خانم … اجازه …

2016-05-01
57 بازدید

آن سال ، در یکی از روستاهای مجاور ، اداره ی کلاس اول را به عهده داشتم .اولین روز از هفته ی معلم بود .با همکارانم از سرویس پیاده شدیم ، یکی ازبچه ها دوان دوان خود را به من رساند و گفت : – خانم ! معصومه براتون آب میوه گیری آورده . خشکم […]

۲۰۱۶-۰۴-۳۰-۲۲-۴۳-۳۱--۱۸۲۰۱۰۹۳۰۵_۱
آن سال ، در یکی از روستاهای مجاور ، اداره ی کلاس اول را به عهده داشتم .اولین روز از هفته ی معلم بود .با همکارانم از سرویس پیاده شدیم ، یکی ازبچه ها دوان دوان خود را به من رساند و گفت :
– خانم ! معصومه براتون آب میوه گیری آورده .
خشکم زد . این بیچاره ها به نان شب خود هم محتاج بودند چه به هدیه آوردن ، آن هم آب میوه گیری !برای رفتن به کلاس لحظه شماری می کردم . دلم آشوب بود .وارد کلاس که شدم آب میوه گیری پلاستیکی نسبتاًکوچکی در دست های لاغر و استخوانی معصومه ام خود نمایی می کرد .چشم های معصوم کودکانم متوجه ی من بود .معصومه انگار جام جهان نمایی را در دست داشت .در حالی که شادی از چهره  و نگاهش می بارید از جای برخاست .آن را دودستی به من داد و گفت :
– خانم روزتون مبارک !
دستی بر سرش کشیدم و از او تشکر کردم و خواستم که از پدر و مادرش نیز تشکر کند. طوری وانمود کردم که تا به حال چنین چیزی ندیده ام .تاب نگاه کردن به بچه ها را نداشتم . برایشان از هفته ی معلم گفتم و از آنها خواستم همان ساعت هر کدام ورقی از دفتر نقاشی خود جدا کرده و مرا نقاشی کنند و به عنوان هدیه به من بدهند .تصویر هایی که بچه ها از من کشیده بودند با آن قد دراز ، دامن مثلث شکل ، دست هایی به طور افقی در دو طرف بدن ،مرا بیشتر به مترسک ها تشبیه کرده بود .در حالی که به ته هر دو دستم دسته گل هایی چسبیده بود . هیچ کدام مرا در کلاس تصور نکرده بودند. من در چمنزاری ایستاده بودم که پشت سرم کوه هایی هم اندازه ،خورشیدی پر اشعه ، درختانی در دور و نزدیک و رودخانه ای پرآب بود که از کوه های تصویر سرچشمه می گرفت .به آن ها قول دادم که هدیه شان را نگه خواهم داشت .
از همه شان تشکر کردم و به آن ها گفتم :
– به پدر و مادرهایتان بگویید که یک ورق از دفترتان کنده اید و از قول من از آن ها تشکر کنید .
                                از کتاب:  “خانم اجازه ؟ “
نویسنده : زهرا ملکی نیا / معلم مدارس سیرجان