زمستان خشک میمه هم این را می گوید : تا بارانی نشوید ، باران نمی بارد

2015-02-01
388 بازدید

وقتی باران نبارید ؛ همه چشم ها به چشمه ها، قنات ها و چاه ها دوخته شد و زندگی هر روزی اگرچه کمی سخت بود امّا ادامه یافت تا این که تابستان و پاییز هم آمدند و رفتند و زمستان؛ امّا ابری به آسمان نیامد و بارانی نبارید. وقتی باران نبارید ؛ بهار به سختی […]

۱۵

وقتی باران نبارید ؛
همه چشم ها به چشمه ها، قنات ها و چاه ها دوخته شد و زندگی هر روزی اگرچه کمی سخت بود امّا ادامه یافت تا این که تابستان و پاییز هم آمدند و رفتند و زمستان؛ امّا ابری به آسمان نیامد و بارانی نبارید.

وقتی باران نبارید ؛
بهار به سختی مثل جوانه ای که پوست شاخه ای را می شکافد و بیرون می زند، مثل دانه ای که پوسته ها را کنار می زند تا سربرآورد از راه رسید. کمی سبزی بر صحن دشت و دمن نشست. همه دل نگران و منتظر دل به باقی مانده آب چاه و قنات خوش کردند تا شاید روزی ابری بیاید و بارانی ببارد. امّا، ابری به آسمان نیامد و بارانی نبارید.

وقتی باران نبارید؛
تابستان هم زودتر از همیشه از راه رسید. همه سبزه های کوتاه و کم بنیه نشسته بر صحن دشت و دامن صحرا را سوخت. برگ ریزانی زودهنگام برگ های خشک و پلاسیده را فرش زمین کرد و گرد و خاک، رنگ خاکی خود را بر صحن و سرای مردم زد. امّا ابری نیامد و بارانی نبارید.

هر روز وقتی مردم پنجره خانه هاشان را به روی صبح می گشودند در دل امید دیدن ابر و بارش باران داشتند امّا، هر روز آسمان، داغی و سوزش خورشید را بیش از پیش به رخ آدم ها می کشید.

۱۸

مردم، زمستان آن سال را هم در حسرت و اندوه پشت سر گذاشتند و بهاری خشک تر را هم تاب آوردند. مثل این بود که اصلاً بهار نیامده است. به تابستان داغ بیشتر شباهت داشت تا بهار.

آدم ها در جستجوی آب از روستاها کوچ کردند. زمین ها و مزرعه های بی آب و علف را به داغی آفتاب سپردند و رفتند.
خبر بارش باران و جوشیدن چشمه ای در شهری دور، حتی اگر دروغ هم بود همه ی آن هایی را که دست و پایی و نایی برای حرکت داشتند آواره ی شهر و روستا و کوه و دشت می کرد.

سکوتی سنگین چون بختک بر سر همه ی ساکنان شهرها و روستاها فروافتاده بود.

زمینِ داغ و آسمانِ داغ تر. دیگر گوسفندی نبود و چوپانی که در میانه ی کوه و دشت سکوت را بشکند. دیگر رودی نبود و غلغل آب در میان صخره ها و سنگ ها که غم از دل دخترکان ببرد.

دیگر پرنده ای نبود که در میان شاخسار درختی بخواند.آب که رفت آبادانی هم رفت.

تازه مردم فهمیده بودند که «وقتی باران نبارد یعنی چه؟»

دریافته بودند که وقتی باران نبارد هیچ چیز نمی بارد. آبادانی نمی بارد. امّا چه فایده؟

سال ها آمدند و پشت سرهم رفتند؛ بهار و تابستان و زمستان. امّا، ابری نیامد و بارانی نبارید.

تا این که یک روز، وقتی همه سر در گریبان فرو کرده و ناامید در پناه دیوارها و زیر سقف ها نشسته بودند، صدایی شنیده شد. معلوم نبود صدا از کجا می آمد و به کجا می رفت. مثل این بود که از زیرگنبد یا طاقی آمده باشد. صدایی پر که تنها برخی از آدم ها آن را شنیدند، شاید، آن ها که بیشتر از همه، تشنگی آتش به جانشان انداخته بود.

۱۶

« تا بارانی نشوید بارانی نمی بارد!»

صدا این را گفته بود، و فقط یک بار گفته بود.

گوش ها تیز شده بود. آن ها که شنیده بودند به دنبال منبع صدا بودند و کسانی که خبر آن را از دیگران شنیده بودند، هاج و واج به هم نگاه می کردند. جمله خیلی کوتاه بود: «تا بارانی نشوید، بارانی نمی بارد»!

همه از هم می پرسیدند: «تا بارانی نشوید یعنی چه؟» و یا برخی با کنایه و از روی بی حوصلگی می گفتند: «این ها هذیان تشنگی است!»

امّا، تشنگی و نباریدن باران نه هذیان بود و نه خیال. یا بهتر بگویم، «نباریدن باران» واقعیتی بود که همه تمنا و تقاضایش را در جانشان احساس می کردند. مثل همه درخت ها، رودخانه های خشک، پرنده ها که دیگر خواندن را هم از یاد برده بودند. حتی ناودان های شکسته و حوض های ترک خورده و خشک.

کسی برای این پرسش جوابی نداشت: «تا بارانی نشوید یعنی چه؟»

این جمله کوتاه برای قافیه پردازان جذّاب بود و شاید در کنار مجموعه ای از سرودهایشان که در وصف باران سروده شده بود جا می گرفت. امّا چه فایده؟

دیگر در آن حال و هوا کسی حوصله شعر خواندن نداشت. تازه، شعر شاعران و سخن سخنوران هم که باعث باریدن نمی شد.

صدا چیز دیگری داشت.

بچه ها درماندگی بزرگ ترها را می دیدند امّا به روی خود نمی آوردند.

زن ها چیزی دور و مبهم در دل احساس می کردند امّا زبان بیانش را نداشتند. گوییا، آن قدر از «باران» و «بارانی شدن» دور افتاده بودند که مزه آن را هم از یاد برده بودند. و شاید هم… کسی چه می داند؟

روزها پشت سرهم آمدند و رفتند. تا این که یک روز؛

شاعری پیر که هیچ وقت شعرهایش را نفروخته بود و اصلاً برای فروختن شعری نسروده بود، و به همین خاطر هم او را نمی شناختند و یا به حساب نمی آوردند، در خستگی و خمیدگی، قلم بی رمق خود را به دست گرفت و نوشت:

۱۷

«تا بارانی نشوید، بارانی نمی بارد!»

کاغذ را در میانه ی قابی شکسته و رنگ و رو رفته، امّا مانده از سال های دور که آسمان از باریدن دریغ نمی کرد، گذارد و با نخی برگردن آویخت و از خانه ی محقر و کوچک خود بیرون زد.

اگرچه برای کسی حوصله و حال و رمق تماشا نمانده بود، امّا، جمله ی آویخته برگردن شاعر فریاد می کرد. در سکوت، فریاد بلندی بود که شنیده می شد. شاید به این خاطر که آن شاعر در زمره یکی از کسانی بود که آن ندا را شنیده بود.

شاید…

چشم ها در کاسه سر می چرخید امّا، پیرمرد، کوچه ها و محلّه ها را پشت سر می گذاشت. در سکوتِ او فریادی بلند تا آسمان بالا می رفت: «بارانی شدن!»

کم کم غوغایی در دل ها پیدا شد. گویا مردم، یکی یکی چیزی را به یاد می آورند. چیزی که سال ها بود از یادشان رفته بود. «بارانی شدن».

بارانی شدن یعنی: «برای دیگران باریدن».

چشم پیرمرد که به صورت مردم می افتاد هرکس چیزی درمی یافت.

بارانی شدن؛ بی تقاضا و سؤال باریدن.

بارانی شدن؛ با خاک نشینان و خاک درآمیختن.

تبسم آرام پیرمرد تأییدی بر دریافت همه ی کسانی بود که ناگهان در دلشان اتفاقی می افتاد و از چشمشان برقی می جهید.

بارانی شدن؛ بر صحرا و دشت و کوه و بیابان یکسان باریدن.

بارانی شدن؛ زلال و شفاف شدن…

شاعر پیر، کوچه ها را پشت سر می گذاشت، از محله ها می گذشت و پشت سر خود غوغایی به پا می کرد. کم کم مردم باران را به یاد می آوردند. تازه باران را می فهمیدند.

بارانی شدن؛ جاری شدن، نایستادن.

بارانی شدن؛ آسمانی شدن، آبی شدن.

دیگر صدا از زیر گنبد یا طاقی نبود. در دل ها بود که غوغا می کرد. اتفاقی در جان مردم شهر افتاده بود. مردم بارانی شدن را سال ها پیش از یاد برده بودند.

همان وقتی که مهربان بودن را از یاد برده بودند؛ باران هم از آنان دور شده بود.

همان وقتی که بارانی بودن را از یاد می بردند، باران هم از آسمان دور می شد.

همان وقتی که باران را به هیچ می گرفتند، آسمان را از یاد می بردند….

حالا دیگر صدا همه ی حجم جسم و جانشان را پر می کرد.

چشم ها به آسمان دوخته شده بود.

همه از خانه بیرون زده بودند. و پابرهنه راهی دشت و صحرا.

از هم خجالت می کشیدند و از آسمان امّا، جملگی، «بارانی شدن» را می خواستند.

«بارانی شدن» را طلب می کردند. باران را صدا می کردند.

و ناگهان، باران، باریدن گرفت…

اسماعیل شفیعی سروستانی