احمدرضا ایراندوست – قسمت سوم سرگذشت بزی که گم شد!

2014-11-29
235 بازدید

  گوسفندها را تحویل گله عباس گنجی دادم و به سمت منزل برگشتم ، یه قلوب چایی را که دیگر نه رنگی داشت و نه مزه ای ، فقط کمی از آب معمولی گرم تر بود ، سر کشیدم و کیف و کتابم را برداشته و عازم مدرسه شدم .البته وقتی صحبت از کیف مدرسه […]

38 

گوسفندها را تحویل گله عباس گنجی دادم و به سمت منزل برگشتم ، یه قلوب چایی را که دیگر نه رنگی داشت و نه مزه ای ، فقط کمی از آب معمولی گرم تر بود ، سر کشیدم و کیف و کتابم را برداشته و عازم مدرسه شدم .البته وقتی صحبت از کیف مدرسه میکنم ، فکرتان به سمت کیف سامسونت و دیپلمات و یا این کیف های کوله ایی که این روزها مد شده و همه دانش آموزان و دانشجویان بر پشتشان حمل میکنند و قسمتی هم برای جا دادن لپ تاپ دارد ، نرود.کیفهای زمان ما به واقع استثنایی بود، جلد کتابهایمان نیز بیشتر کاغذهای کلفت پاکت سیمان بود.بگذریم فعلا بحث کیف و کتاب در بین نیست .دل توی دلم نبود و از این که به مانند اکبر عبدی مدرسه ام دیر شده بود، ترسی در وجودم لانه کرده بود.نزدیکی های مدرسه که رسیدم صدای قرائت قرآن مدرسه شنیده میشد.من وقتی صدای قرآن را میشنیدم ترسم بیشتر میشد.هنوز که هنوز است با شنیدن قرآن دلشوره عجیبی میگیرم ، فکر کنم ریشه در همان دوران کودکی دارد.وقتی به مدرسه رسیدم ، دیدم درب مدرسه از داخل بسته شده و چند نفر دیگر نیز به مانند من مدرسه اشان دیر شده بود.درست مقابل درب ورودی مدرسه جمشید محوطه ای بود که با سطح خیابان به اندازه حدود یک متر ارتفاع داشت و به هنگام طلوع آفتاب در فصول سرد سال ، گرمای لذت بخشی را به انسان منتقل میکرد.هر کدام از ماهایی که دیر کرده بودیم ، در ذهنمان مشغول ساختن دروغی بودیم که تحویل ناظم مدرسه بدهیم و چه خوش باور بودیم که فکر میکردیم ، حرفمان را کاملا باور میکنند و از این که توانسته بودیم اینچنین دروغ خوبی را بسازیم ، به خود میبالیدیم .نمی دانم این چه رسمی بود که در آن زمانها همه دانش آموزان بایستی بر روی یقه کت خود نواری به رنگ سفید بدوزند.لابد میخواستند به واسطه این پارچه سفید ، میزان کثیفی و تمیزی آن را بسنجند.چون آب و هوای میمه در فصل پاییز و زمستان سرد و خشگ میباشد ، همیشه پشت دستانمان سیاه بود و خودمان فکر میکردیم کثیف است در صورتی که شرایط اقلیمی و اب و هوایی چنین بلایی را بر سر دست و صورتمان می آورد.برخی ها هم وقتی به حمام میرفتند ، چنان با کیسه حمام و سفیدآب به جان این دست زبان بسته می افتادند که پوست آن را قلفتی میکندند به طوری که با اولین سرمایی که به آن میخورد ترک برمیداشت و مجبور بودند چند روزی با روغن دنبه آن را چرب کنند .وقتی مراسم صبح گاهی به اتمام رسید ، مرحوم محسنی درب مدرسه را باز کرد و آقای هوشنگ خردمند که همیشه ترکه اش را در این مواقع پشت سرش قایم میکرد ، جلو آمد .هر کدام از ماها هم به ترتیب دیر آمدنمان تشکیل صف داده بودیم ، یعنی آخرین نفر صف کسی بوده که به تازه گی رسیده است .ایشان بدون این که گوشی به داستانهای ما بدهد ، ترکه را حواله قسمت پایین تنه میکرد و ترتیب صف کلا به هم میخورد و هر کدام از طرفی فرار می کردیم .افرادی بیشتر کتک میخوردند که دست و پا چلفتی بودند و نمیتوانستند به خوبی فرار کنند .وقتی از کتک زدن فارغ میشد، رو به ما کرده و چون نسبت به افرادی که هر روز دیر میکردند شناخت کافی داشت ، به آنها میگفت که گوشه ای بایستند و به مابقی نیز التیماتوم داده و روانه کلاس میکرد.صدای هر هر بخاری های نفتی قطره ای در داخل کریدور پیچیده و گرمای خاصی را به کلاسها و راهرو داده بود.از خان اول به سلامت عبور کرده بودیم و اینک خان دوم آموزگارمان بود ، سر کار خانم رخساردخت خردمند که هر کجا هستند برایشان سلامتی و سعادت را آرزومندم ، از جمله آموزگاران سخت گیری بودند که با نگاهشان نفس در سینه حبس میشد.ایشان چون تنبیه پسر عمویش را در محوطه مدرسه دیده بود ، سخت گیری آنچنانی نکرد و راحت سر جایم نشستم .آنزمانها نیمکت ها نیز چهار نفره بود و نشستن را برای دانش آموزان سخت میکرد.مدارس آن زمانها هم دوشیفته بود و هم در نوبت صبح و هم در نوبت عصر باید به مدرسه میرفتیم .به هنگام عصر و زمانی که مدرسه تعطیل شد ، به خانه برگشته کیف و کتاب را گوشه ای پرت کرده و به بهانه رفتن به جلوی گله از خانه بیرون زدم.در صورتی که تا آمدن گله ، دو سه ساعتی مانده بود و همین فاصله زمانی بود که شیطنت های ما گل میکرد.پشت دیوار دبیرستان جمشید و زیر پل محل تجمع ماهایی بود که برای بردن گوسفندهایمان آنجا جمع میشدیم .آمدن گله هم ساعت مشخصی نداشت و بستگی به حال و هوای مشدعباس داشت .بعضی از اوقات هنوز آفتاب غروب نکرده بود که گله میرسید و برخی از روزها باید تا نیمه های شب سرمای وحشتناک را تحمل میکردیم تا گله برسد.روزهایی که زودتر از موعد مقرر گله به ده برمیگشت ، روزهایی بود که عذابمان دوچندان میشد، زیرا در جای دیگری به بازیگوشی و شیطنت مشغول بودیم و طبق محاسبات خودمان موعد آمدن گله را تخمین میزدیم ، از شانس بد ما گله زودتر از موعد آمده و آنهایی که حاضر بودند گوسفندان خودشان را تحویل گرفته و با خاطر جمع به خانه هایشان رفته بودند ، ولی من که سرم جای دیگری گرم بود، وقتی به محل آمدن گله می آمدم ، متوجه میشدم که گله آمده و همه به منازلشان رفته اند، چون صاحبی بالای سر گوسفند های ما نبوده تعدادی از آنها از روی عادت همیشگی به منزل خودمان آمده بودند ، و تعدادی دیگر هم با گوسفندان افراد دیگری به منزل نیامده بودند.وقتی که هراسان خودم را میرساندم و از شانسم کسی هنوز متوجه نشده بود، آنها را شمارش کرده و متوجه غیبت تعدادی میشدم ، اینجا بود که مجبور بودم به منزل یکایک هم گله ای ها سر بزنم تا مطمئن گردم که آنها گوسفند غریبه دارند ، یا ندارند.برخی از اوقات این کار تا نیمه های شب طول میکشید و من مجبور بودم در آن هوای سرد آواره کوچه ها باشم .از شانس بد من تعدادی از همشهریان نیز گوسفندان خود را جو شبانه داده و آنها در آغل کرده بودند و به هیچ قیمتی حاضر نبودند در آن موقع شب درب طویله و آغل را باز کنند تا من خاطر جمع گردم .باید هزار خواهش و التماس میکردم تا بلکه دلشان به رحم آید و درب طویله را باز کنند تا من بتوانم به داخل آنجا سری بزنم و ببینم آیا گوسفندهای غایب ما آنجا هستند یا نیستند.بدترین حالت هم زمانی بود که از دیر کردن و تاخیر من مادرم دلواپس شده و نگران میشد و باید برای دیرکرد خودم دروغی را در ذهنم میساختم و تحویل پدرم میدادم .حالا شما تجسم کنید ، خسته و کوفته ، شام نخورده ، درس و مشق که بی خیالش ، تازه باید کتکی هم نوش جان کنی که از سر شب تا حالا کجا بودی ؟ توبه کار هم نمیشدیم که لااقل فردا چنین خلافی را مرتکب نشویم .باز فردار روز از نو و روزی از نو من با به فکر بازی گوشی و شیطنت های یومیه خودم …………………………….. ادامه مطلب در قسمت آینده .ایام به کامتان باد .برایتان روزهای خوشی را آرزومندم .