یادی از مرحوم علی فخرالدین ( نمادی از یک عشق بی سرانجام)

2019-01-01
238 بازدید

محمد تقی معینیان یادی از مرحوم علی فخر الدین ( نمادی از یک عشق بی سرانجام) حدود بیش از سه دهه، هر روز با مردی مواجه می شدم که چهره ای فرسوده، ریش های بلند، پوستی گندمی، پاهائی کشیده، اندامی خمیده، چشمانی نافذ، بینی کشیده و باریک، گونه هائی برجسته و صورتی لاغر و استخوانی […]

photo_2018-12-30_20-36-29

محمد تقی معینیان

یادی از مرحوم علی فخر الدین ( نمادی از یک عشق بی سرانجام)
حدود بیش از سه دهه، هر روز با مردی مواجه می شدم که چهره ای فرسوده، ریش های بلند، پوستی گندمی، پاهائی کشیده، اندامی خمیده، چشمانی نافذ، بینی کشیده و باریک، گونه هائی برجسته و صورتی لاغر و استخوانی داشت، این مرد لب هائی داشت هلالی شکل که دندانهای پوسیده و یکی در میانش را می پوشاند.  مرد خمیده پشت و لاغر اندام انگشتانی کشیده داشت که بی هدف مرتب به حالت نمایشی در فضا به حرکت در می آمد. اینها همه و همه تتمه زیبائی منحصر به فرد جوانی علی پسر محمد ابراهیم فخرالدین بود که هنوز هم زیر آن لباس مندرس و چرک مرده و پوست کبره بسته اش، خود نمائی می کرد. هیچ کس به درستی نمی دانست چه بلائی بر سرش آمده که کارش به جنون کشیده شده است در جوانی و میانسالی با صدای زیبا و گیرایش گاه و بی گاه حزن انگیزه و گاه همراه با عصبانیت آوازی می خواند که بسیار نا مفهوم بود و معلوم نبود مخاطب یا مخاطبینش چه کسانی هستند. در ایام میانسالی به بعد هم مرتب با صدائی آرام و بعضی مواقع بلند با خودش حرف می زد. در حال راه رفتن به عقب و جوانب بر می گشت و با حرکات دست، خطاب به موجودات نامرئی حرف می زد، امر و نهی می کرد، گاه می خندید و گاه عصبانی و با غیض تمام حرف می زد.
و دیوانه وار از خودش حرکات، نمایشی در می آورد. واقعاً باور کردنی نبود، چگونه ممکن بود کسی زیبائی و جوانی طبیعی اش را این چنین در معرض ویرانی قرار دهد و به عمد سعی کند در بدترین شرایط ممکن زندگی کند. چه پیغامی در حرکات غیر طبیعی این مرد بود که راز گشائی نمی شد. چه شده بود که جوان قدرتمند، بالا بلند، قوی هیکل ،خوش اندام و زیبا روی دیروزی، این چنین پریشان حال و مجنون شده بود. معنی این همه حرکات غیر متعارف و جنون آمیزش چه بود ؟ آیا به تسخیر اجنه در آمده بود و به دنیای پر رمز و راز آن ها وارد شده بود.
شایعات زیادی در موردش بر سر زبان ها جاری بود. عده ای می گفتند به دختری دلبسته بود که رقیب عشقی اش چیز خورش کرده، بعضی ها می گفتند که در ماجرای عشق و عاشقی، از معشوقش رو دست خورده است، بعضی ها می گفتند همزمان با شکست عشقی، گله و رمه اش را هم از دست داده و غم از دست دادن اندوخته و دارائی اش چنین پریشان حالش کرده، اما هیچ کس نمی دانست راز سر به مهرس چیست؟ خود شوریده حالش هم هیچگاه نتوانست راز عشق پر شورش را بر ملا کند.
مرحوم پدرم می گفت: همه چیز در بعد از ظهر یک روز زمستانی در آفتاب نشین منزل عمه اش در سن ۲۲ سالگی اش رخ داده بود.
علی که به شغل چوپانی مشغول بود روزی مطلع می شود که عمه اش شدید بیمار شده است بعد از چند هفته چوپانی و بیبوته در بیابان گله را به چکنه اش می سپارد و برای عیادت عمه بیمارش به میمه می آید. پس از حمام و اصلاح سر و صورت، لباس نو پوشیده و راهی منزل عمه می شود.
( علی جوان قوی هیکل، قد بلند، چهار شانه، زیبارو و گشاده چهره، دارای ملک و املاک و گله ای بزرگ گوسفند بود. در آن زمان آرزو هر دختر دم بختی بود به عقدش در آید، آرزو هر پدر و مادر، دختر داری بود که چنین دامادی نصیب اش گردد.)
این جوان محجوب و بد اقبال، بعد از ورود به منزل عمه، پس از احوال پرسی مختصری، در آفتاب نشین منزل عمه در کنار عمه اش که بر روی نمدی در کنار حیاط در آفتاب نشین عصر لم داده بود می نشیند. بعد از گذشت چند لحظه عمه از وی می خواهد کاسه ای آب از کوزه داخل اتاق برایش بریزد و بیاورد. علی از جا بلند می شود و به سمت اتاق حرکت می کند. ناگهان احساس می کند فردی از پشت پنجره منزل همسایه او را بر انداز می کند. سر اش را به سمت پنجره بر می گرداند. در پشت پنجره دختری زیبا رو، سفید چهره با موهائی خرمایی چشمانی درشت و زیبا می بیند که او را برانداز می کند چند لحظه علی در جای خود میخکوب می شود و به چهره زیبا و چشمان سحر انگیز دختر خیره می شود. نگاه اش با نگاه دختر گره می خورد نگاهی که چون شعله آتش بر خرمن وجودش آتش می کشد و او را تسخیر سحر و جادو ابدی خود می کند. ( ای لعنت به آن بعد از ظهر زمستان) آن روز فراموش نشدنی در کسری از ثانیه علی را عاشق کشته و مرده دختری می کند که از پشت پنجره بر او چشم دوخته بود. بله وقتی نگاه علی جوان به نگاه دختر زیبا رو پشت پنجره گره خورد، چنان وی را از خود بی خود می کند که گرمائی شدید، توام با تبی جان کاه وجودش را در بر می گیرد. گرمائی که هیچ مرهمی و داروئی برای درمانش افاقه نمی کرد.
علی حکایت ما، که جوانی خجالتی و محجوب بود. چند بار تصمیم می گیرد از عمه بپرسد که منزل بغلی منزل کیست؟ اما جرأت و شهامت آن را نمی یابد بلاخره آن روز منزل عمه را ترک می کند. و روز بعد رأس همان ساعتی که عاشق شده بود. باز به خانه عمه می رود و در آفتاب نشین منزل عمه به همان پنجره خیره می شود تا اینکه دوباره دخترک پای پنجره می آید دوباره جانش گُر می گیرد و شراره های آتش عشق دوباره در رگ هایش می دود. دخترک زیبا روی با پیراهن سفید که قسمتی از گردن کشیده و بلورینش را پوشانده بود. از پشت پنجره با ناز و عشوه دخترانه خود دستی برای علی تکان می دهد و پنهان می شود. علی باز از خود بی خود می شود و سرگشته و مجنون خانه عمه را ترک می کند. چند روزی این ماجرا تکرار می شود. علی دیگر دل در چوپانی و تنهائی در بیابان ندارد. پدر و مادرش رفتار غیر عادی فرزند خود را که می دیدند نمی دانستند چه شده، چرا گله را رها کرده، چرا بی حوصله شده، چراپسرشان حیران ونگران است، بلاخره علی راز عشق خود را برای پدر و مادر می گشاید. پدر و مادرش پس از پرس و جو پی می برند که این دختر زیبا رو فرزند خانواده ای با شخصیت و دارای اسم و رسم دار است .با خوشحالی تصمیم می گیرند که برای پسرشان به خواستگاری بروند، شبی پدر علی به همراه برادرش به خواستگاری دختر مورد علاقه پسرشان می روند و با جواب مثبت علی عاشق را خوشحال و دلگرم می کنند. خانواده عروس به دلیل فوت یکی از بستگان،( شب بعد از شب تیغ فامیل) شب پنجم عید نوروز را مراسم عقد تعیین می کنند.
علی آقای عاشق با شوق و دلگرمی زائد الوصفی به امید رسیدن به وصال معشوق با انگیزه ای تمام به پیش گله بر می گردد و درصدد بر می آید با پایش و نگهداری گوسفندان و ولد آنها اندوخته ای برای مراسم عقد و عروسی و احداث خانه فراهم نماید.
بعد از گذشت چند هفته روزی علی آقا در مسیر قافله ای از اهالی میمه قرار می گیرد. از قافله در مورد اخبار و اطلاعات شهرمیمه پرس و جو می کند. یکی از اعضای قافله از وی می پرسد مگر دختر فلانی نامزد و هم قسم تو نبود؟ علی جواب می دهد چرا، ناگهان همه اعضای قافله متحیر می شوند. علی می پرسد چه شده؟ جواب می شنود که دو شب پیش نامزد تو را برای پسر فلانی عقد کردند.
مشد علی با شنیدن این خبر چون کوهی که فرو می‌ریزد در شنهای بیابان فرو می ریزد. با عجله خود را به میمه می رساند و شاهد عهد شکنی و بی وفائی دختری می شود که مشد علی کلاه نمدی و گیوه پوش بیانگرد و چوپان را فدای جوان شیک پوش کت و شلواری از شهر برگشته کرده است . علی سیاه بخت و بی کس، خجل و شرمنده خانواده و همشهریان هیچ راهی نمی یابد جز گوشه عزلت، بنا چار به کنج خانه می خزد و حدود یک ماه از خانه خارج نمی شود.
روزی از خانه خارج می شود که دارای موهای بلند و پریشان، ریش های بلند، لباسهای پاره و مندرس و چشمانی وحشت زده و حیران و چهره ای خشمگین و روانی پریشان است. مردی در هم شکسته با لباس مندرس و چهره ای خشمگین وقتی وارد شهر می شود. بچه ها از دیدنش ترسیده و به خانه پناه می برند، بزرگ ترها هم از سر راهش دور می شوند و جرأت نزدیک شدن به وی را ندارند.
هیچ کس از غوغای که در درونش می گذشت خبر نداشت. کسی که تا یک ماه پیش برای کل فامیل سمبل خوشبختی بود. حالا به نمادی از اندوه و بدبختی تبدیل شده بود. آن علی یک ماه پیش کجا و این علی مجنون کجا، از آن همه زیبایی، هیکل قوی و رشید جوانی، پوست و استخوانی باقی مانده بود. نه حرفی می زد و نه چیزی می خورد فقط گاه و بی گاه، آوازی حزن انگیز و نامفهومی را زمزمه می کرد. دیگر همه همسایه ها می دانستن آواز حزن انگیز و نامفهومی که گاه بیگاه به گوششان می رسد صدای مشد علی مجنون است که شاید حکایت ناباورانه زندگی اش را به زبانی غریب بازگو می کند. ماهها و سالها گذشت، علی دیگر همه جنون زده اش می دانستند هر روز از خانه خارج می شد و در دشت و باغات سرگردان بود وبا موجودات نامرئی گپ و گفت و گو و درد دل می کرد شاید علی می خواست از خودش که هنوز زنده بود انتقام بگیرد و خود کشی کند . بلاخره زندگی جنون آمیز مشد علی حدود پنجاه واندی سال در مشقت خود خواسته اش پایید و سپس در یک غروب غم انگیز پاییزی رخت از جهان بر بست. نویسنده: محمدتقی معینیان