از کامنت ها – بعضی وقتا آرزو میکردم کاش معلم نمیشدم،

2015-05-01
272 بازدید

ده دقیقه از ساعت کلاس مطالعات اجتماعی گذشته بود که در کلاس باز شد،طبق معمول سحر با ظاهری که به دیدنش عادت کرده بودیم وارد شد،منتظرش بودیم من و همکلاسیاش میدونستیم دیرتر میاد، سحر. چرا مانتو شلوارت انقد خاکیه داره از دستت خون میاد.این پرسش من بود که بعد از تکرار این وضعیت واقعا داشتم […]

۵۰

ده دقیقه از ساعت کلاس مطالعات اجتماعی گذشته بود که در کلاس باز شد،طبق معمول سحر با ظاهری که به دیدنش عادت کرده بودیم وارد شد،منتظرش بودیم من و همکلاسیاش میدونستیم دیرتر میاد، سحر. چرا
مانتو شلوارت انقد خاکیه داره از دستت خون میاد.این پرسش من بود که بعد از تکرار این وضعیت واقعا داشتم نگرانش میشدم.اما طبق معمول سحر لبخندی زد و گفت :افتادم خانم،
گفتم: دوباره افتادی؟. حواست کجاس دختر خوب؟
صورت گر گرفته و لرزش صداش التهاب درونشو فریاد میزد ،اما دوس داشت نشون بده که دختری بی درده،
فرصتی که توی کلاس واسه مرور درس گذشته به بچه ها میدادم،زمان مناسبی بود تا سحرو سر شوق بیارم،خنده شو ببینم و خودم آروم بگیرم،از بین نیمکتا تا ته کلاس میرفتم وموقع برگشتن دستمو میذاشتم روی شونه ش،خب حالا نوبت سحره،یکی دوتا سؤال آسون از مطالب اول درس میپرسیدم،میدونستم بقیه شو نخونده،همیشه هم اونا رو جواب میداد وپنج نمره شو میگرفت،توی اون ساعت همون واسش کافی بود،خنده شو بعد از گرفتن پنج نمره دوس داشتم،اما من هنوز علت تأخیر و حال آشفته شو نمیدونستم.
بعضی وقتا آرزو میکردم کاش معلم نمیشدم،معلم که باشی چه توی کلاس،چه بیرون درد شاگردت درد خودت میشه،
یه روز تو یه ساعتی که کلاس نداشتم تو دفتر معاونت بودم که مادر یکی از بچه ها اومد و با ورودش مورد مؤاخذه معاون کلاس اولیا قرار گرفت،که دخترت دیر میاد،بی انضباطه،بد دهنه،هر رو‎ز دعوا رامیندازه ،…….
مادر بیچاره با چمشمای پر اشک وصدای لرزون بخشی از درد دلشو گفت،اون از صبح زود واسه
پرستاری از یه پیر زن ونظافت خونش شرق تهران رو تا انتهای غرب طی میکنه،دخترش هر روز با بدرقه پدر معتادش از خونه خارج میشه،با ناسزا،با کتک،با رکیک ترین جملات.
اونجا بود که خانم معاون دست از سرزنشهاش برداشت فضای دفتر سنگین شده بود،دردی به همه ی دردها اضافه شده بود،توی اون مدرسه کم دانش آموز اینجوری نبود،اونجا محرومیت ومظلومیت رو با همه وجودت حس میکردی وناتوانیتو
بعد ازون روز هر یکشنبه صبح که سحر با لباس خاکی وسر ودست خونی وارد کلاس میشد ازش نمیپرسیدم چرا،علت التهابشو حالا میدونستم ……سحر باز حواست به دور وبرت بود جلوی پاتو ندیدی…..
کاش همه میدونستن درد سحر چیه…کاش معلم ریاضی وشیمی میدونستن که آدمایی هستن که دو دوتاشون هیچوقت بیشتر از صفر نیست یا هیچ دویی پیدا نمیشه که با دوی نداشتشون ضرب بشه تا بشه چهار تا،آدمایی هستن که زندگیشون ترکیبی از بدترین عناصره
این فقط بخشی از زندگیه یکی از شاگردای من و قسمت کوچکی از دردهای یه معلمه

روز معلم رو به همه معلمای دردآشنا تبریک میگم