شعر – نیزه ها تا جگرش رفت، ولی قولش نه

2014-11-01
857 بازدید

روی دستش ، پسرش رفت ، ولی قولش نه نیزه ها تا جگرش رفت، ولی قولش نه این چه خورشیدِ غریبی ست که با حالِ نزار پای نعشِ قمرش رفت ، ولی قولش نه باغبانی ست عجب ! آن که در آن دشتِ بلا به خزانی ثمرش رفت ، ولی قولش نه شیر مردی که در […]

karbala

روی دستش ، پسرش رفت ، ولی قولش نه

نیزه ها تا جگرش رفت، ولی قولش نه

این چه خورشیدِ غریبی ست که با حالِ نزار

پای نعشِ قمرش رفت ، ولی قولش نه

باغبانی ست عجب ! آن که در آن دشتِ بلا

به خزانی ثمرش رفت ، ولی قولش نه

شیر مردی که در آن واقعه هفتاد و دو بار

دستِ غم بر کمرش رفت ، ولی قولش نه

جان من برخیِ ” آن مرد ” که در شط فرات ،

تیر در چشمِ ترش رفت، ولی قولش نه

هر طرف می نگری نامِ حسین است و حسین ،

ای دمش گرم، سرش رفت، ولی قولش نه

حسین جنتی