احمدرضا ایراندوست – چگونه تعزیه خوان شدم ؟ قسمت هفتم

2014-11-23
203 بازدید

وقتی که نتوانستم موافقت هیئت ژوری را به دست بیاورم ، از این که کلا دیپورت گردم خیلی ناراحت و از دست خودم کلافه بودم .نمیدانستم اکنون چه برخوردی با من خواهند داشت .در این زمان راضی بودم از صبح تا شب برای ملا عباسعلی سوزن نخ کنم .من که در کسری از ثانیه سوزن […]

30

وقتی که نتوانستم موافقت هیئت ژوری را به دست بیاورم ، از این که کلا دیپورت گردم خیلی ناراحت و از دست خودم کلافه بودم .نمیدانستم اکنون چه برخوردی با من خواهند داشت .در این زمان راضی بودم از صبح تا شب برای ملا عباسعلی سوزن نخ کنم .من که در کسری از ثانیه سوزن ها را نخ میکردم ، اکنون به این نتیجه رسیدم که بیشتر لفتش بدهم تا بلکه زود این کار به اتمام نرسد.
مرحوم صدر خردمند که با مهمانان خودش و تازه واردین مشغول گپ و گفت بود حواسش دیگر به من نبود.وقتی نگاهشان به من خورد با مهربانی هر چه تمامتر به من گفتند : تو که اینقدر علاقه به تعزیه خوانی داشتی و مدام پیگیر این بودی که تعزیه خوان شوی ، که نتوانستی نسخه خوانی را از کار در بیاوری ، پس چی بلدی ؟ من که منتظر چنین فرصتی بودم ، با شهامت هر چه تمامتر بلند شدم و گفتم من شمری بلد هستم بخوانم ، گروه تعزیه خوانی که انتظار چنین پاسخی را از من نداشتند نگاهی به هم کرده و خنده ای را تحویلم دادند ، اما من علت خنده آنها را نمیدانستم .فرض کنید کودکی ده دوازده ساله با آن جثه کوچکش تقاضای خواندن نسخه شمری را دارد.در همین حین مرحوم خردمند به مرحوم صابری گفت یک نسخه شمری به ایراندوست بدهید تا ببینیم چند مرده حلاجه ! نسخه شمری را به من دادند ، نگاهی به ابتدا و انتهای مطالبش کرده و مروری سطحی کردم ، با تک سرفه هایی صدایم راصاف کرده و با صدایی بلند شروع به خواندن کردم ، چنان حسی گرفته بودم که فکر میکردم اکنون میدان واقعی تعزیه است و من نفش شمر را دارم و مرحوم خردمند نیز نقش امام حسین را دارم .دست راستم را بلند کرده و خطاب به ایشان با همان حس شمری میخواندم و گه گاهی نیز لگدی طبق معمول کار شمرها حواله ایشان میکردم .چنان از روی غیظ این نقش را در اتاق دربسته تعزیه اجرا میکردم که تمامی حضار مات و مبهوت من شده بودند.مرتب هل من مبارز طلبیده و به مطلب بعدی میپرداختم .مرحوم خردمند و بزرگان آن روز اتاق تعزیه از خنده ریسه رفته و هر کدام به سمتی می غلطیدند .با اشاره مرحوم صابری خواندن نسخه شمری را به پایان برده و منتظر نتیجه هیئت ژوری ماندم .مرحوم خردمند که مات و مبهوت مانده بود و اصلا انتظار چنین وضعیتی را نداشت ، فی البداهه و بدون مقدمه رو به مرحوم صابری کرد و گفت : جناب صابری ، آن تعزیه ای که احتیاج به بچه شمر دارد چه زمانی برگزار میشود؟ ایشان نیز بدون هیچ مکثی گفتند : فلان موقع ، و در ادامه مرحوم خردمند ادامه دادند که آقای صابری حواستان باشد نسخه آن تعزیه که بچه شمر میخواهد را به ایراندوست بدهیم و ایشان نیز با تکان دادن سرشان موافقت خود را اعلام کردند.من سر از پا نمیشناختم و از این که توانسته بودم نظریت اکثر اعضا را به دست آورم خوشحال بودم .در این فکر بودم که چه کیفی داره زمانی که سوار بر اسب در حال جولان دادن در میدان تعزیه هستم و همه نگاهها به سمت من معطوف بوده و من در حال جنگ و جدال با اهل بیت امام حسین هستم .وقتی بحث این موضوع خاتمه یافت با قوت قلب و اطمینان خاطری عجیب به مرحوم صابری گفتم حالا این تعزیه ای که گفتید چه موقع برگزار میشود؟ انتظار داشتم اکنون که نمره ای خوب گرفته ام ایشان نیز جوابی مناسب و در حد خواندنم به من بدهند که باز همان جمله تکراری خودشان را گفتند : هاچیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییین پورههههههههههه! و من سرافکنده و خیط شده سرم را به زیر انداخته و به شغل سوزن نخ کنی نزد مرحوم ملاعباسعلی برگشتم .تعزیه خوانها در حال آماده شدن بودند و هر یک نسخه هایشان را از دست مرحوم صابری میگرفتند .با اشاره مرحوم خردمند سر من را هم با دستمالی بستند ، و نسخه ای نازک و کم حجم را به دستم داده و به دنبال گروه عازم مسجد جامع شدم .در طول راه صدای طبلها مبنی بر این که تعزیه خوانها نزدیک میشوند شنیده میشد، صدای یا حسین جمعیت لحظه ای قطع نمیشد ، تعزیه خوانها به ترتیب سنشان به دنبال هم حرکت میکردند و من هم به دنبال آخرین نفر حرکت میکردم ، هیچ گاه بوی اسپندی را که در فضا پیچیده بود همراه با صدای یا حسینی که از اعماق وجود جمعیت برمی آمد فراموش نمیکنم .تعزیه خوانها وارد میدان شدند و تعزیه شروع شد ، بر روی تخت آرام و قرار نداشتم ، مدام به اطراف نگاه میکردم تا کسی از آشنایان من را در آن هیبت ببیند.ابتدا مادرم را در بین زنهایی که در قسمت شمالی مسجد نشسته بودند، دیدم و با اشاره ای به او فهماندم که ببین آخرش به آرزویم رسیدم.پدرم را نیز در بین جمعیت پیدا کردم و با اشاره ای خودم را شناساندم ، پشت بام مسجد پر بود از بچه محصلها ، در بین آنها هم نگاهی انداختم و به دوستان و رفقا یی که از دوستان نزدیکم بودند ، فهماندم که بالاخره نوبت ما هم رسید.اکنون فقط منتظر بودم که مرحوم صابری از آنور میدان به سمت من بیاید و من را برای خواندن تعزیه فرا بخواند.تعزیه به نیمه های خودش رسیده بود و من هیچ نخوانده بودم .بارها و بارها متن کامل نسخه را زمزمه کرده و کل چند خط آن را حفظ کرده بودم .به ناچار از جایم برخاستم و با اطمینان خاطر خودم را به کدخدا رسانده و گفتم : کی نوبت من فرا میرسد؟ ایشان با همان لحن گفتند : هاچیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییین پورههههههههههههههههههههه و من دست از پا دراز تر به سر جای خود برگشتم .دل توی دلم نبود .خدا خدا می کردم که مبادا قبل از این که نوبت به خواندن من فرا برسد پدر و مادرم مجلس را ترک کنند و از تماشای هنرنمایی من محروم گردند.دیگر جنگ تعزیه شروع شده بود و مجلس در حال اتمام بود، با ناراحتی هر چه تمامتر از جایم برخاسته و دوباره به سمت مرحوم صابری حرکت کردم که ناگاه صدای طبل اتمام تعزیه بلند شد.بغض گلویم را گرفته بود، از این که ساعتها در انتظار خواندن نسخه انتظار کشیده بودم و نتیجه ای نگرفته بودم ناراحت بودم .تعزیه خوانها به ترتیب عازم برگشت شدند و من با ناراحتی هر چه تمامتر خودم را به کدخدا رسانده و گفتم : چرا من نخواندم ؟ و ایشان که گویی کاملا از مرحله پرت است در کمال بیخیالی گفت : نخواندی ؟ و من مجدد گفتم نخیر نخواندم ، ایشان با همان حالت منحصر به فرد خودشان گفتند : خوب میخواندی ، گفتم : چه موقع باید میخواندم و کسی به من اطلاعی نداد.ایشان گفتند خوب همان هنگام که امام سوار اسب شد و شمشیر از غلاف کشید باید میخواندی ، در صورتی که شاید بارها و بارها امام سوار بر اسب شده و بارها نیز شمشیرش را از غلاف خارج کرده بود.اصلا برای کدخدا مهم نبود که من خوانده ام و یا نخوانده ام ، اصلا ناراحتی من برای ایشان مهم نبود و نمیدانست من در چه عوالمی هستم .کاری از دستم برنمی آمد ، فعلا ریش و قیچی دست ایشان بود و من باید مطیع اوامر شان باشم .باز خودم را راضی میکردم که به علت کهولت سن نوبت من را فراموش کرده وگرنه که من از کل هیئت ژوری قبولی گرفته بودم .وارد منزل مرحوم اکبریان شدیم ، با بی میلی هر چه تمامتر لباسهایم را درآورده و سر جایش قرار دادم .استکان چایی را خوردم و از آنجا خارج شدم .البته از این که تا اینجای کار پیشرفت کرده بودم خوشحال بودم و باید با این رویه کنار می امدم .در پایان از همه کاربران التماس دعا داشته و امیدوارم به حق خون تمامی شهدای صحرای کربلا تمام بیماران لباس عافیت بپوشند.همه بلند بگویید :آمین .ادامه مطلب در قسمت اخر به عرض مخاطبین خواهد رسید .همه شما را به ایزد منان میسپارم و تا مطلبی دیگر ایام به کامتان باد.