احمدرضا ایراندوست – چگونه تعزیه خوان شدم ؟ قسمت اول

2014-11-16
301 بازدید

سالهای اول و دوم دبستان بودم که دیگر به صورت مستقل به هیئت میرفتم ، مرحوم پدرم از علمداران هیئت حسینی بود و من تا سن ده سالگی در ایام محرم به دنبال علم ایشان میرفتم .نذری های که در آن زمانها به عزاداران میدادند ، بیشتر نان شیری بود که توسط بانوان میمه ای […]

download
سالهای اول و دوم دبستان بودم که دیگر به صورت مستقل به هیئت میرفتم ، مرحوم پدرم از علمداران هیئت حسینی بود و من تا سن ده سالگی در ایام محرم به دنبال علم ایشان میرفتم .نذری های که در آن زمانها به عزاداران میدادند ، بیشتر نان شیری بود که توسط بانوان میمه ای در تنورهای هیزمی با شیر تازه پخته شده بود، نبات که به تکه های کوچکی درآمده و در سینی به افراد عزادار تعارف زده میشد، خرما که آن هم خرمای رطب امروزی نبود و بیشتر خرمای دالکی بود که به هم فشرده در کارتنهای سه یا چهر کیلویی عرضه میشد و دیگری آب قند که امروزه روز به شربت و سن ایچ و این جور چیزها تبدیل گشته است .سومین هیئت زنجیر زنی که در میمه تاسیس شده بود هیئت حضرت قمربنی هاشم بود ، ابتدای امر و در دوران کودکی عضو این هیئت بودم ، بعد از چند سالی تعدادی از اعضای این هیئت شامل آقایان حاج حسینعلی اسفندی حاج حسین متقی ، حاج محمد کریمیان ، حاج حسن حدادی ، آقای سیف الله صادق ،آقای رضا اعراب و تنی چند از افراد دیگر از هیئت قمر بنی هاشم جدا شده و خودشان هیئت جان نثاران قمر بنی هاشم را تاسیس کردند.اولین پایگاهی را که برای برگزاری مراسمشان انتخاب نمودند ، مسجد حضرت علی (ع) بود.چون منزل مسکونی ما در مجاورت مسجد قرار داشت بالطبع راحت ترمیتوانستم خودم را به هیئت برسانم ، دلیل دیگر نیز این بود که حاج حسین متقی که همزمان در مسجد علی اذان را اقامه میکرد مداح هیئت هم بود و به دلیل فامیلی نسبی که داشتیم این هیئت را به اتفاق برادرانم برای عزاداری انتخاب کردیم و عملا راهمان از پدر مرحوم در عزاداری جدا گردید .حتی بعد ها که به سن نوجوانی رسیدم و علاقه داشتم که به جای پدرم علم ایشان را بردارم به هیچ وجه قبول نمیکرد که علم را به هیئت خودمان ببرم و تاکید داشت که اگر میخواهی علم را برداری باید به هیئت حسینی بروی ، حتی در ذهن و افکار خودم این جرات را نداشتم، علمی را که سالیان سال در هیئتی دیگر بوده به هیئت خودمان بیاورم و در عالم کودکانه این عمل را گناه و خطای بزرگی میدانستم .از یک طرف هم میخواستم علم را بردارم و هم این که راضی نمیشدم تغییر هیئت بدهم و از هیئتی که از ابتدای تاسیسش در آن حضور داشته ام دور بمانم . چند سالی کارم این بود ،در طول روز و به هنگام بیرون آمدن دسته های زنجیر زنی علمدار هیئت حسینی بودم و شب هنگام به هیئت جان نثاران میرفتم ،البته ناگفته نماند عشق و علاقه به اهل بیت و خصوصا سید الشهدا در زمان ما بی ریاتر و خالصانه تر بود ، بدون این که بخواهم نسبت به عزاداری و حضور نسل جدید و جوانان امروزه در مراسم های مذهبی ایرادی بگیرم .
در آن زمانها چون جمعیت کمتری در میمه ساکن بودند و به نوعی خلوتی و آرامش خاصی بر جامعه حاکم بود ، بیشتر خبرها از طریق جار زدن و طبل زدن به اطلاع مردم میرسید ، آنقدر آرامشی بود که صدای طبلی که بر پشت بام مسجد جامع نواخته میشد در دورترین نقطه میمه به گوش میرسید.از روز اول محرم تعزیه شروع میشد، بعد از نماز ظهر دو یا سه نفر از خانواده توکل ها که وظیفه طبالی را بر عهده داشتند با طبلهای خود به بالای پشت بام مسجد جامع رفته و اولین طبل را به صدا در می آوردند، اولین نواخت طبل نشانه برگزاری تعزیه در آن روز بود ، ساعتی بعد طبل دوم را که صدای بلند تری داشت به صدا در می آوردند که زمان شروع تعزیه نزدیک است ، و برای بار سوم زمانی طبل را به نوازش در می آوردند که تعزیه شروع شده و مردم میتوانند جهت دیدن تعزیه به مسجد جامع میمه مراجعه نمایند.
مسجد جامع میمه شرایط خاصی داشت ، درخت چنار کهنسالی که تنه بزرگی داشت و شاید در آن اطراف درخت به این تناوری وجود نداشته باشد .البته در شهرستان محلات درخت تنومندی هست که متولیان این شهرستان در نگهداری آن بسیار کوشیده اند.حوضی در وسط صحن مسجد قرار داشت که به غیر از فصل زمستان در بیشتر مواقع پر از آب بود.کودکان و نوجوانان برای دیدن تعزیه به پشت بام مسجد رفته و از انجا تعزیه را تماشا میکردند، شبستانهای قسمت شرقی و محوطه زیر گنبد برای نشستن مردان بود و خانمها در قسمت شمالی مسجد به تماشای تعزیه مینشستند.در قسمت شمالی مسجد و کوچه ای که به خیریه ام البنین منتهی میشود درب کوچک چوبی مسجد قرار داشت که گروه تعزیه خوانی از منزل مرحوم حاج آقا اکبریان به داخل مسجد آمده و بعد از اتمام مرسم تعزیه و طبل آخر از همان راه برای بیرون آوردن لباسهایشان بر میگشتند.علاقه بیش از حدی به این مراسم داشتم ، با این که در آن زمانها محرم مصادف با ایام تحصیلی بود ، به هنگام برگزاری تعزیه غیبت میکردم و در طول ده روز اول محرم کلا درس و مدرسه را رها کرده دور و بر مسجد جامع می پلکیدم .هیچ نیرویی نمیتوانست جلوی این عشق و علاقه من را بگیرد ، ورود به جرگه تعزیه خوانی هم کار راحت و آسانی نبود که هر کس بتواند داخل آن شود.
از ساعت یک بعد از ظهر تعزیه خوانها یکایک وارد منزل مرحوم حاج آقا اکبریان میشدند و مرحوم شیخ بلال با ترکه ای در دست به هیچ احدی اجازه ورود به این خانه را نمیداد.البته بچه ها و کودکان ان روزها حجب و حیای خاصی داشتند ، این روزها با کلانشیکف هم نمیتوان جلوی بچه ها را گرفت .ساعتها از مقابل مغازه مرحوم نیک نژاد تا منزل حاج آقا اکبریان را قدم رو می رفتم ، تا بلکه به طریقی بتوانم وارد آنجا گردم .چنان عاشق محیط آن خانه بودم که در ذهنم برای خود بهترین نقشه را تجسم میکردم ، هیچ پارتی و آشنایی هم نبود که بتوانم به واسطه آنها خودم را به آنجا برسانم .بعد از این که گروه تعزیه خوانها آماده میشدند با سلام و صلوات و بوی اسپند از آنجا خارج گردیده راهی مسجد میشدند.من هم به دنبال آنها راه افتاده و برای تماشای تعزیه خودم را به داخل مسجد میرساندم .این پافشاری و اصرار من برای ورود به گروه تعزیه خوانی سه سال به طول انجامید و من در این مدت سه سال نتوانستم هیچ کاری را از پیش ببرم .
درست به خاطر دارم سال ۱۳۵۳ شمسی بود که روزی در خیابان مرحوم آقا صدر خردمند را دیدم که به همراه چندین نفر از سمت کوچه بالا با پای پیاده به سمن میون ده یا همان باغ ملی می آمدند ، شاید حدود پنج یا شش ماه به ماه محرم مانده بود ، به جلوی ایشان دویدم و بعد از سلام گفتن به ایشان عرض کردم که من خواهشی از شما دارم ، ایشان در جوابم گفتند بگو ، گفتم اگر اجازه بدهید من میخواهم تعزیه خوان شوم ، ایشان ابتدا خنده ای کردند و سپس گفتند هنوز تا محرم زمان زیادی مانده است ، وقتی به ماه محرم رسیدیم بیا تا ببینم چند مرده حلاجی ! ایشان با کسانی که به همراهش بودند راه خود را در پیش گرفتند و رفتند و من مانده بودم با اولین جرقه امیدی که ایشان به من داده بود .به مانند کسانی که در خدمت سربازی هستند و برای پایان یافتن دوران سربازی هر روز بر روی کلاه و کفش خود و در و دیوار زمان مانده را مینویسند و با روزهای مانده زندگی میکنند ، من هم از آن روز شروع کردم به شمردن روزها و ماههایی که تا ماه محرم مانده است ، گاهی اوقات به جای ماهها حساب هفته ها و روزها و تعداد جمعه ها را هم از حفظ بودم ، هر روز به این امید که یک روز تا فرا رسیدن محرم کمتر شده شب را به روز و روز را به شب میرساندم .برخی از نسخه های تعزیه را از حفظ بودم که گه گاهی آنها را در خلوت خودم میخواندم ، گاه در نقش شمر حاضر میشدم و گاه در نقش امام حسین ، گاه از تشنگی علی اکبر میخواندم و گاه از غم سکینه ، گاهی تعزیه طفلان مسلم را از بر میخواندم و زمانی بحر طویل عمر ابن سعد را ، شب و روز خود را با این اشعار سپری می کردم تا این که محرم سال ۱۳۵۴ فرا رسید .به علت طولانی شدن مطلب بقیه آن را در پست دیگری ارائه خواهم داد .تا مطلبی دیگر ایام به کامتان باد.