مردی با زخمهای هزارساله، مردی با عشقی قدیمی، بازمانده از اسطورهای اشک آلوده، وقت سرودن، خاطره هایش را به دندان میگیرد تا چون آهویی خسته، شعر؛ این کودک بی پناهش را از سیلاب انفعال و خودباختگی، به سلامت بگذراند. حیدربابا! کودکان صف کشیده برای تماشایت را خبر کن؛ مادربزرگ خاطره هایت را صدا کن؛ به […]
مردی با زخمهای هزارساله، مردی با عشقی قدیمی، بازمانده از اسطورهای اشک آلوده، وقت سرودن، خاطره هایش را به دندان میگیرد تا چون آهویی خسته، شعر؛ این کودک بی پناهش را از سیلاب انفعال و خودباختگی، به سلامت بگذراند. حیدربابا! کودکان صف کشیده برای تماشایت را خبر کن؛ مادربزرگ خاطره هایت را صدا کن؛ به آنها بگو که دنیا ، دروغ ظاهراندیشان است و آیینه ی دق عاشقان. حیدربابا! هنوز کودکی با صورت مسن و قد خمیده در خاطرات سرسبز تو دارد تمرین فراموش نکردن میکند. حیدربابا! فراموش نکنی او را که تا آخرین جرعه نگاهش، عکس خیالت را از قاب دیده پاک نکرد. حیدربابا! به کودکان خرامان در دامن سبزت بگو خدا، فراموشکاران را دوست ندارد. شهریار سخن! زمان همیشه دیر میآید، ناز زمانه، همیشه نوشداروی بعد از مرگ نیاز است. سهراب خاطره ها، رستم خیال پارسی دوستان را راحت نمیگذارد. ولی تو، اسب زین کرده ماندن در حقیقت احساس بشر بودی؛ ماندن در کودکی فطرت و رفتن به بزرگی علم و تجربه. اندیشه الهی ات، در شعری ساده و گوارا، بر کودکی قلب پاک بشر می نشست. تو شهریار زیبای بی پیرایه بودی! تو شهریار سخن بودی. طبیب یا شاعر؟ زندگی زیباست؛ مثل خاطرات کودکی پیر طریقتی آشفته جان، مثل حسرت عاشقی شیدا، مثل آرزوی روستازادهای غربت نشین. زندگی زیباست؛ مثل طبیبی شاعر، مثل سالخورده ای که در میان ذرات عالم، دنبال آفتاب صبح جوانی اش میگردد، مثل ابهت شعر حافظ در نگاه مردی در عصر آهن، آه و تنهایی. شمس تبریز! پشت خاکریز تنهای ام، پیرمردی به مهمانی آمده تا این خاک و این جان را تصنیف کند. فردوسی عاشق پیشه ای آمده تا از رستم تفکر بسیجی، شعر بگوید. سعدی شیرین زبانی آمده تا قصه گوی همت همرزمانم باشد. پیرمردی شاعرپیشه آمده تا تیشه فرهادی ام را بسراید؛ و تفنگم را، عشقم را، همتم را. تبریز آمده تا شَمْس ِ سماع عاشقانه ام باشد؛ در هوای مرگ تانکها و توپها. از شهریار ملکی آمده که مردانش از جنس عشق و شعر و حماسه اند…
حسین امیری
شب همه بی تو كار من شكوه به ماه كردنست —– روز ستاره تا سحر تیره به آه كردنســت
متن خبر كه یك قلم بــــی تو ســـیاه شد جهان —– حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه كردنســت
نو گل نازنـــیـن من تــا تــــو نگـــاه مــــیكنــــی —– لطف بهار عارفان در تو نگاه كردنســت… شهریار
ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهریارا