احمدرضا ایراندوست – قسمت دوم سرگذشت بزی که گم شد!

2014-11-27
180 بازدید

طبق معمول هر روزه و بر خلاف میل قلبی مجبور شدم جای گرم و نرم زیر کرسی را که دم دمای صبح از حرارت سر شب آن نیز کاسته شده بود ترک کنم .حوض من پدری من چنان یخ زده بود که فقط برای ورزش پاتیناژ مناسب بود .دسته هاونی را آنجا گذاشته بودیم که […]

1

طبق معمول هر روزه و بر خلاف میل قلبی مجبور شدم جای گرم و نرم زیر کرسی را که دم دمای صبح از حرارت سر شب آن نیز کاسته شده بود ترک کنم .حوض من پدری من چنان یخ زده بود که فقط برای ورزش پاتیناژ مناسب بود .دسته هاونی را آنجا گذاشته بودیم که هر روز صبح با زدن جندین ضربه پی در پی گوشه ای از یخ آن را شکسته و دست و صورت خودمان را میشستیم .حالا شاید عده ای هم بکویند بلند میشدیم و یخ حوض را میشکستیم و با آب آن وضو میگرفتیم .اما در آن سن و سال من یکی نماز نمیخواندم ، با این که مدام پدر مرحومم ما را از خواب بیدار میکرد که نماز بخوانیم ، اما هر روز به طریقی از زیر بار آن در میرفتیم .سردی آب حوض چنان بود که به مانند کاردی تیز میخواست دستانم را ببرد.تند و تند یک مشت آبی به سر و صورت ریخته و با عجله خودم را به داخل اتاق رسانده و به زیر کرسی خزیدم .با چادرشبی که روی کرسی انداخته بودند آب دست و صورتم را خشگ کردم که صدای بلند پدرم من را به خود آورد که بلند شو ، داره دیر میشه ، زود باش گوسفندان را به گله ببر .پاچه های زیرشلواری ام را داخل جورابی که با مانند آبکش سوراخ سوراخ بود و کش بالای آن نیز حالت ارتجاعی خود را از دست داده بود، گذاشتم .کتم را که همیشه یکی دو سایز از هیکلم بزرگتر بود و همیشه برای این که بچه ها در حال رشد هستند بزرگتر خریداری میشد، پوشیدم .ته هر دو جیبهای کت نیز سوراخ بود و هر چه داخل آن میریختم باید از توی آستر کت در می آوردم .بارها هم شده بود که چندین دانه کشمش در جایی از آستر گیر کرده و به دست نمی آمد و بعد ها بر اثر گرما به هم چسبیده و حالت بدی را پیدا میکرد.کفشهایمان را همیشه جلوی درب اتاق و همان ایوان از پایمان درمی آوردیم .این گالشهای پلاستیکی که برای اغلب بچه های آن زمان برند آشنایی بود ، در تابستانها و موسم گرما شل شده و به راحتی وارد پا و خارج میشد.اما چشمتان روز بد نبیند در فصل سرما چنان خشگ میشد که حالت استخوان را پیدا میکرد، اگر در پوشیدن این گالشها در فصول سرما کمی بی احتیاطی میکردی لبه های آن به مانند کاترهای موکت بری عمل می کرد و پوست پا را به همراه مقداری گوشت برمیداشت .اما چون به نحوه پوشیدن آن وارد شده بودم دیگر مواظب بودم که چنان بلایی به سر قوزک پاهایم درنیاید.وارد بهاربند شدم و میخواستم درب طویله ای را که گوسفندان شب را در آنجا به صبه رسانده بودند باز کنم .به علت برودت بیش از حد هوا جرات این را که با دستانم جلهایی را که برای گرفتن منافذ درب طویله گذاشته بودیم ، بردارم .با نوک کفش جل ها و کهنه های زیر درب را جابجا کردمولی برای جل هایی که در بلالی درب طویله گذاشته شده بود ، مجبور بودم از دستانم کمک بگیرم .نمه ای از شبنم با پوره ای از برف بر روی آن نشسته بود که در هنگام برداشتن آن و به واسطه کوتاهی قدم مقداری از آن در گل و گردنم ریخت .سرما دیگر در وجودم رسوخ کرده بود ، بعد از این که درب طویله را باز کردم ، خودم را به داخل طویله کشیدم تا بلکه از گرمای داخل طویله بهره مند شوم .باور کنید حس گرمای داخل طویله از گرمای بهترین تاسیسات فعلی فن کوئل و داکت اسپیلت و شوفاژ بهتر بود.گوسفندان را از طویله بیرون کرده و درب طویله را مجددا بستم که گرمای داخل آن خارج نشود ، زیرا دو راس گاو و الاغی که بهترین وسیله نقلیه من بود ، سرما نخورند.گوسفندها را به سمت دبیرستان جمشید به حرکت درآوردم .برخی از بانوان سحرخیز آن زمانها با توجه به سرد بودن هوا در حال جارو کردن جلوی درب منازلشان بودند.چون در داخل بیشتر کوچه ها و معابر آن زمان میمه دسته های گوسفند همیشه در حال رفت و آمد بودند ، پشگل گوسفند در تمامی معابر به وفور دیده میشد .گوسفندها نیز چون به یکباره از هوای گرم آغل ها خارج شده و وارد هوای نسبتا سرد میشدند ، سطح این کوچه ها را بی نصیب نمیگذاشتند.در آن زمانها در اکثر قریب به اتفاق منازل گاو و گوسفند و الاغ و حتی تعدادی مرغ و خروس نگه داری میشدند، شرایط آن زمان میمه به صورت شهری با فرهنگ روستایی بود که زندگی سنتی به مدرنیته می چربید.هر چه دیر تر از منزل خارج میشدیم ، مجبور بودیم که مسافت بیشتری را رسیدن به گله طی کنیم ، و گاهی این مسیر چنان طولانی میشد که زنگ اول کلاس درس را از دست میدادم .برخی اوقات در طول مسیر به هم گله ای های دیگری میرسیدیم که آنها نیز گوسفندانشان را برای چرا تحویل چوپان گله رو ده می دادند.مرحوم عباس سیلزده که به عباس گنجی معروفیت داشت مسئولیت چراندن گوسفندان را بر عهده داشت ، هر فردی به خاطر شناسایی بهتر گوسفندانش نقطه ای از بدن آنها را با رنگهای طبیعی که از نوعی خاک رنگی به دست می آمد نشان میزد که در اصطلاح چوپانی به آن رقم کردن میگفتند.کم کم تعداد گوسفندان از جمع شدن دامهای چندین خانواده بزرگتر شده و لااقل تبدیل به گله ای در حد کوچکتر میشد.روزهایی که کمی دیر کرده بودم ، افرادی را میدیدم که گوسفندانشان را تحویل گله داده و اینک در حال برگشت بودند، زمانی بغض میکردیم که افراد در حال برگشت نشانی دوری از گله به ما میدادند و مجبور بودیم این راه طولانی را طی کنیم .بدتر از این که اگر از کسی هم درخواست میکردیم که امروز زحمت بردن گوسفندان را بکشد و روز دیگر من تلافی خواهم کرد، آنها نیز بهانه می آورده و خودشان نیز بردن گوسفندانشان را به تو حواله میدادند.پلی که اینک توسط شهرداری محترم میمه تخریب و به جای آن زیرگذر مناسبی احداث گردید ، محل عبور و مرور گله بود و کمتر افراد پیاده و یا سواره از داخل آن تردد می کردند.اتومبیل که به هیچ وجه امکان تردد در آن را نداشت .فضای داخل پل کاملا تاریک بود و محیط آنجا نیز پر از آت و اشغالی بود که توسط مردم به آنجا ریخته شده بود.بارها و بارها در داخل آن لاستیکهای کهنه اتومبیل را آتش میزدند، به نحوی که تمام سقف آنجا از دوده حاصل از سوخت لاستیک سیاه سیاه شده بود و ارتفاع آن نیز در برخی نقاط خیلی کم بود که باید به هنگام رد شدن از آنجا خم میشدیم که البته من از آن مثتثنی بودم زیرا در آن سن و سال قد بلندی نداشتم .در اطراف آرامستان هیچ ساختمان و بنایی وجود نداشت و زمینهای مربوط به چاههای انقلاب و سایر چاهها بایر بود و صحاری میمه محسوب میشد .وقتی از پل خارج شده و به محل فعلی اداره آموزش و پرورش میرسیدیم به خوبی میتوانستیم از راه دور گله را ببینیم و فاصله دوری و نزدیکی راه را تخمین بزنیم .با ادبیاتی که مخصوص چراندن گوسفندان بود ، آنها را هی کرده و با شتاب به گله میرساندیم .مرحوم عباس گنجی هم مردی زحمت کش بود ولی ول ولی و دم دمی بود.برخی از اوقات از دروازه رد نمیشد ولی برخی اوقات چنان اخلاق خوبی داشت که از سوراخ سوزن هم رد میشد.تا به یاد داشتم نیز هر روز میکفت که از چوپانی خسته شده ام و امروز آخرین روزی است که گوسفندانتان را به چرا میبرم و باید فکری به حال دامهای خود بکنید ، زیرا از فردا من دیگر نخواهم بود و فردا هم زودتر از روز قبل در سر شغل خود بود.گوسفندها تحویل گله داده و با مشد عباس سلام و علیکی کرده و دوان دوان به سمت رو ده حرکت می کردم .ادامه مطلب در قسمت دیگر ایام به کامتان باد .برایتان روزهایی خوش و پربار را آرزومندم .