در بیمارستان الزهرا – خانم پرستار … ببخشید … من لطفعلی نیستم .

2015-04-24
211 بازدید

از کامنت ها – برای درمان عفونت روده ای که در میمه و دیگر شهرهای استان شایع شده بود عازم اصفهان شدم. به توصیه یکی از دوستان، حوالی ساعت ۱۰صبح خودم را به بیمارستان الزهرا رساندم. جواب آزمایشی که بیمارستان حضرت محمد میمه به من داده بود را به پذیرش اورژانس شماره ۳ نشان دادم. […]

۴۳۰۷۲_۶۲۸

از کامنت ها – برای درمان عفونت روده ای که در میمه و دیگر شهرهای استان شایع شده بود عازم اصفهان شدم. به توصیه یکی از دوستان، حوالی ساعت ۱۰صبح خودم را به بیمارستان الزهرا رساندم. جواب آزمایشی که بیمارستان حضرت محمد میمه به من داده بود را به پذیرش اورژانس شماره ۳ نشان دادم. از اینکه تعداد بیماران مشابه من زیاد هستند تعجب و مرا برای بستری هدایت کردند.
از اینکه مدیران بالای بهداشتی استان تدبیر کرده اند و برای جلوگیری از گسترش بیماری ، مبتلایان را بستری کردند خوشحال بودم. اورژانس شماره۳ مملو از مریضانی مثل من بود. خانم پرستاری جوان برگ به دست کنار تختم ایستاد و سوالاتی پرسید: از کی شروع شد؟ روز قبلش چی خوردی؟ آیا میوه یا سبزی رستوران خوردی؟و …. نظم خوبی داشت. غیر از صدای خاص اپراتور که هر از گاه داد می زد: راننده ی زندان، بقیه موارد خوب بود. پرستار مخصوص من که یک آقا بود می گفت تا وقتی عفونی تورا ندیده باید در اورژانس بمانی(ساعتی گذشت تا بفهمم منظورش متخصص عفونی ست!) . تا عفونی بیاید و دستور انتقال ما را به بخش بدهد، ۴ خانم جوان سفیدپوش دیگر همان سوالات را از من پرسیدند: از کی شروع شد؟ روز قبلش چی خوردی؟ آیا میوه یا سبزی رستوران خوردی؟…
بخش ارولوژی را برای شیگلوزی ها خالی کردند. از برخورد مسئولین ارولوژی فهمیدم اولین کسی هستم که در آنجا بستری می شوم. چون جای آنها را اشغال می کردیم، برخورد اولیه شان مناسب نبود(یا شاید من کمی لوس بودم). تازه بعدا فهمیدم آنکه مرا دیده، دستیار عفونی بوده و نه خود عفونی! بگذریم…
برادرم همراهم بود و مدام مصداق هایی در شباهت آنجا با فضای” در حاشیه” پیدا می کرد و می خندیدیم. ۳-۲ ساعتی گذشت و کسی سراغ من نیامد. ۵ نفر دیگر ازجمله خانمی باردار هم به نفرات اضافه شد. از عفونی یا متخصص گوارش هم خبری نبود. ناگهان خانمی سفیدپوش و ماسک بر دهان زده، در حالی که برچسب روی سینه اش نام “خانم ی. کارشناس پرستاری” را نشان می داد وارد شد. سرنگی به بزرگی آنچه گاو پدربزرگم را مایه کوبی می کردند در دست داشت. می خواست نمونه خون بگیرد. بعد از کش و قوسی اندک، از دست چپم سرنگ را پر کرد. از رنگش علیرغم استقلالی بودنم لذت بردم. شروع به خالی کردن خون در لوله هایی یکسان کرد. داشت کارش را می کرد که برگشت و گفت: اسم شما لطفعلی بود ؟ با تعجب  گفتم نه چطور؟ گفت: وای زحمتم هدر رفت!
از بهت خشکم زده بود. می توانید گفتگوی من و پرستار را بعد از اینکه مرا با لطفعلی اشتباه گرفته بود حدس بزنید. برایم جالب و غم انگیز بود که بجای اظهار تاسف از سوراخ کردن و جستجوی زجر آور رگ با توجه به قطر سرنگ و مکیدن خون من، از هدر رفتن زحمت خودش شکایت دارد. حس می کردم شبیه سیاه پوستان در یک کشور آپارتاید با من برخورد شده است. خلاصه، هیچ نگفت و رفت…
حدود ۵ صبح بود و خواب بودم. احساس کردم تختم پایین رفت. بیدار شدم و روپوش سفید دیگری اینبار از جنس خودم دیدم. به من گفت خوابت میاد؟ گفتم ۳روزاست نخوابیدم. برای اینکه کم نیاورد گفت من هم از ۷صبح تا حالا نخوابیدم و بدینسان مرا شرمنده خود کرد و پرسید: از کی شروع شد؟ روز قبلش چی خوردی؟ آیا میوه یا سبزی رستوران خوردی؟… و نوشت و رفت … و خدا ” محمد سرافراز ” را سرافراز کند که اجازه داد “در حاشیه ” روی آنتن برود .