۲۵ اسفند ” روز شهردار ” ، سالروز شهادت شهید باکری

2015-02-06
252 بازدید

در سیزدهمین اجلاس عمومی شورای عالی استان‌ها با تصویب طرح دو فوریتی، ۲۵ اسفند «روز شهردار» نامگذاری شد. به گزارش مهر، در این طرح آمده است: به منظور ارج نهادن به مقام شامخ شهدای والامقام و قدردانی از تلاش و کوشش شهرداران، روز ۲۵ اسفند سالروز شهادت سردار سرلشکر شهید مهدی باکری به عنوان روز […]

۳۰
در سیزدهمین اجلاس عمومی شورای عالی استان‌ها با تصویب طرح دو فوریتی، ۲۵ اسفند «روز شهردار» نامگذاری شد.
به گزارش مهر، در این طرح آمده است: به منظور ارج نهادن به مقام شامخ شهدای والامقام و قدردانی از تلاش و کوشش شهرداران، روز ۲۵ اسفند سالروز شهادت سردار سرلشکر شهید مهدی باکری به عنوان روز شهردار نامگذاری  شود.
به گفته بصیری پور، رئیس شورای عالی استانها، طرح های تصویب شده برای اجرایی شدن به دولت و یا مجلس شورای اسلامی ارسال خواهد شد تا نهایی شود.
۲۵ اسفند، مصادف با سالگرد شهادت شهید باکری است.
================
دو خاطره از شهردار ارومیه شهید مهدی باکری

کجاست این آقای شهردار تا ببیند ؟

وقتی آقا مهدی ، شهردار ارومیه بود ، یک شب باران شدیدی بارید .
به طوری که سیل جاری شد . ایشان همان شب ترتیب اعزام گروه های امداد را به منطقه سیل زده داد و خودش هم با آخرین گروه عازم منطقه شد .
پا به پای دیگران در میان گل و لای کوچه ها که تا زیر زانو می رسید ، به کمک مردم سیل زده شتافت .
در این بین ، آقا مهدی متوجه پیرزنی شد که با شیون و فریاد ، از مردم کمک می خواست .
تمام اسباب و اثاثیه پیرزن در داخل زیر زمین خانه آب گرفته بود . آقا مهدی ، بی درنگ به داخل زیرزمین رفت و مشغو ل کمک به او شد .
کم کم کارها رو به راه شد . پیرزن به مهدی که مرتب در حال فعالیت بود نزدیک شد و گفت : خدا عوضت بدهد مادر ! خیر ببینی .
نمی دانم این شهردار فلان فلان شده کجاست تا شما را ببیند و یک کم از غیرت و شرف شما را یاد بگیرد آقا مهدی خنده ای کرد و گفت :
راست می گویی مادر ! ای کاش یاد می گرفت .
پالتوی مهدی

یک روز که مهدی از مدرسه به خانه آمد ، از شدت سرما تمام گونه ها و دست هایش سرخ و کبود شده بود .
پدرش همان شب تصمیم گرفت برای او پالتویی تهیه کند . دو روز بعد، با پالتوی نو و زیبایش به مدرسه می رفت ؛
اما غروب همان روز که از مدرسه بر می گشت با ناراحتی پالتویش را به گوشه اتاق انداخت . همه با تعجب او را نگاه کردند .
او در حالیکه اشک در چشمش نشسته بود، گفت : چه طور راضی شوم پالتو بپوشم ، وقتی که دوست بغل دستی ام از سرما به خود می لرزد؟