افشین علا: اگر نبودم و به چشم نمیدیدم، هرگز باور نمیکردم که مرگ میتواند چنین باشکوه و زیبا باشد! شب عجیبی بود. کیک خریده بودیم، شام مختصری هم تهیه دیده بودیم با پول استاد و پول خودمان. نمیخواستیم فردا پچ پچ موذیانه موریانههای درخت شعر این روزگار را بشنویم که مثلا: «در انجمن شاعران با […]
افشین علا:
اگر نبودم و به چشم نمیدیدم، هرگز باور نمیکردم که مرگ میتواند چنین باشکوه و زیبا باشد! شب عجیبی بود. کیک خریده بودیم، شام مختصری هم تهیه دیده بودیم با پول استاد و پول خودمان. نمیخواستیم فردا پچ پچ موذیانه موریانههای درخت شعر این روزگار را بشنویم که مثلا: «در انجمن شاعران با پول بیتالمال برای خودشان جشن تولد میگیرند!» هرچند که بهانه این جشن، سالروز تولد شاعری چون سهیل محمودی باشد.
یعنی مرگ اینجوری هم میآید؟ شاعر حرف بزند، شعر بخواند، لبخند بزند و ناگهان سرش بیفتد پایین؟ پیرمردی نودساله با آن همه ضعف و ناخوشی خودش را به مراسم تولد فرزند شاعرش برساند و با تقدیم هدیهای ماندگار به او، جان به جانآفرین تسلیم کند؟ آن هم با این همه متانت و زیبایی؟
بگذریم… اگر نبودم و به چشم نمیدیدم، شاید الان امشب، شبی که استاد استادانم را از دست دادهام، نمیتوانستم همین چند خط مغشوش را هم بنویسم. خدا را شکر که بودم و دیدم نه مرگ را، که تولد استاد را! بهدرستی که همه چیز بوی تولد میداد. شعر آخر استاد هم با مضمون تولد بود؛ میلاد آفتاب، که آن را به سهیل عزیز تقدیم کرده بود.
من قبول نمیکنید از آنهایی که بودند بپرسید. نوبت به استاد مشفق که رسید، طبیعی بود که به عنوان مجری برنامه به ایشان ادای احترام کنم. دلم نمیخواست ابراز عشق و ارادتم به استاد مشفق را خلاصه کنم. آخر واقعا دوستش داشتم. کسی که مشفق را بشناسد میداند چه میگویم. من نمیتوانم توضیح بدهم که محبت مشفق با دل من چهها میکرد. باز هم مثل همیشه با شیوه منحصر به فرد خودش تواضع کرد، ابرو بالا انداخت، سر خم میکرد و متواضعانه لبخند میزد.
ای خدا! آن پیر بیبدیل از من که شاگرد شاگردانش بودم هم خجالت میکشید. مگر تعریفهای من تعارف بود؟ آخ که هیچوقت نتوانستم آنطور که میخواستم به او بگویم که دوستش دارم. اگرچه بارها این جمله را گفتم. همه گفتیم. هیچ جلسهای نبود که من و استادانم ساعد، سهیل و خانم راکعی به استاد نگوییم که چقدر دوستش داریم. نگوییم که سایه سر ماست. نگوییم که چشم و چراغ انجمن ماست. نگوییم که جانمان به جان او بسته است. نگوییم که مواظب سلامتیاش باشد. شرمگینانه نگوییم که: استاد بهخدا لازم نیست تشریف بیاورید، تلفنی هم امر کنید روی چشم میگذاریم… میگفتیم. همه اینها را بارها گفتهایم. اما بهخدا سبک نشدیم. باز هم حرف داریم، باز هم عقده در گلو داریم. هیچوقت نتوانستهایم تمام حسمان را به او بگوییم. بگذریم….
شب عجیبی بود. استاد، سر حالتر از همیشه صحبت کرد. شگفتا که از سید و قیصر عزیزش گفت، و از آشناییاش با آنها و ساعد و سهیل و … که پارههای جگرش بودند. با اشتیاق وصفناشدنی از آقای خاتمی و حاج آقا دعایی تشکر کرد که آمده بودند تولد سهیل. از بزرگواریهایشان گفت. از لطفی که آقای خاتمی به ایشان داشت و پیامی که چندی پیش برای بزرگداشت استاد فرستاده بود، و شعر خواند. آخرین شعرش را که همان روز گفته بود. برای تولد سهیل. راستی خوش به حال سهیل! آخرین شعر مشفق برای سهیل بود. سهیل آخرین مضمون شاعرانهای بود که به ذهن پیر و قافلهسالار شاعران جوانمرد خطور کرده بود. حقش هم همین بود…
برخیز ز جا نه وقت خواب است ای دوست
بنشین که شب شعر و شراب است ای دوست
در بزم سهیل، زهره با چنگ نواخت
میلاد بلند آفتاب است ای دوست…
عجیب نیست؟ خواندن این شعر درست دم مرگ؟ البته این آخرین کلمههای استاد نبود. در برابر تشویق حاضران، باز هم متواضعانه خندید. آخرین جملهاش را ساعد به یادم آورد. ساعت سه صبح که زنگ زدم جویای حال و وضعش باشم در این مصیبت طاقتسوز. آخرین کلام استاد این بود: دیگه چی بگم؟ … با لبخند شرمسارانه همیشگیاش و سیدمحمد خاتمی گفته بود: بیشتر از این استاد را اذیت نکنیم! و استاد در جواب با علاقهای وصفنشدنی به چهره خاتمی نگاه کرد و گفت: قربان شما… و سرش به زیر افتاد!
نظرات