چند حکایت از سعدی – پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت

2013-04-21
864 بازدید

یکی از بزرگان گفت پارسایی را چه گویی در حق فلان عابد که دیگران در حق وی به طعنه سخن‌ها گفته اند. گفت: بر ظاهرش عیب نمی‌بینم و در باطنش غیب نمی‌دانم هر که را جامه پارسا بینی پارسا دان و نیکمرد انگار ور ندانی که در نهانش چیست محتسب را درون خانه چه کار […]

سعاد

یکی از بزرگان گفت پارسایی را چه گویی در حق فلان عابد که دیگران در حق وی به طعنه سخن‌ها گفته اند.
گفت: بر ظاهرش عیب نمی‌بینم و در باطنش غیب نمی‌دانم
هر که را جامه پارسا بینی
پارسا دان و نیکمرد انگار
ور ندانی که در نهانش چیست
محتسب را درون خانه چه کار
————————
زاهدی مهمان پادشاهی بود چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او
 تا ظنّ صلاحیت در حق او زیادت کنند
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
کین ره که تو میروی به ترکستان است
گفت: در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید، گفت: نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید
تا چه خواهی خریدن ای معذور
روز درماندگی به سیم دغل
———————–
پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمی‌شد مدت‌ها در آن رنجور بود و شکر خدای عزّوجل علی الدوام گفتی .
.پرسیدندش که شکر چه می‌گویی گفت: شکر آن که به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی
گر مرا زار بکشتن دهد آن یار عزیز
تا نگویی که در آن دم غم جانم باشد
گویم از بنده مسکین چه گنه صادر شد
کو دل آزرده شد از من غم آنم باشد
————————
حکیمی را پرسیدند: از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است ؟
گفت: آن که را سخاوتست به شجاعت حاجت نیست
زکوة مال بدر کن که فضله ی رز را
چو باغبان بزند بیشتر دهد انگور