دکتر حسن متقی – روحت شاد آقا هوشنگ جعفری

2017-05-18
296 بازدید

تنها چیزی  که کمی از اندوهم کم می کند این است که اخرین بار که دیدمش توفیق بوسه بر دستان لرزانش را داشتم. معلم کلاس چهارمم رفت. معلمی دلسوز و متعهد . در پس چهره ی جدی و با ابهتش قلبی طلایی و مهربان داشت . وقتی تنها یک بار از درس ریاضی نمره متوسطی […]

jafari

تنها چیزی  که کمی از اندوهم کم می کند این است که اخرین بار که دیدمش توفیق بوسه بر دستان لرزانش را داشتم. معلم کلاس چهارمم رفت. معلمی دلسوز و متعهد . در پس چهره ی جدی و با ابهتش قلبی طلایی و مهربان داشت . وقتی تنها یک بار از درس ریاضی نمره متوسطی گرفتم با خشم نگاهم کرد و زانوی رنجور و دست پینه بسته مرحوم پدرم را به یادم اورد و چشمانم را ساعت ها همنشین اشک کرد و باز امشب این همنشینی از یاداوری محبتش به وقوع پیوست.

روحت شاد آقا هوشنگ جعفری

. خداوند تو را بیامرزد که معلم دیروز و امروز و فردایم بوده و هستی. شاگرد کمترینت را شفاعت کن که مقام معلمی ات جایگاهی عالی در نزد خداوند به تو داده است عرض تسلیت و ارزوی صبر تنها کاری است که برای خانواده محترم ایشان از من بر می اید.

 

روی شانه ی راستم احساس سنگینی می کنم . یادم می آید ۲۵ سال پیش…

چقدر خوشحال بودم وقتی برای اولین بار سنگینی دست های گرمش را روی شانه هایم احساس می کردم . همین شانه ی راستم بود.

روز اول که به کلاس آمد من با بیم و امید از جای برخاستم واو …

با اشاره ی دست و بدون کوچکترین حرف و کلامی خواست که بنشینیم. ابتدا سکوت برکلاس پرهیاهوی قبل از آمدنش حاکم شد.پشت میزش آرام نشست. دستش را تکیه گاه چانه اش کرد.از میز اول شروع کرد به صورت تک تک بچه ها نگاه کند. بدون اخم . بدون لبخند .انگار با نگاهش عمق نگران و امیدوار نگاه ما را می کاوید. یکی از نگاه او خنده اش می گرفت . دیگری می ترسید یا خجل می شد. ومن … ومن نگاهم را از نگاهش دزدیدم. دیگری زیر لب چیزی می گفت و او بدون هیچ تغییری … فقط و فقط نگاهمان می کرد.

کلاس کم کم به ولوله و همهمه افتاد . هرکس چیزی می گفت. تحلیل های کودکانه از شخصیت معلم جدید. واو همچنان با حوصله یک به یک نگاهمان می کرد.

باز کلاس خود به خود آرام گرفت. به بن بست رسیده بودیم.

مکاشفه ی او هم انگار تمام شده بود . از جایش بلند شد . از بین نیمکت ها ، تا انتهای کلاس به آرامی قدم زد . نگاه ما همه ناخود آگاه او را دنبال کرد  وصدای گام هایش در سکوت کلاس چون ضربات پتک می پیچید. تاملی کرد و برگشت . باز تا تخته سیاه همانطور قدم زد. انگار زمان متوقف شده بود.

باورم شد که  سالی عذاب آور و سخت را در کلاس او خواهم گذراند. در ذهن کودکانه ی خود صدای نشنیده ی او را پرهیبت و ترس آور تصور می کردم.

وقتی پای تخته رسید ، لحظاتی را که بر ما ساعتی گذشت ، همانطور رو به تخته و پشت به ما تامل کرد و برگشت.

بسم الله الرحمن الرحیم         سلام          روز قشنگتون به خیر

مثل آب سرد بود روی تنم. انگار از بالای دار پایین آمده بودم. نفسی به راحتی کشیدم.

و آن آغاز خاطره بود. خاطره های شیرینی که همه با او بود.

در همان نگاه نافذ و نفس گیر اول تا انتهای شخصیت ما را دیده بود. با هر کداممان متناسب با آنچه بودیم سخن می گفت و رفتار می کرد. مهربان و با ابهت. آنچنان که همیشه تا امروز او را چندپله بالاتر از خود دیده ام . نه پشت به من ، که با نگاهی مهربان و دستی گشاده ، برای گرفتن و بالا کشیدن من. گویی در تاملش پای تخته سیاه با خداوند پیمان بسته بود که تا همیشه همراهمان باشد.

خوب می دانست بهترین تشویق برای من این است که کنارم بایستد و دستش را روی شانه ام فشار دهد. و من … زیر فشار این دست احساس افتخار می کردم . دستی که هرگز نبوسیدم… افسوس …

و حالا هم دوباره روی شانه ی راستم احساس سنگینی می کنم . انگار همه ی بار روزگار بر آن است. دارم زیر این تابوت له می شوم. و این بار… برای اولین بار از زیر این فشار شانه خالی می کنم و به دیگری می سپارم. اما هنوز شانه ام سنگین است . باری که او به دوشم گذاشت و من به عشق او به دوش گرفتم و انگار با رفتنش صد ها بار سنگین تر شده.

باید بروم . باید بروم و برای روزی  که بر شانه ها خواهم رفت دنبال شانه ای بگردم برای  سپردن این امانت. آیا می شود که دست من هم افتخار شانه ای باشد . باید شتاب کنم تا قبل از آن که دیر شود و او را به آغوش خاک بسپارند، آن دست را  ببوسم.

دستی که روی شانه ام بود. دستی که افتخار شانه ام بود…

برای تمام معلمانم ، آنان که هستند سلامت و طول عمر  و آنان که پر

کشیده اند آرامش روح در جوار رحمت الهی آرزومندم