2014-04-13
117 بازدید
نگاهم خشک شد به روی تکه پارچه ی سیاهی که گوشه چادرش دوخته بود. این سالها هیچ وقت جرات پرسیدنش را نداشتم… همیشه همین چادر سرشان بود. ولی اینبار با صدای لرزش بغض پرسیدم: مادر جان این سیاهی، این چادر این سالها که در محضرتان می آییم با شماست. حکمتش چیست؟! مادر صدایش لرزید… چشمانش […]
نگاهم خشک شد به روی تکه پارچه ی سیاهی که گوشه چادرش دوخته بود. این سالها هیچ وقت جرات پرسیدنش را نداشتم…
همیشه همین چادر سرشان بود. ولی اینبار با صدای لرزش بغض پرسیدم: مادر جان این سیاهی، این چادر این سالها که در محضرتان می آییم با شماست. حکمتش چیست؟!
مادر صدایش لرزید…
چشمانش پر شد…انگار گریه اش هم پیر شده، سخت از چشمانش جدا میشد…
گفت: این یادگار حسینم است، دفعه ی آخر که آمد، چند ساعتی بیشتر نماند وهمان چند ساعت فقط کنار من بود، من در حال دوختن پیراهنش بودم که کمی پاره شده بود، وقتی تنش کرد از جیبش تکه پارچه ی سیاهی در آورد و آمد کنارم نشست. نخ و سوزن را برداشت و در حالی که از این تکه پارچه میگفت، آن را هم کنار چادرم میدوخت.
مادر، این یادگاری حرم اربابمان حسین است، از سیاهی های حرم ارباب… برایم دعا کنید… شهادتمان هم حسینی باشد
سرش را روی پایم گذاشت… حلقه های اشکش روی دستم کنار صورتش روانه شد
گفتم: مادر جان، وقتی بدنیا آمدی با پدرت خدابیامرز عهد بستیم که اسمت را حسین بگذاریم و تو را برای غلامی آقا تربیت کنیم. حالا بزرگ شدی… خوش سیما و قامتت رشید… داغ تو که به داغ غلام سیاه امام حسین هم نمیرسد… من از سالها قبل برای داغدار شدنت آماده شده ام
فقط دعا کن که مادر سادات کنیزی مرا قبول کند…
رفت…
دیگر نیامد…
وقتی آمد که لباس عاشقی اش تنش بود
توی تابوت بود، دوستانش تابوت را داخل خانه آوردند، حسینم را بلند کردند… وقتی در آغوش گرفتمش جگرم آتش گرفت…
هیچ استخوانی در بدنش سالم نمانده بود… مثل گل بی ساقه همش از روی دستانم می افتاد
بعدها دوستانش گفتند که زیر تانک مانده بود
حسینم رفت… داغش به سینه ام ماند… اما فدای حسین… کاش همین جسمش هم فدا میشد… راضی بودم
لرزش دستان مادر طغیان بپا کرده بود …و اشک های ما … هق هقش که دیگر دادی را در صدای ما نگه نداشته بود
فقط صدای گریه و ای وای ….که در اتاقک مادری ناله میشد…
به پایش افتادم که مادر جان تو را به حضرت زهرا قسم حلالمان کنید…
گفت پسرم بلند شو… مادر کنیزی اش باید همینطوری باشد…
مهر مادری اش آرامم کرد…
خیلی آرام دعایی برایم زمزمه کرد و خندید..
مادران چون اشک چشمان ترند /مادران دیوان غم را از برند
حوریان بر ادمان حسرت برند /زانکه انان از ازل بی مادرند
مادران مثل اشک چشم پاکند
مادران گرانقدر شهدا و همسران معزز شهدا موجب افتخار هستند. هزاران شاخه گل سرخ هدیه به صبوری آنان.
تمام اًرامش امروز ما حاصل ازجان گذشتگی شهدا ودریا دلی مادران اونهاست.امیدوارم جوانان امروز قدر این فداکاریها رو بدونن.