احمدرضا ایراندوست – ماجرای بزی که گم شد!

2014-11-26
495 بازدید

بعد از این که سرگذشت چگونگی تعزیه خواندن خودم را برای کاربران محترم نوشتم ، تصمیم گرفتم گوشه ای از دوران کودکی خودم را برای شما عزیزان در چند قسمت متوالی بنویسم . دوران کودکی نسل ما سختی های خاص خودش را داشت و با این که از داشتن خیلی از امکانات پیش پا افتاده […]

0

بعد از این که سرگذشت چگونگی تعزیه خواندن خودم را برای کاربران محترم نوشتم ، تصمیم گرفتم گوشه ای از دوران کودکی خودم را برای شما عزیزان در چند قسمت متوالی بنویسم .
دوران کودکی نسل ما سختی های خاص خودش را داشت و با این که از داشتن خیلی از امکانات پیش پا افتاده در مضیقه بودیم ، اما اکنون که به دوران میانسالی رسیده ام ، خیلی سخت دلم هوای همان روزها را کرده است.کودکان و نوجوانانی که اکنون در حال سپری کردن ایام کودکی خود هستند ، بسیار باید خدا را شاکر باشند که در زمانی زندگی میکنند که اسباب و وسایل راحتی و رفاه شان همه گونه آماده است و از این بابت کم و کسری ندارند.البته نیازها ی امروزی ها با زمان ما تفاوتی از زمین تا آسمان دارد.در زمان ما حرف ، حرف پدر و مادر بود و به هیچ وجه جرات مقابله با آنها را نداشتیم .در صورتی که اکنون دور دور بچه هاست و پدر و مادر ها نمیتوانند در مقابل خواسته های آنها تمکین نکنند.اما خوشبختانه در آن زمان تفاوت چندانی از نظر مادی بین مردم وجود نداشت و همه در یک سطح نسبی زندگی میکردند و وابستگی ها به ظواهر دنیوی آنقدر که امروزه اهمیت دارد ، در بین همان مردم وجود نداشت.دوران ما دوران سنت بود و هنوز مدرنیته به طور کامل وارد عرصه زندگی های ماها که در شهری به مانند میمه زندگی میکردیم وارد نشده بود.کل اهل خانواده ، از کوچک و بزرگ در چرخاندن زندگی به هم کمک میکردند و از این نوع همکاری هم راضی بوده و لذت میبردند.هیچ گاه به یاد ندارم یکی از هم نسلهای من به مانند جوان امروزی تا لنگ ظهر بخوابد و تازه دو قورت و نیمش هم باقی باشد. به مانند دنیای فوتبالیستهای امروزی که همه بزرگان از آمدن پول بی حساب و کتاب به داخل آن حرف میزنند و ریشه تمامی مشکلات امروزه فوتبالیستها را پول میدانند ، خوشبختانه و یا متاسفانه در زندگی آن زمان ما پول نه تنها وجود نداشت بلکه نیازی هم به داشتن آن احساس نمیشد.کارهایمان عموما شباهت به هم داشت .تفریحات و سرگرمی هایمان نیز از یک دسته بود، خورد و خوراک های مردم هم بیشتر به هم شبیه بود و رخت و لباسها و پاپوشهایمان نیز در یک ردیف بودند.همه اینها باعث شده بود که کسی نسبت به دیگری نتواند فخر بفروشد، زیرا اصلا فخری در کار نبود.منازل و ساختمانهای مسکونی مردم نیز بیشتر به هم شبیه بود و در این مورد هم تفاوت آشکاری وجود نداشت.وسایل نقلیه اکثر مردم دوچرخه های پدرانمان بود که اجازه سوار شدن به آن را هم زود به زود به ما نمیدادند.تک و توک افرادی هم که اتومبیل داشتند، وسیله امرار معاششان بود و از این طریق زندگی را میگذراندند.در کمتر خانواده ای تلویزیون وجود داشت و در برخی از شبهایی که سریالهای پطرفداری همچون مراد برقی به نمایش در می آمد مجبور بودیم به جایی برویم که تلویزیون داشته باشند.شاید برایتان جالب باشد به هنگام پخش سریال مراد برقی ، شاید حدود پنجاه نفر در یک اتاق چشمانشان را به صفحه تلویزیون سیاه و سفید شاوب لورنس یا آزمایش و یا فیلیپس دوخته بودند ، بدون اینکه کوچکترین سر و صدایی باشد و یا مزاحمتی برای صاحب خانه ایجاد گردد.از نظر وضع ظاهری شهر نیز دو یا سه خیابان اصلی شهر آسفالت شده و مابقی کوچه ها خاکی بود.در هر محله ای هم تعداد زمین خاکی وجود داشت که جوانان آن محل در زمانهای فراغت به بازی مشغول میشدند.این مختصر ی بود از بیوگرافی آن زمان میمه تا بهتر بتوانم سرگذشت بزی را که گم شد برایتان بنویسم .
اواخر فصل پاییز بود و سرمای مخصوص آن منطقه تا مغز استخوان نفوذ میکرد، سارها در دسته های بزرگ در بالاترین شاخه های درختان صنوبر از سرما در لاک خود فرو رفته بودند.سکوتی کامل بر شهر حکفرما بود و هر از گاهی صدای قار قار کلاغها این آرامش را به هم میزد.بوی هیزم و چوبهایی که در منازل برای تجدید آتش کرسی ، میسوزاندند تمام فضا را گرفته بود.تازه از مدرسه آمده بودم و مشغول گاز زدن به نان خالیی بودم که عصرانه هر روزه مان بود و با ولع و اشتهای خاصی آن را میخوردیم .تا آن موقع چندین بار برف آمده بود و بیشتر کوچه ها و معابر از برف و یخ پوشیده بود و رفت و آمد برای افراد پیر و کهنسال سخت تر بود.آن زمانها میمه برق سراسری نداشت و بعد از تاریک شدن هوا برق منازل از طریق دو کارخانه برقی که در میمه به کارخانه برق ویشله و گرده معروف بود تامین میشد.وظیفه هر روزه من صبح گاه و شامگاه این بود که گوسفندانی را که داشتیم به گله رو ده ببرم و غروبها به جلوی گله رفته و گوسفندها را تحویل گرفته ،به منزل برگردانم و در آغلهایی که داشتیم آنها را جا بدهم و درزهای آغل و طویله را با تکه های کهنه ای که داشتیم بپوشانم تا این زبان بسته ها از سرمای سخت شبهای میمه درامان باشند.در شش ماه دوم سال این وظیفه بر عهده من بود که صبحها زودتر از خواب برخاسته گوسفندها را راهی گله کنم و شب هنگام نیز وظیفه برگرداندن را بر عهده ام گذاشته بودند.چندین سال این کار هر روزه من بود که هر روز از این ایام برای من خاطره انگیز است .تک تک روزهای آن را به یاد دارم ، تمام اتفاقاتی که برایم در طول این دوران افتاده را به مانند دوربین فیلم برداری ضبط کرده ام و هر از گاهی با یادآوری آن خاطرات نوستالژیک انرژی مضاعفی میگیرم که به هیچ وجه وصف آن در این مقال نمیگنجد.اما ماجرای گم شدن بز از آن خاطراتی است که هیچ گاه فراموشم نخواهد شد.ادامه مطلب در قسمت آینده.ایام به کامتان باد.