عبدالوهاب شهیدی در گفتگو با شرق – 92/4/13

2013-07-04
494 بازدید

من در اول مهرماه سال 1301 در شهر «ميمه» و خانواده اي روحاني متولد شدم. پدرم ميرزا حسن شهيدي ملقب به صدرالاسلام و متخلص به طوبي بود. البته جد ما شهيد ثاني شيخ زين الدين جبل عاملي بود. ايشان در زمينه هاي گوناگوني تبحر داشت که داروسازي، طراحي نقوش قالي، نقاشي، قلمدان سازي، قالي بافي، […]

1

من در اول مهرماه سال 1301 در شهر «ميمه» و خانواده اي روحاني متولد شدم. پدرم ميرزا حسن شهيدي ملقب به صدرالاسلام و متخلص به طوبي بود. البته جد ما شهيد ثاني شيخ زين الدين جبل عاملي بود. ايشان در زمينه هاي گوناگوني تبحر داشت که داروسازي، طراحي نقوش قالي، نقاشي، قلمدان سازي، قالي بافي، ترمه دوزي، گلدوزي و گچبري از آن جمله اند. حتي ايشان در علوم شيمي و معدن شناسي نيز داراي اعتباري بود که کشف معدن طلاي موته در ميمه مهم ترين نمونه آن است.

«من در برابر استاد شهيدي جرات اجرا ندارم و خود را در حد و اندازه ايشان نمي دانم. در مقابل ايشان سر تعظيم فرود مي آورم و دست شان را مي بوسم.»
محمدرضا شجريان، يازدهمين جشن خانه موسيقي هنگام اهداي جايزه استاد شهيدي، دوشنبه 26 مهر 1389
خيلي اهل مصاحبه نيست. اين جمله اي بود که از فرزندش شنيدم. در پاسخ به گفته پسر استاد اشاره کردم که ما مشتاق هستيم تا در آغاز دهمين دهه عمر، گفت وگويي هرچند کوتاه با ايشان داشته باشيم. اما از آنجا که استاد براي رفت وآمد مشکل داشت و بايد که پسر نيز در خانه حضور مي داشت، در يک عصر پنجشنبه، ما را به حضور پذيرفت. محل زندگي استاد، خانه اي بود قديمي در محله مجيديه تهران. به قول خودش ويلايي متعلق به 40سال پيش. به اتاقي در زيرزمين خانه راهنمايي شدم. مملو از عکس بود. عکس هايي عموما سياه و سفيد از هنرمندان نامي موسيقي ايراني که هر يک، وزنه اي بودند براي خود در اين عرصه. بخشي هم بود که تمام آثار آوازي و عودنوازي هاي او، به شکلي کاملامرتب در نوارها گنجانده شده بود. مهم تر از همه «عود» او بود که برايم خودنمايي مي کرد. اما اسف انگيز بود. اوضاع اصلارضايت بخش نبود. آخر شان و جايگاه کسي که 70سال از عمر گرانسنگ خود را بي هيچ مزد و منتي، در عرصه هنر اين مرزوبوم، صرف کرده است، نبايد که اينگونه باشد. با اينکه شايد به نظر رسد که اين دست حرف ها، ديگر تکراري شده، اما بايد گفت و آنقدر گفت تا روزي به يک نفر برخورد و به او، به همه موسيقيدانان پيشکسوت و به همه هنرمندان و اهالي فرهنگ وطن، که روزگاري بهتر از اين ندارند، ياري رساند. هرچند خوشبختانه، براي دومين بار، پس از يازدهمين جشن خانه موسيقي، يکشنبه شب نهم تيرماه، در نخستين جشن سالانه سايت موسيقي ما، از يک عمر فعاليت هنري او در عرصه موسيقي هم تجليل به عمل آمد. آنچه در ادامه مي خوانيد گفت وگوي «شرق» است با «استاد عبدالوهاب شهيدي» در آستانه 91سالگي…
جناب آقاي شهيدي در ابتدا و براي ورود به بحث، از خانواده پدري تان بگوييد و اينکه در چگونه فضايي پرورش يافتيد؟ با وجود اينکه شما چهره اي شاخص در عرصه موسيقي ايراني هستيد اما با توجه به اينکه ممکن است برخي از مخاطبان به ويژه در بين نسل جوان، با شما آشنايي خاصي نداشته باشند، لطفا از فضاي دوران کودکي و خانوادگي تان در همان سال هاي نخست برايمان بگوييد.
من در اول مهرماه سال 1301 در شهر «ميمه» و خانواده اي روحاني متولد شدم. پدرم ميرزا حسن شهيدي ملقب به صدرالاسلام و متخلص به طوبي بود. البته جد ما شهيد ثاني شيخ زين الدين جبل عاملي بود. ايشان در زمينه هاي گوناگوني تبحر داشت که داروسازي، طراحي نقوش قالي، نقاشي، قلمدان سازي، قالي بافي، ترمه دوزي، گلدوزي و گچبري از آن جمله اند. حتي ايشان در علوم شيمي و معدن شناسي نيز داراي اعتباري بود که کشف معدن طلاي موته در ميمه مهم ترين نمونه آن است.

 جايي خوانده ام که ايشان خطي به نام مجنون را هم ابداع کرده بودند.
بله. ابتدا اشاره کنم که ميرزا بر روي سنگ محراب مسجد جامع ميمه که متعلق به عصر سلجوقي بود و هم اکنون در موزه ملي ايران در بخش اسلامي آن نگهداري مي شود، با خط خوش خود حجاري کرد و اضافاتي نمود. همان طور که گفتيد ايشان خالق نوعي خط مخصوص نيز هست. نسخه اي از اين خط منحصر به فرد به نام خط مجنون هم اکنون وجود دارد. اين خط شامل دو برگ خطاطي است. در حالي که هيچ يک از دو برگ به تنهايي معناي خاصي ندارد، بلکه با قرارگرفتن روي يکديگر معناي آن هويدا مي شود.

 تصور مي کنيد که اگر در دامان چنين پدري رشد پيدا نمي کرديد، به جايگاهي که امروز در آن ايستاده ايد، مي رسيديد؟
قطعا خير. قويا مي گويم حضور ايشان و کمک هايشان در همان سنين کودکي، آينده ام را روشن کرد.

 به دوران کودکي تان برگرديم.
من به ياد دارم که از 8-7 سالگي با جعبه هاي چوبي سنتور مي ساختم و به هر حال به موسيقي بسيار علاقه مند بودم. پدر هم از آنجا که موسيقي را خيلي خوب مي دانست، به من کمک مي کرد و چند مثنوي را به من ياد داد که اي کاش نرفته بود و من از او بيشتر مي آموختم. اما 13 ساله بودم که ايشان درگذشت. به هر جهت دوران کودکي کم کم و به مرور زمان سپري شد تا به مدرسه رفتم. دبستاني که در ميمه بود تا کلاس چهارم بيشتر نداشت. پس به کاشان رفتم و تا کلاس ششم خواندم و امتحان دادم. براي ادامه تحصيل به تهران رفتم و سپس در همان 18سالگي آموزگار رسمي وزارت فرهنگ شدم. يک سال بعد خود را به نظام وظيفه معرفي کردم. بعد از نظام وظيفه ديگر به ميمه برنگشتم. در ژاندارمري به عنوان کارمند دفتري استخدام و بعد هم به ارتش منتقل شدم که در آنجا تا سال1350 که بازنشسته شدم، انجام وظيفه کردم.

 نظر به اينکه شما 19ساله بوديد که سرزمين ما درگير اشغال متفقين شد، از آن دوران چه در خاطر داريد؟
من سربازان انگليسي را به ياد دارم که در آن سال ها به طرف اصفهان مي رفتند و چند هفته اي هم در ميمه اتراق کردند. سپس روس ها بودند که مرتب از خط ميمه حرکت کرده تا به روسيه اسلحه برسانند و مدت هاي مديدي اين جاده را در اختيارشان داشتند.

 فعاليت هنري تان از چه زماني آغاز شد؟
سال 1322 که سربازي ام تمام شد به عضويت گروهي به نام هنردوستان درآمدم. يک سال بعد بانويي انگليسي به نام ميس نيل کرام کوک، هياتي به نام احياي هنرهاي زيباي ايران باستان ايجاد کرد. سپس در روزنامه ها اعلاميه اي داد و علاقه مندان به هنرهاي ملي را به سوي خود فراخواند. من و يکي از برادرانم نيز عضو انجمن شديم و در کلاس «دکتر مهدي فروغ» شگردهاي موسيقي صحنه اي را فراگرفتيم. بعد از پايان کلاس ها امتحان داديم که استاد خيلي از نتيجه امتحان من راضي بود. هنگامي که مي خواستند در سال 1324 نمايش موزيکال موسي و شبان را روي صحنه بياورند، من را به عنوان بهترين مثنوي خوان براي رُل مولانا انتخاب کردند. کار را در سينما «رکس» که آن زمان تازه در لاله زار تاسيس شده بود، به روي صحنه بردند و در آنجا علاوه بر اين، کارهاي زياد ديگري چون ليلي و مجنون يا گل و بلبل را اجرا کرديم.

 در اين ميان چگونه با استاد «اسماعيل مهرتاش» آشنا شديد؟
اين آشنايي به شکلي کاملااتفاقي در همان شب اجراي موسي و شبان رخ داد. آقاي اسماعيل مهرتاش که بنده ايشان را نمي شناختم برنامه من را گوش کردند و به واسطه يکي از دوستان برادرم، خواستار قرار ملاقاتي شدند و من را به جامعه باربَد جهت همکاري دعوت کردند. در 23سالگي در کلاس استاد مهرتاش شرکت کرده و شروع به يادگيري کردم و تمام دوره هاي آواز را ديدم. در ضمن اينکه کلاس آواز را پيگير بودم به صحنه تئاتر هم مي رفتم و تا سال 1339 در «جامعه باربد» زير نظر استاد مهرتاش بودم. از همين رو من همواره خودم را مديون استاد مهرتاش و نوع نگاهش مي دانم.

 ايشان چگونه مردي بودند که شما را نزديک به 20سال در کنار خود نگه داشتند؟
ايشان هم تدريس موسيقي به خصوص تار را مي کرد و هم تدريس تئاتر، فن بيان و هنرپيشگي را. مردي که زحمت بسياري براي تئاتر ايران کشيد و من به ايشان بسيار مديون هستم چرا که هرچه دارم از ايشان دارم حتي به شما مي گويم که تنها استاد من در آواز، ايشان بودند.

 اگر اجازه دهيد کمي به گذشته بازگرديم. چگونه آواز را به صورت حرفه اي آموختيد؟ شيوه کارتان چگونه بود؟
آواز را از روي صفحات گرامافون 78 ياد گرفتم. نعل به نعل تاج اصفهاني و اديب خوانساري مي خواندم و تمرين مي کردم. وقتي به جامعه باربد آمدم استاد مهرتاش گفت که بايد همه اينها را از ذهنت پاک کني که مدت ها گرفتار همين پاک کردن ها بودم. آنها را کنار گذشتم و آن چيزي را که ايشان به من ياد داد سرلوحه قرار دادم. مهرتاش به من گفت من اين آواز را که به شما ياد دادم درست مانند خانه اي است که براي شما ساختم و خودتان هم کمک کرديد. تزيينات، دکوراسيون، مبلمان، فرش و پرده اش به سليقه خودتان است. يعني اينکه آنچه من گفتم نباشيد. خودتان هم اظهار وجود کنيد.

 اما چطور شد که در اين ميان به راديو راه يافتيد؟
در سال 1335 روابط عمومي ارتش توانست برنامه اي در راديو به خود اختصاص دهد که آن هم موسيقي بود. به جز من حسين قوامي و ايرج هم برنامه داشتند که تا چهارسال در آنجا بوديم.

 از چگونگي آشنايي و همکاري تان با مرحوم «داود پيرنيا» بگوييد.
من دوستي داشتم به نام «احمد مهران» که ايشان کلکسيونر بود و دوست نزديک آقاي پيرنيا. منزل ايشان محفل هنرمندان بود و تمام هنرمندان نامي تهران به خانه ايشان رفت وآمد مي کردند. يک شب با دوستي به نام «جواد مهاجر» که تار مي زد، برنامه اي در افشاري اجرا کرديم و آقاي مهران خيلي خوب اين برنامه را ضبط کرد. بعد از سه روز مهران به من زنگ زد که يک نفر از اصفهان آمده که در برنامه گلها مي خواند. سپس هم از من خواهش کرد که به آنجا بروم و ببينم که چه کسي است. من سر ساعت 9:30 که برنامه «برگ سبز» پخش مي شد آنجا بودم. راديو را باز کرديم. کمي که گوش دادم ديدم ساز آشناست. او هم اصلامعرفي نکرد اما وقتي تمام شد فهميدم که کار خودم است. ايشان دو روز بعد به منزل ما آمد و با هم به نزد آقاي پيرنيا رفتيم. به اين ترتيب دوستي ما آغاز شد و اين دوستي تا سال 1350 که ايشان فوت کردند ادامه داشت.

 ارتباطتان با ايشان چطور بود؟
بسيار دوست بوديم و ايشان مانند برادر به من احترام مي گذاشت. چون من وقت شناس بودم. حتي نيم ساعت زودتر از موعد، سر قرارهاي کاري و حرفه اي حاضر مي شدم. کارهايم را هم شسته و رفته انجام مي دادم. از طرف ديگر چون مرحوم پيرنيا به من اطمينان و اعتماد داشت، امتحان کردن شعر و ملودي را برعهده خودم گذاشته بود.
با توجه به اينکه شما فردي هستيد که بيشترين برنامه آوازي را در مجموعه گلها تا سال 1357 به اجرا درآورده است، اهميت اين برنامه در موسيقي ايران را تا چه اندازه مي دانيد؟
خلاصه بگويم که شکوفاترين دوره موسيقي ايران بود. چون بهترين کارها و ترانه ها و خواننده ها با برنامه گلها کار مي کردند و متاسفانه اين برنامه و خاطراتش ديگر هيچ گاه تکرار نشد و نخواهد هم شد.

2

 شما با چه نوازندگاني بيشترين همکاري را داشتيد؟
با زنده يادان روح الله خالقي، علي تجويدي، همايون خرم، پرويز ياحقي، فرامرز پايور، مرتضي محجوبي، حبيب الله بديعي، مهدي خالدي، حسين تهراني، رضا ورزنده، اصغر بهاري، حسن کسايي، جليل شهناز و حسن ناهيد که خداوند ايشان را حفظ کند.
آيا از اين استاداني که از آنها ياد کرديد، نکته يا خاطره اي در ذهن تان باقي مانده است که برايمان بيان کنيد؟
از برخي از آنها بله. به خاطر دارم که با «پرويز ياحقي» کشش روحي عجيبي داشتيم. يعني من مي دانستم که طرف مقابل در آن لحظه مي خواهد چه کند و اين شرط بسيار مهمي در کار هنري است. ديگري «جليل شهناز» بود که من معتقدم به لحاظ جواب شعر در موسيقي هيچ کس به پاي ايشان نمي رسد زيرا خود نيز اهل آواز بود و جزييات کار را مي دانست. من با پيانيست هاي زيادي کار کردم اما تنها با پيانوي «جواد معروفي» احساس راحتي مي کردم و چند برنامه تکنوازي را هم با يکديگر برگزار کرديم. در اينجا بايد که از فرامرز پايور هم يادي بکنم که تمام کارها و کنسرت هاي خارج از کشوري که داشتم با ايشان بود. پايور از نظر اعتبار در همنوازي واقعا يکه تاز بود.

 از پرداختن به ساز تخصصي تان غافل شديم. عود را چطور فراگرفتيد؟
ساز اول من سنتور بود که سال ۱۳۲۲ شروع به نواختن آن کردم. ۱۲سال سنتور مي زدم. آن زمان «راديو خاورميانه عربي» را هم گوش مي کردم و صداي عود من را خيلي منقلب مي کرد. اينکه مي گويند هر کسي هر آرزويي دارد به آن مي رسد، من هم به آرزويم رسيدم. اولين نفري که من را راهنمايي کرد، آقايي بود با نام «خضوري» که عرب يهودي و از اهالي بصره بود که به تهران آمده و ماندگار شده بود. وقتي به جامعه باربد آمد، آقاي مهرتاش او را استخدامش کرد. او استاد قانون بود و در نوازندگي عود هم تبحر داشت. وقتي با او آشنا شدم برايم عود آورد و راهنمايي ام کرد. طرز کوک کردن و انگشت گذاري را به من ياد داد. چون با تار آشنايي داشتم خيلي زود با آن ارتباط برقرار کردم. آن زمان کساني مانند يوسف کاووسي و اکبر محسني هم در ارکستر عود مي زدند اما چون ساز اصلي شان تار بود، عود را هم به همين سبک مي زدند. اما زماني که من خواستم شروع کنم، هدفم آواز ايراني بود که با ريتم نمي شد شور يا افشاري خواند. اين بود که روي مضراب عود پياده کردم و سبک عوض شد.

 آيا بين عودنوازي ايراني و عربي بايد قايل به تفاوت شد؟
هيچ فرقي نمي کنند. هر دو عود هستند اما سبک نوازندگي آنها مهم است. اعراب آواز کشيده ندارند و تماما ريتميک است و جواب هاي آواز هم که مي دهند ريتميک مي دهند. اما ما که افشاري يا شور که مي خوانيم، کشدار است. همان طور که اشاره مردم من سبک نو تا زندگي عود را که بر اساس مضراب هاي تار بود را به کناري نهادم که اين کارمن موفق هم بود و در آينده تبديل به سبکي خاص در عودنوازي شد.

 آيا شما علاوه بر حضور فعال در مجموعه برنامه هاي گلها، در عرصه هاي ديگري هم به اجراي برنامه مي پرداختيد؟
از سال هاي پاياني دهه 1340 به دعوت وزارت فرهنگ و هنر ماهي يکي دوبار در برنامه هاي ايراني «تالار رودکي» که امروز «وحدت» خوانده مي شود، شرکت مي کردم. چندي بعد به جشنواره هاي برون مرزي هم راه پيدا کردم. فستيوال هنرهاي اسلامي در لندن، بزرگداشت مولوي در ترکيه و آمريکا، جشن ملي افغانستان و جشن خانه ايران در پاريس از جمله مراسم هايي بود که در آنها به اجراي کار پرداختم که خوشبختانه متبحرترين نوازندگان آن زمان ايران را هم در اين برنامه ها در کنار خود داشتم.

به عنوان يک خواننده پيشکسوت، آواز ايراني را امروز در چه جايگاهي مي دانيد؟ آيا وضعيت آواز ايراني را چه در نوع سنتي و چه در انواع ديگر آن در شان موسيقي ايراني مي دانيد؟
الان صدا هاي بسيار خوب و تحريرداري وجود دارد اما متاسفانه در بيشتر موارد هم يکنواخت هستند و هم اينکه همه از هم تقليد مي کنند. بسياري از صداها هنوز شخصيت هنري پيدا نکرده اند. هنرمند شخصيت هنري لازم دارد که وقتي دهانش باز شد بگويند که فلاني است نه آنکه صبر کنند تا پايان کار و بعد تشخيص دهند که چه کسي است. امروز به نظر وضع اينطور است و من خودم هم گاهي که به کارها گوش مي دهم، نمي توانم تشخيص بدهم که چه کسي دارد مي خواند و اين نقيصه بزرگي براي آواز ايراني محسوب مي شود.

 به عقيده شما مشکل از کجاست؟
مشکل از تجربه است. از تعليم گرفتن است. هنرجويان مي کوشند حتما مانند همان استادي که از او آواز را ياد گرفته اند بخوانند. اما اگر تا ابد هم مانند او بخوانند باز هم مي گويند مانند فلاني مي خواند. مانند خودت باش. به وجود بياور! براي خودت سبکي ايجاد کن و بگو که من اينگونه بودم. من کاري که کردم اين بود ريتم خيلي ملايمي را در آواز آوردم که خيلي خسته کننده نباشد. وسط هم ضربي گذاشتم زيرا گوش بيشتر از 15دقيقه طاقت شنيدن دستگاه شور را ندارد. شنونده هم ناراحت مي شود چون خسته کننده مي شود. به هر جهت خواننده اين سبک را بايد در وجودش پيدا کند و دنباله رو نباشد. دنباله رو که باشد اگر هم که هزاربار بهتر از بنان بخواند باز مي گويند مانند بنان مي خواند. البته سليقه هم مطرح است. سليقه شعرخواندن و شعر انتخاب کردن بايد مراعات شود و قطعا اين موضوع در موفقيت بسيار موثر است.

 به نظر مي رسد استادان موسيقي هم در اين ميان، بي تقصير نباشند.
استاد همان گونه که ياد گرفته ياد مي دهد. او که از خودش چيزي ندارد. هماني که از استادش ياد گرفته را تدريس مي کند. درواقع آنچه را که استاد ياد مي دهد رديف ها و گوشه هاست که اهل موسيقي بايد بداند چرا که چهار ستون اصلي کار است. يک خواننده بايد همه را فرا گيرد اما لازم نيست که همه را اجرا کند. مي تواند از يک آواز، يکي، دو گوشه را انتخاب کند و آن را بپروراند. گوشه و رديف دانستن به قول مرحوم «کسايي» براي موزه خوب است. 54 گوشه در موسيقي ايراني است. همه اش را که نمي تواني انتخاب کني. من دنبال ملودي بودم. گوش مي کردم. اگر خوشم مي آمد آواز را روي آن پياده مي کردم. اما سعي مي کردم که محلي باشد و اصالت داشته باشد. موسيقي اصيل ما، موسيقي محلي ماست. موسيقي اي که ما داريم ايراني است. وقتي مي گويند اصيل، محلي است. اسامي اشخاص که روي گوشه ها قرار مي گيرد به قول مرحوم خالقي سنديت ندارد و تاريخي نيست. به هر حال راه دشواري است. کار مي خواهد. نمي توان يک شبه، ره صدساله را رفت.

 در سال 1357 و هنگام پيروزي انقلاب به چه کاري مشغول بوديد؟
در آن زمان من در خارج از کشور مشغول اجراي کنسرت بودم ولي چون ويزايي که داشتم دوساله بود و دخترم و پسرم هم در آنجا بودند، همان جا ماندم و استراحت کردم.

 بهترين و معروف ترين کاري که به اجرا درآورديد، به باور خودتان کدام يک از آثارتان است؟
البته که من همه کارهايم را بهترين مي دانم اما آنچه که بيشترين شهرت را در ميان مردم يافته، تصنيف «زندگي» يا «آن نگاه گرم تو» است که اين کار درواقع کاري بود اصالتا لري در دستگاه ماهور که شاعر آن هما ميرافشار بود و تنظيمش هم برعهده «فرامرز پايور».

 به عنوان پرسش آخر، آينده آواز ايران را چگونه مي بينيد؟
اگر وضعيت به همين منوال پيش رود که هيچ اميدي ندارم. پيشرفت کردن در آواز و موسيقي زحمت بسيار و مداوم نياز دارد که فعلابه نظر نمي رسد آواز ما دارد به اين سمت حرکت مي کند اما در عين حال اميدوار هم هستم و روزي را انتظار مي کشم که همه چيز در جاي خودش قرار گيرد.