2014-09-23
80 بازدید
نمي دانستم. هيچ چيز نميدانستم و نمي دانستم که نمي دانم، اما تو مي دانستي و مي توانستي و همين بس بود که دستهايم را بگيري و در کلاس مهربانيت بنشاني و نخستين حرفهايم را برايم هجي کني. ازآن به بعد در کلاس تو – که به اندازه همه خوبي ها وسعت داشت- مي نشستم […]
نمي دانستم.
هيچ چيز نميدانستم
و نمي دانستم که نمي دانم،
اما تو مي دانستي و مي توانستي
و همين بس بود که دستهايم را بگيري
و در کلاس مهربانيت بنشاني
و نخستين حرفهايم را برايم هجي کني.
ازآن به بعد در کلاس تو
– که به اندازه همه خوبي ها وسعت داشت-
مي نشستم و از پنجره نگاهت
آسماني را مي ديدم که آرزوهايم را
چون خورشيدي روشن در بر گرفته بود.
چه خوب بودي تو. چه ساده،چقدر مهربان!
و من در چشمهايت مهري مي ديدم
که بوي دامن مادر را مي داد،
وقتي که ريحان مي چيد
و بوي دستهاي پدر را،
وقتي که خسته از کار بر مي گشت،
وضو مي گرفت، و در گوشه ايوان نماز مي خواند.
آن قمري قشنگ
که هميشه پشت پنجره مي نشست
و خبرهاي خوب کلاس را براي مادرها مي برد
هنوز هست!
و آن کلاغ پير که خبر چين بديها بود.
من از کتاب چه مي فهميدم!؟
من از شعر،چه مي دانستم؟
من داستان نديده بودم!
من خاطره نچشيده بودم!
من با همه اينها
در کلاس تو دوست شدم
و با تو در کلاس مهرباني.
يادت هست نوشتي : ابر … باران باريد!
نوشتي:آب … سيراب شدم!
نوشتي:بهار… درخت ها برخاستند!
نوشتي:رود … درياها موج برداشتند!
و من فهميدم که دانستن آغاز توانستن است.
افسوس نماندي
تا برگهاي دفتر خاطراتم را بخواني
حرفهايم را بشنوي
و غلط هاي ديکته زندگيم را درست بنويسي.
هنوز در خاطره آن روزم
که همبازي کودکي هايم شدي
تا از پله هاي نوجواني بالا بيايم
و جواني ام را به تماشا بنشينم.
هنوز حرفهايت پرده هاي دلم را مي نوازد
و صدايت در کلاس خيالم مي پيچد:
“آن مرد،با اسب آمد.
آن مرد در باران آمد.”
هنوز چشم انتظار آن روزم
که آن مرد با اسب بيايد
و در باران اشکهايم،تن بشويد
و راه چون تو شدن را، به من بگويد
هيچ چيز نميدانستم
و نمي دانستم که نمي دانم،
اما تو مي دانستي و مي توانستي
و همين بس بود که دستهايم را بگيري
و در کلاس مهربانيت بنشاني
و نخستين حرفهايم را برايم هجي کني.
ازآن به بعد در کلاس تو
– که به اندازه همه خوبي ها وسعت داشت-
مي نشستم و از پنجره نگاهت
آسماني را مي ديدم که آرزوهايم را
چون خورشيدي روشن در بر گرفته بود.
چه خوب بودي تو. چه ساده،چقدر مهربان!
و من در چشمهايت مهري مي ديدم
که بوي دامن مادر را مي داد،
وقتي که ريحان مي چيد
و بوي دستهاي پدر را،
وقتي که خسته از کار بر مي گشت،
وضو مي گرفت، و در گوشه ايوان نماز مي خواند.
آن قمري قشنگ
که هميشه پشت پنجره مي نشست
و خبرهاي خوب کلاس را براي مادرها مي برد
هنوز هست!
و آن کلاغ پير که خبر چين بديها بود.
من از کتاب چه مي فهميدم!؟
من از شعر،چه مي دانستم؟
من داستان نديده بودم!
من خاطره نچشيده بودم!
من با همه اينها
در کلاس تو دوست شدم
و با تو در کلاس مهرباني.
يادت هست نوشتي : ابر … باران باريد!
نوشتي:آب … سيراب شدم!
نوشتي:بهار… درخت ها برخاستند!
نوشتي:رود … درياها موج برداشتند!
و من فهميدم که دانستن آغاز توانستن است.
افسوس نماندي
تا برگهاي دفتر خاطراتم را بخواني
حرفهايم را بشنوي
و غلط هاي ديکته زندگيم را درست بنويسي.
هنوز در خاطره آن روزم
که همبازي کودکي هايم شدي
تا از پله هاي نوجواني بالا بيايم
و جواني ام را به تماشا بنشينم.
هنوز حرفهايت پرده هاي دلم را مي نوازد
و صدايت در کلاس خيالم مي پيچد:
“آن مرد،با اسب آمد.
آن مرد در باران آمد.”
هنوز چشم انتظار آن روزم
که آن مرد با اسب بيايد
و در باران اشکهايم،تن بشويد
و راه چون تو شدن را، به من بگويد
اي معلم خوبي ها…..
جواد محقق
یاد اونروزا بخیر
یاد سلام صبح بخیر رادیو
یاد قاضی نون پنیر بخیر
یاد کیف وکتاب و کفش نو که بوی خاصی میداد بخیر
یاد دوچرخه های کِش بهش بسته بخیر
یاد اون درخت قدیمی وسط دبستان موسی صدر با زنگ آویزون بهش بخیر
یاد از جلو نظام و صبحگاه بخیر
و … و … و … و …
خلاصه،یادش بخیر
شروع سال تحصیلی جدید رو به همه دانش آموزا و بخصوص کلاس اولی ها تبریک میگم.
اهدا کنندگان خون پیام آوران عشق و ایثارند
از کلیه علاقمندان اهداءکننده دعوت می گردد جهت بذل یاقوت خون خویش در تاریخ 2/7/93 چهارشنبه از ساعت 9/30لغایت 12صبح با همراه داشتن کارت ملی به جمعیت هلال احمر میمه مراجعه نمایند.
lمن 26 سال پیش معلم حسن رباط و لای بید و زیاد آباد (راهنمایی ) بودم . چند سال بعد به تهران مهاجرت کردم ولی هر وقت اول سال تحصیلی می شه خاطرات اون روزا برام تداعی می شه … مینی بوس آبی و قرمز آموزش وپرورش وجاده خاکی حسن رباط ولای بید و دوستای با صفا ……. همه اش یادش بخیر … سال تحصیلی تون مبارک …
مهر دوست داشتنی همه ی آموزگاران پایدار باد.
و آن کلاغ پیر که خبر چین بدیها
خیلی جالبه یادمه مدیر عزیزمون خانم خردمند یه روز به یکی از همکلاسیام گفت : کلاغه خبر اورده صبحها بیدار میشی گریه میکنی ومامانتو اذیت میکنی،،همکلاسی بیچاره من باورش شده بود اما کارشو ترک نکرد.چون بارها کلاغه گزارششو تکرار کرد.