بود مادر می گفت: «من پسرم را بزرگ کرده ام. او منتهای آرزویش جانفشانی در راه فرزندان علی (ع) است. او روح حسینی دارد و مرام علوی. تو چطور او را نمی شناسی؟
مرد گفت: «من…من… جرأت ندارم، خودت بهش بگو!»
مرد از روزنه ی در به مادر و پسر نگاه می کرد مادر آرام و با طمأنینه سخن می گفت: مرد سعی می کرد عکس العمل پسر را بعد از شنیدن همه ی حرف های مادرش در ذهن تصور کند. ناگهان پسر، مادرش را در آغوش گرفت؛ مرد، اشک روی گونه هایش را دید و شنید که گفت: «مادر! ممنونم!»
مرد سعی کرد اشک هایش را زن و فرزندش نبینند. لباسش را پوشید و به حیاط رفت. زن نیز لباسی مندرس به جوانش پوشانید و سر و رویش را با زغال سیاه کرد. بعد با هم به حیاط رفتند و دست جوان را در دست پدرش گذاشت. در این شهر، همه آنها را می شناختند، پس با هم از شهر خارج شدند. ساعتی بعد وارد شهر کوچکی شدند. بازار برده فروشان شلوغ بود؛ هر کس از جنس خود به نوعی تعریف می کرد. مرد و پسرش هنوز چند قدمی در بازار برنداشته بودند، که جوانی زیبا و نورانی جلویشان آمد: «کجا می روی و این جوان را به چه کار می بری؟»
ضربان قلب مرد، تندتر شد. مِن و مِن کرد وگفت: «می خواهم از شهری به شهر دیگری در دورست سفر کنم و نیازمند مبلغ زیادی هستم که مرا مجبور کرده، علیرغم میل باطنی ام این غلام را بفروشم. اگر خریداری بسم اللّه!» مرد گفت: «اراده ی فروختنش را با چه قیمتی داری؟»
مرد قیمت را که گفت: او بدون هیچ چانه ای کیسه های زر را تسلیم کرد و با جوان از بازار خارج شد. مرد با چشم های اشک آلود، قد و بالای جوانش را نگاه کرد تا از بازار خارج شدند. در راه با خودش خیلی حرف زد و به خودش دلداری داد. به شهرش که رسید، کمی آرام تر شده بود؛ حالا به این فکر می کرد که دوباره چراغ روضه ی امام حسین(ع) را می تواند در خانه روشن کند به خانه رسید. دق الباب کرد و به انتظار ایستاد.
در باز شد. باورش برای مرد محال بود؛ خواب بود یا بیدار؟ آیا علاقه و محبّت به جوانش او را دچار وهم و خیال کرده بود، یا واقعا خودش بود؟ پسرش که در آستانه ی در ایستاده بود… پسر، پدر را در آغوش گرفت و هر دو زار گریستند. زن که صدای آن دو را شنید، به جمع آنها پیوست. مدّتی از گریه ی آنها گذشت، تا این که زن با هق هق گریه اش از پسر خواست تا ماجرا را برای پدر هم تعریف کند و پسر با بغضی گلوگیر شروع به تعریف کرد:
«پدر! وقتی کیسه های زر را گرفتی و از هم جدا شدیم، بغض راه گلویم را بست و نمی گذاشت قدم هایم را براحتی بردارم. آن آقا سبب گریه ام را پرسید. گفتم: ارباب و مولایم را خیلی دوست داشتم، جدایی از او برایم سخت است و دشوار. به او عادت کرده بودم. او خیلی مهربان و دلسوز بود. امّا آن آقا جواب داد: «پسرم نمی خواهد با من این گونه صحبت کنی! او ارباب و آقای تو نبود و او پدر تو بود و تو فرزند آن پدر هستی. پدرت نیز تو را به دلیل خرج سفر نفروخت، بلکه می خواست مجلس ما را اقامه کند. ما شما را خوب می شناسیم و از وضع زندگی شما باخبریم!»
با حرف های او تنم لرزید، خودم را به روی پاهای او انداختم و التماس کردم که خودش را معرفی کند. آقا زیر لب و شمرده گفت: «انا الغریب! انا المظلوم! انا العطشان…» و بعد گفت: «به نزد پدر و مادرت برو و از قول من بگو: ما نذرشان را قبول کردیم! ما هدیه ی آنها را پذیرفتیم. بروند و به فکر مجلس عزای ما باشند که دیگر خود ما ضامن اجرای آن هستیم. چون آنها از جوان خود گذشتند، ما هم روز به روز احسانمان بر آنها بیشتر می شود و بر رزق و روزیشان خواهیم افزود.» سپس امر کرد که چشم هایم را ببندم و تا چشم باز کردم خودم را مقابل خانه دیدم.
صدای گریه و شیون آن سه نفر، تمام اهل محل را به خانه آنها کشانده بود. جمعیت، دور آنها حلقه زده بود. مرد فریاد می زد و بر سر می کوبید. زن شیون می کرد و سر به دیوار می زد. مردم، بی اطلاع از ماجرا بی اختیار گریه می کردند. جوان، خیره به جمعیت به این فکر می کرد که اولین شب روضه در خانه ایشان برپا شده، آن هم با ضمانت و قول ارباب حسین.
منبع: داستان های شگفت، شهید دستغیب.
خداوند روحش رابا ارباب بی کفن محشور کند وشفیع ماهم درروزقیامت پاشذآمین
هیچوقت انوقت صبح را فراموش نخواهم کرد که بوسه بر ذستان حنایی دوست و دبیر و رفیق و دلسوزم شهید ایراندوست زده و امیدوارم در دنیا برایمان طلب ابرو و در اخرت شفیع همه اهل محل باشند .انشاالله. روحش شاد.
با سلام و صلوات به روح پر فتوح شهید عزیز ایراندوست برای چندمین بار متذکر میشوم تاریخ شهادت ۴/۱/۶۱ در عملی ات فتح المبین دذ منطقه عین خوش درسته