احمدرضا ایراندوست – اجباری رفتن های دوران قدیم جوانان میمه

2016-01-24
122 بازدید

سربازی و یا همان اجباری رفتن های دوران قدیم جوانان میمه از آنجا که تا حدود پنجاه سال قبل فرزند بیشتر و خصوصا فرزندان ذکور نوعی افتخار و سرمایه پدر و مادر به حساب می آمدند ، اغلب خانواده های میمه ای از این حیث در حد بوندس لیگا خودکفا بودند ، شرایط به گونه […]

photo_2015-10-26_21-17-25

سربازی و یا همان اجباری رفتن های دوران قدیم جوانان میمه
از آنجا که تا حدود پنجاه سال قبل فرزند بیشتر و خصوصا فرزندان ذکور نوعی افتخار و سرمایه پدر و مادر به حساب می آمدند ، اغلب خانواده های میمه ای از این حیث در حد بوندس لیگا خودکفا بودند ، شرایط به گونه ای بود که کارهای مربوط به خانواده نیز بین این فرزندان تقسیم میشد ، یک نفر به امور باغداری و آبیاری میپرداخت ، یک نفر در صحاری اطراف میمه به چوپانی اشتغال داشت ، یک نفر مندال چران بود ، یک نفر وظیفه تهیه علوفه دامها و احشام خانگی را بر عهده داشت ، دختران نیز وظایفی را که مادر خانواده بر عهده آنها میگذاشت انجام میدادند ،آشپزی و روفت و روب و قالی بافی و خمیر گیری و نانوایی و از این قبیل کارهای روزانه خانواده ها در حیطه وظایف نسوان بود.
بر همین اساس دختران و پسران میمه ای خیلی زود آبدیده و کار آمد شده و در ابتدای سن جوانی ازدواج کرده و تشکیل خانواده میدادند، از یک طرف خانواده های پسر دار از این که پسرشان ازدواج کرده و به زودی مستقل میشود ، خوشحال بودند ، ولی از طرف دیگر چون یک نیروی کاری را از دست میدادند ، غمگین و ناراحت میشدند، از طرف دیگر خانواده های دختر دار از این که پسری را به دامادی انتخاب میکنند خوشحال بوده و امیدوار بودند که داماد آینده کمک حال و عصای دستشان باشد ، شاید در ابتدای امر و در دوران نامزدی و عقد داماد برخی کارهای خانواده پدر زن را انجام میداد ، اما مثلی میمه ای هست که میگویند ، زوماد جی فامیل و پشت کمر نگرده !!!
چون اهالی میمه به نوعی با هم نسبی و سببی با هم فامیل و خویش و قوم بودند ، وصلت ها و ازدواج ها نیز بر همین اساس بود ، دختر خانمها از سن پایین کاندید ازدواج میشدند، پسرها نیز در همان اوان جوانی نامزد و شریک زندگی خود را شناخته و بر این اساس برای آینده خود برنامه ریزی میکردند.
یکی از موانعی که بر سر راه جوانان ذکور بود ، خدمت سربازی و یا همان اجباری بود که علاوه بر این که کومیت خانواده را لنگ میکرد ، باعث میگردید که مراسم عروسی به بعد از به اتمام رسیدن خدمت سربازی موکول گردد ، خیلی ها نیز دوست نداشتند به خدمت سربازی رفته و سعی میکردند که خود را از دید مامورانی که در نظر بگیری ، جوانان را دستگیر و راهی سربازخانه ها میکردند ، مخفی کنند .( نظر بگیری این گونه بود که عده ای از ماموران ژاندارمری با گشت و گذار در کوچه ها و محله ها به قیافه افراد نگاه کرده و هر فردی را که احتمال میدادند به سن سربازی رسیده ، مورد بازخواست قرار داده که ببینند : به سربازی رفته و یا این که مشمول میباشد، البته نظر بگیری همیشه با حضور افرادی محلی که به محیط و منطقه آشنایی داشتند ، انجام میشد.)
مادر خانواده وقتی پسرش به سن نوجوانی میرسید ، آستین ها را بالا زده و شروع به تحقیق از دوستان و آشنایان میکرد تا بلکه بتواند عروسی دلخواه برای پسرش انتخاب نماید، احترام و حجب و حیای پسران آن زمانها به گونه ای بود که هیچ گاه در مقابل تصمیم والدین و بزرگترها ، نافرمانی نمیکردند.
بعد از این که مادر خانواده به مراد دل خودش میرسید و این ماموریت عروس یابی را با موفقیت به پایان میرساند ، سعی میکرد که این مسئله تقریبا مخفی مانده و به غیر از نزدیکان کسی از آن باخبر نگردد.
پسر خانواده که تقریبا از سن شش یا هفت سالگی کمک دست و به نوعی عصای دست خانواده گردیده توانسته تا اکنون که مشمول خدمت سربازی شده اندوخته ای را نیز برای خود پس انداز نماید ، این اندوخته هم در دوران سربازی برایش یک پشتوانه مالی به حساب می آمد و هم سرمایه ای بود که جوان میمه ای بتواند با آن سرپناهی را برای خودش ساخته و بند و بساط عروسی را راه بیندازد.
شب موعود فرا رسیده تمام اهل خانواده به همراه عموها و عمه ها و دایی ها و خاله ها از ریز و درشت در منزل سرباز آماده به خدمت جمع شده اند ، هر کس به اندازه وسع و توان خود مقداری خشگبار از قبیل کشمش و مغز بادام و مغز گردو و سایر تنقلات در کیسه ای ریخته تا به سرباز اعزامی بدهند ، عده ای نیز با اهدای هدایایی همچون شال و کلاه و دستکش و جوراب پشمی ، سرباز را ساپورت میکنند.خانواده عروس آینده نیز در این جمع حضور دارند ، اما جرات این که بخواهند ابراز نظر بکنند ، ندارند ، ساکت و آرام نشسته و پدر عروس نیز در کمال تفکر پک های عمیقی را به سیگار اشنو زده که در هر پک فضای اتاق را غرق در دود میسازد ، از هر دری سخن به میان می آید ، سربازی رفته ها از خاطراتشان میگویند ، سربازی نرفته ها هم به این میبالند که این دوسال خدمت اجباری را مفت و مجانی از زیر مسئولیت در رفته اند ، هر کس سوالی میکند ، در این فضا از سرباز میپرسند : پول و پله ای داری ؟ اگر داری آن را به نزد چه کسی امانت میگذاری ؟ مادر سرباز در جواب میگوید ، رمضعلی مقداری اندوخته دارد که به صورت امانت نزد فلانی گذاشته ، با این خبر همه ساکت شده و ماست ها را کیسه میکنند ، برخی از بستگانی که دختر خود را بهترین و مناسب ترین همسر آینده برای رمضعلی میدانستند ، چای نیمه خورده خود را رها کرده و با یک بوسه تصنعی از همه خداحافظی میکنند ، با خود میگویند اگر میدانستیم که چنین تصمیمی دارند ، هیچ گاه نتیجه زحمات یک ماهم را که بافت شال و کلاه و دستکش پشمی بود به رمضعلی نمیدادم ، خاله چیز دیگری میگوید و عمه دیگر نیز ناراحتی خود را به طریق دیگری ابراز میدارد ، به یکباره خانه خلوت شده و فقط اهل خانواده عروس آینده باقی میمانند ، مادر عروس کادویی را که تا آن لحظه در زیر چادرش مخفی کرده و نگذاشته کسی آن راببیند ، به سمت داماد آینده برده و برایش دعا میکند .
رمضعلی عازم خدمت میشود ، محل خدمت پادگان عجب شیر ، نه از تلفن و موبایل خبری هست و نه از واتس آپ و وایبر و تلگرام ، تنها وسیله ای که میتواند خبر تندرستی رمضعلی را به خانواده خود و عروس آینده اش بدهد ، نامه و یا همان اصطلاح محلی خودمان کاغذ است .
هر روز و در هر دیداری خانواده عروس جویای رسیدن کاغذ هستند ، کاغذ رمضعلی نمیه ؟ خبر تاجه یی ندرده ؟ بعد از مدتها صدای دق الباب به گوش میرسد ، مادر خانه خود را به مقابل درب منزل رسانده و با کمال بهت و تعجب مردی را میبیند که ملبس به لباس سربازی است ، بعد از سلام و علیک اولیه ، سرباز میگوید : اینجا منزل فلانی است ، بله اینده کیه مش قربون علی بابا رمضعلیه ، چه طو ، مون جی گوشگونیون یهکاغذ م بارده رمضعلی هوم خدمتی من استه ، با هم خدمت اکرمه ، یه کاغذش د من دا شوا این دم کیه مون د ها ده ، من جی یه هفته بی میی بشون ، جوابش بنویسیه من خوم بتون ببرون ، بفرموییده بیشمه رو ، نه من بمیی شو ، تا دیر نه بوییه خوم در بر قهوه خونه برسنون تا ماشین زرگری نشویه برسون ، خداحافظ
مادر کاغذ را در بغل گرفته و در خفا چندین بوس و ماچ آبدار بر روی کاغذ میزند ، اکنون نوبت خواندن کاغذ است ، ملا و با سواد کمی در میمه هستند ، آنهایی هم که هستند از بیل گیتس بیشتر قیافه میگیرند و زود به زود افتخار نمیدهند که زحمت کشیده با سواد نم کشیده اشان زحمت خواندن این کاغذ را بکشند، قاصد به به دنبال قاصد میرود تا ملا را به منزل دعوت کنند ، بعد از کلی ناز و نوز کردن بالاخره ایشان تشریف می آورند ، از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را باید برایش تهیه کرد ، ایشان کاری را بلد است که دیگران از عهده آن عاجز هستند ، پس باید منتش کشیده شود ، در بدو ورود به صدر منزل هدایتش میکنند و خودش بی اعتنا به دیگران در بالاترین نقطه جلوس میکند ، یک نفر کلاهش را میگیرد و دیگری بالاپوشش را به چوب رختی آویزان میکند ، یک لیوان چای داغ لب سوز لب دوز که تا خرخره از نبات پر کرده اند برایش می آورند ، دستور میدهد کاغذ را بیاورند ، مادر کاغذ را که در جای امنی گذاشته و دلش نمی آید آن را از خودش جدا کند ، با بوسه ای دیگر بدرقه کرده به ملا میدهد ، ملا ابتدا از روی بی میلی کاغذ را ورانداز کرده و سپس دستور میدهد وسیله ای را در اختیارش قرار دهند تا بتواند کاغذ را باز کند ، با سلام و صلوات کاغذ باز میشود ، ملا دستور میدهد بار دیگر بالا پوشش را به نزدش بیاورند ، دست در جیب بالا پوش کرده و چیزی را درمی آورد ، در ابتدا هیچ کس متوجه نمیشود ، ملا این را برای چه میخواهد ؟ ملا شروع به باز کردن کشی میکند که اندازه آن برای دو عدد تنبان دبیت کافی است . عینک ملا از زیر کش نمایان میشود . با وسواس هر چه تمامتر آن را بر روی دماغش گذاشته و با دست دیگرش کش را به دور گوش میپیچد ، سپس گوش دیگر را هم مسلح میکند و با دقت هر چه تمام تر به کاغذ خیره میشود ، از دیوار صدا درمی آید که از ملا و دیگران صدا در نمی آید ، همه مات و مبهوت و سراپا گوش نشسته اند ، اما ملا دم بر نمی آورد ، حوصله مش قربانعلی سر میرود و با حالتی ملتمسانه میگوید : مش ملا چی نوشته ؟ نکنه یواش نوشته که شما هم یواش میخوانید ؟ نبات فراوان چایی حسابی سینه ملا را گرفته ، چند تک سرفه پشت سر هم میزند ، افاغه نمیکند ، دستور میدهد مقداری آب ولرم برایش بیاورند ، هیچ کس حاضر نیست برای لحظه ای این مجلس را ترک کند ، چاره ای نیست ، تا آی جوش نباشد زبان ملا باز نمیشود ،ملا با صدای قورت قورت دو سه جرعه ای از آی ولرم را با بی میلی می خورد ، از این ناراحت شده که چرا مزه شیرین دهانش را با آب بی مزه ولرم از بین برده ، اما خوشحال است که امشب مدمش در بشقاب است و میتواند تاصبح چایی نبات بخورد .
بسم الله الرحمن الرحیم : من رمضعلی …….سرباز وظیفه جمعی هنگ ۴ گردان سه ، گروهان دوم ، دسته اول ، اگر از احوالات اینجانب خواسته باشید ، ملالی نیست جز دوری شما ،که آن هم به زودی زود تمام خواهد شد ( حالا کلا چهل روزه که رفته )به پدر سلام میرسانم ، به مادر سلام میرسانم ، به داداش حسنعلی سلام میرسانم ، به داداش احمد سلام میرسانم ، به اصغر سلام میرسانم ، به رسول سلام میرسانم ، به کبری سلام میرسانم ، به رقیه سلام میرسانم ، و همینجور به صغیر و کبیر ادامه داده همه را ذسلام میرساند ، ضمنا خیلی هوای اون نوخ راز را داشته باشید و خوب به اون برسید ، به زن داداشا و دامادها و بچه ها هم سلام برسانید ، عمه ها ، خاله ها ، عموها و بچه هایشان را سلام برسانید ، به همسایگان و بچه محلها سلام برسانید و قص علی هذا ، حالا نوبت به سوژه مورد نظر میرسد ، مش ملا که قبلا کاغذ را یک بار مرور کرده و از این قضایا هم به خاطر شغلش آگاهی کامل دارد ، عینک را به سمت نوک دماغ کشیده و از بالای آن نیم نگاهی به جمعیت حاضر در اتاق می اندازد تا اوضاع را به خوبی بررسی کرده و مخاطب خاص خود را به درستی شناسایی کند ، ضربان و تپش قلبها بالا رفته و عروس خانم هم خودش را جمع و جور کرده و سرخ و سفید میشود ، ، به زهرا خانم سلام مخصوص برسانید ، به معصومه خانم مادر محترمه اشان سلام مخصوص برسانید ، به آقا مصطفی همسر گرامیشان ، خیلی خیلی سلام برسانید ، به برادر بزرگتر زهرا خانم آقا رضا که خیلی جوان خوبی هستند سلام برسانید ، به زهره خانم خواهر شان هم سلام برسانید ، به دامادشان آق مرتضی هم سلام برسانید ، به جای من صورت ماه امیر کوچولو برادر کوچکشان را از راه دور ببوسید و یادآور شوید که من در این مدت همیشه به یاد شیرین کاری های امیر کوچولو هستم و خیلی دلم برایش تنگ شده ، اصلا دلم لک زده که هر چه زودتر امیر کوچولو را بغل کنم ( امیر کوچولو کلا سه ماه قبل از اعزام رمضعلی به دنیا آمده )به همسایه بغلی آقا مصطفی هم خیلی سلام برسانید ، به مادر آقا مصطفی هم سلام برسانید ، حواسدون به گوسفندهای آقا مصطفی هم باشد ، بره و بزغاله هایشان را خوب از شیر مادرشان سیر کنید تا خدایی ناکرده شیرسوج نشوند ، در این کاغذ رمضعلی همه سلام های قبلی را که میرسانم مینوشت به برسانید تغییر میدهد ، پدر و مادر داماد که چایی هایشان کاملا سرد شده و از دهن افتاده ، اینک با ولع هر چه تمام تر و بدون قند آن را با لذت هرچه تمام تر هورت و هورت سر میکشند ، پدر عروس از شادی سیگار پشت سیگار چاق میکند .
کاغذ فوق با دیگر ملالی نیست جز دوری شما به پایان میرسد ، اکنون کاغذ دست به دست میچرخد و همه به نقاشی ها و خط و خطوطی که داماد در حاشیه کاغذ کشیده نمره بیست داده و احسنت و آفرین میگویند ، کم کم بستگان از منزل خارج شده و کاغذ دوباره به دست مادر داماد میرسد ، مادر داماد ملتمسانه از مش ملا میخواهد یک بار دیگر متن کاغذ را به صورت اختصاصی برای خودش بخواند تا مبادا چیزی نشنیده باقی مانده باشد ، در طول خدمت اجباری هر گاه که خانواده عروس خانواده داماد را میبینند ، میپرسند : راسدی ، کاغذ پورد نمیه ؟ ، دوران آموزشی به پایان میرسد ، سرباز راهی آبادی میشود ، اولین و بهترین سوغاتی را به خانواده و شخص عروس میدهد ، خدمت سربازی که به ماههای پایان خود میرسد ، کم کم مقدمات عروسی آماده میشود ، همین که موهای سرباز به رشد کافی رسید عروسی برگزار شده و راهی خانه بخت میشوند .ایشالله مبارک بادو و ایشالله مبارک باد تا مطلبی دیگر ایام به کامتان باد .