شهلا اسد – پدرم خدابیامرز می بُردِمان مغازه ی کفش ملی آقای لقمان

2018-02-23
175 بازدید

دیروز متنی را خواندم بسیار نزدیک چه قدر به دل ما نزدیک بود گویا همه اش یکی یکی برایمان اتفاق افتاده بود. آن روزها دم دمای عید پدرم خدابیامرز همه مان را به صف می کرد و می بُردِمان مغازه ی کفش ملی آقای لقمان آنجا اصلا تنوعی وجود نداشت که انتخابی صورت بگیرد. و […]

photo_2017-11-30_16-05-03

دیروز
متنی را خواندم
بسیار نزدیک
چه قدر به دل ما نزدیک بود
گویا همه اش یکی یکی برایمان اتفاق افتاده بود.
آن روزها دم دمای عید
پدرم خدابیامرز همه مان را به صف می کرد و می بُردِمان مغازه ی کفش ملی آقای لقمان
آنجا اصلا تنوعی وجود نداشت که انتخابی صورت بگیرد.
و از کفشهایی انتخاب می کرد
که خودش می گفت، عمری است
مرگ ندارد…
بعد از آنجا مستقیم می بُردِمان مغازه ی آقای علی پارچه و برایمان (رخترها)یک پاچین صورتی می خرید و … و برای پسرها یک بلوز طرح دار درشت
از آن لوزی های قدیمی و درهم…

بمیرم الهی آقاجان!

آن قدر تعدادمان زیاد بود ….
آن قدر حجب و حیا داشتیم …
و آن قدر از دستان زحمت کشیده ی پدر و تن خسته اش رویمان نمی شد که تمامی انتخاب ها را به او می سپردیم.
بوی کفشهای پاشنه بلند و سرخود عید که تا قبل از سال تحویل دهها بار روی فرش می پوشیدمش، هنوز در مشامم است.

عزیز دلم!
عزیزِ برگِ گل، باد برده ام

و حالا مدتهاست
که تو رفته ای
و دیگر
نه کفشی هست
و نه ده تومان تا نخورده ی عیدی
و حالا
او رفته است
پدرم دیگر عیدهای بعد از عید هشتاد را ندید
و چه قدر تنهاییمان بعد از او بزرگ شد.

پدر جان به خدا به همان کفش ها راضی اییم
به خدا در دل هم، حتی گردی به دل راه نمی دهیم
از زبان هم نمی گذرانیم چرا کفش ملی؟!
پدر جان!
پدر جان!
کمی برگرد

کوچه های میمه هنوز راه رفتن های استوارت را می خواهد و چندین بچه را به دنبالت ….

بچه هایی که حالا هر کدام سر و افسری دارند ولی پدر ندارند ….

در لحظه ی نداشتنت چه کوچک می شوم و چه یتیم

کمی برگرد

نثار روح همه پدران و مادران آسمانی و پدر زحمت کشیده و زلالم مرحوم مشهدی سیف الله اسد صلوات

شهلا اسد: زمستان ۹۶