احمدرضا ایراندوست – احترام به والدین کمرنگ شده است ؟

2015-02-24
94 بازدید

محل کار من در جایی واقع شده که هر روزه شاهد رفت و آمد نمازگزارانی هستم که برای اقامه نماز جماعت به مسجد محل میروند.بعد از حدود پانزده سال که شاهد این عبور و مرور هستم، قیافه آنها در پس زمینه ذهنم نقش بسته و اگر روزی یکی از آنها غیبت داشته باشد ، به […]

images (27)

محل کار من در جایی واقع شده که هر روزه شاهد رفت و آمد نمازگزارانی هستم که برای اقامه نماز جماعت به مسجد محل میروند.بعد از حدود پانزده سال که شاهد این عبور و مرور هستم، قیافه آنها در پس زمینه ذهنم نقش بسته و اگر روزی یکی از آنها غیبت داشته باشد ، به خوبی متوجه میگردم ، این نمازگزاران که اکثرا سنین میانسالی خودشان را پشت سر گذاشته و وارد کهنسالی شده اند ، درست به این تکلیف دینی خود عمل کرده و پایبند به این هستند که نمازشان را در سر وقت و به صورت جماعت بخوانند.
چند روزی بود که متوجه شده بودم یکی از اهالی غیبت دارد و مدتی است که ایشان را نمیبینم ، از هم نمازی هایش ساغی گرفتم و آنها نیز جوابی قانع کننده برای غیبت ایشان نداشتند.
چند روز قبل و درست زمانی که غرق در دنیای مجازی بودم ، صدایی که بیرون از مغازه می آمد ، من را به خود آورد.سرم را چرخانده و به بیرون خیره شدم و خوشبختانه صاحب صدا همان نمازگزار غایب چند روزه بود.در دفتر ذهنم برایش حاضری زده و خوشحال شدم که باز ایشان را در رفت و آمد خواهم دید.
درست مقابل مغازه دستی برای هم تکان دادیم .فرصتی نبود که بخواهم در مورد غیبتش سوال کنم ، با عجله ای که در راه رفتنش دیدم ، متوجه شدم که میخواهد هر چه زودتر خود را به صفوف نماز جماعت برساند.
به برکت بارش برف در ارتفاعات چند روزی است که هوای تهران کمی سردتر شده ، این سردی هوا را به خوبی میتوان در نوع پوشش مردم عبوری دید.گاز شهری هم نعمتی است که به واسطه آن محیط زندگی و کسب و کارمان خیلی گرم و نرم است.
هر روزه بعد از اقامه نماز جماعت کسانی هستند که فوری مسجد را ترک کرده و به سوی محل کار و زندگی خود برمیگردند، این آمدن زودهنگام نشان از این دارد که نماز به اتمام رسیده و بقیه نیز بعد از دقایقی برمیگردند. چند دقیقه ای نگذشته بود که دیدم غایب چند روزه محله ما به مقابل محل کار من رسید ، سردی هوا موجب شد که ایشان راه خود را کج کرده و به داخل بیاید.در صندلی کنار بخاری جای گرفت ، به ایشان پیشنهاد یک لیوان چای داغ را دادم ، دیدم بی میل نیست که با چای داغ ، تن و بدن خود را گرم نماید.بعد از سلام و علیک معمول ، از غیبت چند روزه اش سوال کردم ، آهی کشید و در حالی که قندی را برای خوردن چای برداشته بود ، آن را به داخل قندان برگرداند.صورتش کاملا قرمز شده بود ، مردد بود که سفره دلش را برای من باز کند ، برگه ای از جعبه دستمال کاغذی روی میز کند و با مچاله کردن آن گوشه چشمانش را خشگ نمود ، خواستم جو را عوض کنم ، از این که چنین سوالی کرده بودم پشیمان شدم ، خوردن چای و سردی هوا را بهانه کرده و سخن را به آمدن عید کشاندم ، هنوز کلمه عید از دهانم خارج نشده بود که دیدم داغ دلش تازه شد و گفت : چه عیدی ؟ مگر عیدی هم مانده است ؟ یک عمر زحمت بکشی و کسی قدرت را نداند ، عید چه معنا و مفهومی دارد ، دیدم خیلی دلش پر است ، و به هیچ گونه ای نمیتوان غم و ناراحتی را از صورتش پاک کرد.گفتم : حاج آقا غصه نخور ، شما که الحمدلله از نظر اقتصادی در وضعیت خوبی هستی ، تن و بدن سالمی هم داری ، خانواده خوبی هم در کنارت هستند ، پس اگر کسانی را ببینی که در این شب عید خجالت زن و بچه هایشان را میکشند ، چه میگویی ؟ کسانی که اکنون گرفتار بیمارستانها و دکتر ها هستند و از پس هزینه های سرسام آور دوا و دکتر برنمی آیند .چایی را بخورید تا سرد نشده ، چندین نوبت لیوان چای را تا نزدیکی های دهان برد و دوباره آن را به روی میز گذاشت ، گویا هر بار چیزی را به یاد می آورد ، چیزی گلویش را گرفته بود ، اگر ابهت سن و سالش اجازه میداد ، میزد زیر گریه و بغض فرو خفته خود را میشکست.بار دیگر لیوان چای را که اینک داغی خود را از دست داده بود برداشت و قند را به فشار دادن به چند تکه تقسیم کرد و با همان تکه قند کوچک نیمی از لیوان چای را سر کشید ، بعد از این که گلویی تازه کرد ، گفت : بله زندگی همین است و کاری نمیتوان کرد ، اما من خودم کردم که …….بر خودم باد.
نمازگزار هر روزه محل ما از نظر اقتصادی در وضعیت خوبی قرار دارد ، طبق گفته های خودش هفت فرزند دارد که پنج تن آنان دختر و دو نفرشان پسر هستند ، از دخترهایش که همگی به خانه بخت رفته اند رضایت کامل داشته ، و از پسر کوچکترش نیز تا اندازه ای راضی به نظر میرسید.
بعد از این که کمی آرام گرفت ، شروع به تعریف کردن نمود .من در یک خانواده پر جمعیت روستایی در یکی از روستاهای اطراف تهران به دنیا آمدم .البته این روستا اینک محلی شده است که پولدارها برای آب و هوای خوبی که دارد به آنجا هجوم برده و قیمت زمینهایش با بهترین نقطه تهران برابری میکند.چون فرزند ارشد بودم و پدرم به جز کشاورزی درآمدی نداشت ، درس نخوانده و در سنین پایین شروع به کار نمودم تا بلکه کمک خرج خانواده باشم .تمام خواهر و برادرهایم به کمک من ازدواج نموده و اینک هر کدامشان زندگی مستقلی دارند.من هم در همان روستای خودمان کارگاه کوچکی را به راه انداخته و به تولید شیرهای گاز پرداختم ، کم کم کارگاه را گسترش داده تا تبدیل به کارخانه نمودم ، روز به روز فرزندانم بزرگ و بزرگتر شده و دیگر ایده ها و افکار من را قبول نداشتند .اختیار کارخانه را به دست پسر بزرگم داده و کم کم خودم را بازنشسته کردم ، روزی تصمیم گرفتم که کلا مسئولیت کار را به آنها سپرده و دیگر در هیچ کاری دخالت نکنم .این بود که کارخانه را به دو فرزند پسر واگذار نمودم و مقرر شد ماهیانه مبلغی را که بتوانم اموراتم را بگذرانم به من بدهند .
چند سالی این کار را کردند تا این که بین آنها اختلاف به وجود آمد ، پا پیش گذاشته و کلا کارخانه را به پسر ارشد واگذار کرده و در مقابل به پسر کوچکتر زمینی را در لواسان دادم ، مابه التفاوت این واگذاری ها را پسر بزرگم به پسر دیگرم داد و من در دفترخانه ، کارخانه را به پسر ارشد و زمین را به پسر کوچکتر واگذار و منتقل نمودم . با پسر بزرگتر قرار گذاشتیم ماهیانه هفت میلیون تومان تا زمانی که من در قید حیات هستم به من بدهند ، و با تورم هر ساله مبلغی به آن اضافه نمایند .چند ماهی این کار را انجام داد و من هم به دیر و زودی آن ایرادی نمیگرفتم ، کم کم حقوق ماهیانه به دو ماه یک بار و بعد به سه ماه و بعد به شش ماه و بعد از مدتی کاملا قطع شد .هر بار که به ایشان مراجعه میکردم ، میگفت : بدهی دارم و بعد از دادن بدهی جبران خواهم کرد.اینک کارخانه فعال شده و ۱۵۰ کارگر دارد که در دو شیفت کار میکنند .قیمت کارخانه بالغ بر ۵۰ میلیارد است .البته در این چند ساله ایشان ۷ یا ۸ میلیارد در آنجا هزینه نموده و کار را رونق داده ، اما به من دیناری نمیدهد .چقدر صورتم را با سیلی سرخ نگه دارم ، اگر نداشت من گله ای نداشتم ، اما ایشان موقعیت خوبی دارد و اکنون سه همسر دارد که برای هر کدامشان مسکن مناسبی را خریده و برای هرکدام اتومبیل جداگانه ای را تهیه کرده ، اتومبیل خودش نیز بالغ بر ۵۰۰ میلیون تومان قیمت دارد.چند روز پیش بر خلاف میل خودم به کارخانه اش رفته و گفتم ، حدود یک ماه به عید مانده ، دو فقره چک دارم که مربوط به اردیبهشت ۹۴ است ، اینها را بگیر و پول آن را به من بده ، قول میدهم اگر زمینم را زودتر فروختم پول تورا قبل از سر رسید چکها برگردانم .چکها را از من گرفت و گفت :چشم ، بعد از یکی دو روز چکها را به منزل آورده و آنها را به سمت من پرت کرد و گفت : فعلا ندارم .آیا باید با من که پدر تو هستم و این همه پشتیبانی معنوی و مادی از تو کرده ام ، چنین رفتاری باید کرد ؟ مانده بودم چه کار کنم ؟ زمانی که همراه اول برای اولین بار اقدام به ثبت نام تلفن همراه نمود ، چندین خط تلفن را ثبت نام کردم که یکی از آنها خیلی رند بود ، این خط را به ایشان دادم ، در این مدت هم دست ایشان بود ، از فشار و ناراحتی به مخابرات رفتم و خط تلفن را که در مالکیت من بود ، سوزاندم .میدانستم به یک ساعت نرسیده ، متوجه شده و می آید .حدسم درست بود و ایشان آمد ، با هم بگو مگو کردیم و من در اثر این بگو مگو ها از حال رفتم .اورژانس را خبر کردند و چند روزی در بیمارستان بستری شدم .تمام خانواده به غیر از پسر کوچکم طرفدار ایشان هستند و من را مقصر میدانند .من مانده ام که چه قصوری کرده ام ؟ تنها اشتباهم این بوده که عنان مال خود را به دست ایشان داده و خودم را خلع سلاح کرده ام .تا زمانی که این کار را نکرده بودم احترام بیشتری داشتم ، اکنون فهمیده ام که آن احترام کاذب هم به خاطر مال و منال بوده و لاغیر ، اشگ از چشمانش سرازیر بود که پسرش را دیدم با بنز آخرین مدل از مقابل مغازه من رد شد .چرا باید چنین جامعه ای داشته باشیم ؟ چرا احترام به والدین کم رنگ شده است ؟ متوجه شدم که بیش از سه ساعت است که ایشان حرف می زند و من هم گوش میدهم .شاید پیرمرد تا به حال گوشی پیدا نکرده که اینچنین به حرفها و دردل هایش گوش بدهد ………………………….. تا مطلبی دیگر ایام به کامتان باد .شاد زی مهر افزون خدانگهدار