طلبه ای از میمه : راهگشای من در چگونه طلبه شدن

2014-12-03
106 بازدید

  سلام علیکم از طلاب میمه هستم ساعتی  از روز که کمتر آدم ها رفت وآمد میکنند، توی کوچه داشت با دقت دیوار رو نگاه می کرد وجلو می رفت گاهی کنار دیواری می ایستاد و با قلمش روی اطلاعیه ها چیزی می نوشت.چون روحانی بود و سالخورده،توجهم رو جلب کرد.سعی کردم اطلاعیه را زیر نظر […]

 800

سلام علیکم
از طلاب میمه هستم
ساعتی  از روز که کمتر آدم ها رفت وآمد میکنند، توی کوچه داشت با دقت دیوار رو نگاه می کرد وجلو می رفت گاهی کنار دیواری می ایستاد و با قلمش روی اطلاعیه ها چیزی می نوشت.چون روحانی بود و سالخورده،توجهم رو جلب کرد.سعی کردم اطلاعیه را زیر نظر بگیرم تا بعد از رفتنش نوشته اش را بخوانم.کمی که دور شد رفتم سراغ اطلاعیه.تبلیغ شروع یک کلاس بود.زمان،مکان،نام استاد و درسی که قرار بود فردا شروع کلاسش باشد . اطلاعیه ای که قبلا روی دیوار نصب شده بود.
دنبال نوشته ای دست نویس توی حاشیه یا لابه لای کلمات تایپ شده می گشتم.چیزی پیدا نکردم.فقط کلماتی از اطلاعیه خط خورده بود. برایم عجیب بودومشکوک.سریع حرکت کردم،پیچ کوچه را که گذشتم،کمی جلوتر باز مشغول نوشتن بود.لحظاتی بعد خودم را کنار اطلاعیه رساندم…همان اطلاعیه قبلی وکلماتی که خط خورده بود!
می خواستم خودم را به او برسانم و چیزی بگویم و مذمت که چرا در این اطلاعیه دستکاری می کند ولی چهره اش،سن بالایش،روحانی بودنش،مانع شد.
در راه برگشت چند اطلاعیه مشابه ولی خط نخورده را هم دیدم،عجیب بود…آن شخص کلمه ی حضرت آیت الله رو قبل از اسم استاد،روی اطلاعیه خط میزد!طوری که دیده نشود.
ذهنم مشغول بود که دوستی گفت:سلام… و رشته افکارم را گسست.جوابش را سریع دادم و جریان را تعریف کردم.گفت اتفاقا استادی که کلاسش فردا شروع می شود را می شناسد وفردا قصد رفتن به کلاسش را دارد.بعد از تعریف و تمجید زیادش،راغب شدم فردا با هم سر کلاس حاضر شویم.
هنوز استاد نیامده بود.با آن جمعیت زیاد،صدای همهمه فضا رو پر کرده بود.و من در خلوت ذهنم،اتفاق دیروز را مرور می کردم.
باصدای صلوات حضار از آمدن استادخبر دار شدم.استاد را از بین جمعیتی که به احترامش ایستاده بودند،ندیدم.
یعنی ایشان چه شخصیتی هستند که باید کلاسی به این شلوغی داشته باشند.
لحظاتی بعد… همه نشسته بودند غیر ازمن…از تعجب خشکم زده بود.
استاد همان شخص دیروزی بود!
دستم به پایین کشیده شد.دوستم بود… مرا نشاند و گفت:چرا ایستادی؟!…عقبی ها،استاد رو نمیبینند.
نشستم،گفتم اسم استاد چه بود؟
همانی را گفت که در اطلاعیه ها نوشته بودند!
حواسم را جمع درس کردم تا درس استاد را خوب بفهمم…ولی برای من،این اولین جلسه ای نبود که پای درس استاد می نشستم، ازدیروز دنبال درس تواضع استاد،حرکتم آغاز شده بود.
و همین یک قسمت برای چگونه طلبه شدن،در زندگی،راهگشایم شد.
والسلام و التماس دعا
نویسنده:طلبه ی میمه